آنقدرها هم (۲)
سه شنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ
جدیدا هر کودک چندساله و نوباوهای را که میبینم نگاهم حالتی میگیرد، شاید آینده برای او رنگیتر باشد ولی با خودم میگویم چقدر راه دارد تا شیرفهمش بشود اوضاع از چه قرار است، حال که سرخوش و فارغانه میدود و میخندد و به بازی میگیرد همه چیز را و به خواب میرود! شاید به خودم برمیگردم که آیا حاضرم از اوّل شروع کنم بلکه راه جدیدی را آغاز کنم، شاید قرعهی بهتری این بار برایم بیفتد! جواب امّا این است: نه! خستهتر از آنم و ترسان و فهمی این مطلبم که نه، خیلی چیزها تغییر نمیکند و زندگی تا بوده همین بوده و نمیشود به سودای عیشی بیشتر، رنج و فقدان آن را انکار کرد...!
- ۰۱/۱۰/۱۳
افسوس بر گذشته و هیهات بعد از این...