سرنگونی
گاهی وقتا فکر میکنی آدمایی که دورت هستند رو چقدر رنجوندی، چقدر به خودت سخت میگیری که این میل انزواطلبیات و خلوتگزینیات مانع این شده باشه که وظیفهات رو در قبال این حلقهی وفادار سخت بتونی به خوبی ایفا کنی و یا این فسردگیات مبادا باعث خرابی حال و تاثیر منفی روشون بوده باشه بعد نگاه میکنی این فرار تو این وسواس تو به دور کردن خود اصلا معنا نداره، حلقه سختی وجود نداره اصلا کسی دور و برت نبوده که فکرش رو میکردی، تمام بودنها به طرفهالعینی سایه میشه دود میشه میره هوا، اونوقت تو میمونی و این بهت و این تخریب مضاعف شدهای که مثل دومینو تمام تصوّراتت رو سلّول به سلّول دود میکنه میبره هوا، میفهمی همیشه خودت بودی و خودت، میفهمی باید بچسبی به خودت، سفت هم بچسبی، چون دلبستن به بودنها یه روز نابودت میکنه، اگر نفهمی دیر یا زود این تابی که به شاخهات بستی به اسم وفاداریات و جبران محبّتها اونقدر همراه خودت میکشوندت که هم شاخه رو میشکونه و هم یه روز به خودت میای میبینی ریشهی هستیات رو هم داره از خاک میکشونه بیرون و عن قریبه که سرنگون بشی...
- ۰۱/۰۶/۰۹