مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

... به گمانم به درد عوام دچار شده ام؛ حالا عوام کیانند یا بنابر دستور زبان کی اند؟ عوام یعنی اونا که خواص نیستند. خواص کی اند؟ خواص دودسته اند : یا بابصیرتند یا بی بصیرتند؛ بی بصیرتا کی اند؟ اونا که مثل عوام نمیفهمند و بصیرت ندارند. خب چرا خواصند؟ چون عوام نیستند ( این دسته آدم نیستند زیاد بهشون پر و بال ندین بیماریشون مسری ه؛ درستش اینه قرنطینه بشوند اصن ).. بابصیرتا رو کاری ندارم خدا حفظشون کنه برای اسلام و انقلاب و کشور و آحاد ملت شهیدپرور همیشه حاضر در صحنه قهرمان و کل امت و جامعه جهانی و کهکشان راه شیری آهان یادم رفت سیارات قبل و بعد خودمون اونطرفتر عزیزمون کمربند کویپری خانوم خورشید و اقمار مشتری و سیارک عزیز جناب پلوتو و همه بازماندگان از این لیست قربون قدمتون تو شادیهاتون جبران کنیم..... حالا واقعن چرا هممون به هم میگیم عوام؟ خب اینکه وحشت نداره؛ شاید اکثرا منظور عموم مردم باشه جدا از ارزش گذاری ؛ ولی خب گاهی هم رنگ و بوی خوبی نداره؛ یعنی وقتی به یکی میگین عوامه یعنی بیچاره نمیفهمه؛ حالا از بیچاره نمیفهمه میتونه منظور طفلکی حیوونکی انسانکی باشه میتونه خاک تو سر نفهمش بشه الاهی هم باشه.. ولی خب زمانی هم خطاب عوام کردن به کسی یا گروهی به خاطر بی اطلاعیشونه؛ مثلا صنف بزازا به اونکه بلد نیست مسایل چارچوب شناختی بنیادی محور باید و نباید وجودی ماهیتی عرضی طولی.. بزازی رو میگن عوام... اونکه فلسفه میدونه یا میخونه به اونکه نیست تو این باغا اونکه آخونده به اونکه نیست اونکه خودش رو پروفسور میدونه به شاگرداش اونکه تحصیلکرده و خارج رفته است به اونکه بیچاره از کوچه اش پایش رو اونطرف تر نگذاشته اونکه پایی در عالم سیاست وارد کرده و مسئول ه ( و البته معذور) به ملت و الخ میگه همه و همه از مصادیق استفاده این واژه استراتژیک و پرمعنا و ژرف است.... دوستان دقت کنید و از فضای موجود بهره و حظ کافی و وافی رو ببرید تا مثل بعضیا ( از جمله خودم و خودش) عقلتون دچار تردید و بدبینی و شک نشود و البته دیوانگی کف مرتب رو بزن شل ه شل ه آهان شما دوست من اون گوشه آهان کم کاری نکن خودخوری تک خوری قدغن... القصه همه آمده اند و همه می آیند... خداوند ما رو متوجه به وظایفمون کنه که یه وقت خودش ( یعنی خدایی) نکرده دیر احساس وظیفه نکنیم و زنگ شرمندگی چارستون ه بدنمون رو نلرزونه؛ آخه الکی که نیست مردم چشمشون به ماست باید به میدان بریم و بر سر گود آرمانها بایستیم و محکم سینه بزنیم؛ استکبار دارد خاک میکند ارزش ها را و ما در بزنگاه تاریخی باید این مهم را بفهمیم... رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات...
مابقی حرفها بماند...

کاش میشد بیت به بیت، مصراع به مصراع، کلمه به کلمه، حرف به حرف، حافظ را برایت بخوانم بعد با هم خوب بفهمیم و تصویر کنیم... حیف؛ این دغدغه ها این دلشوره ها این اضطراب ها و این سه نقطه ها نمیگذارند دمی آسوده نفس بکشیم؛ بخدا دشت همینجاست کوه همینجاست چشمه و رود همینجاست آسمان همینجاست صحرا همینجاست عشق و مهر همینجاست آسودگی و آرامش همینجاست... پس ما چه کم داریم؟ من چه کم دارم جز تو و تو چه کم داری جز ما؟ ... شاید باید چراغها را بشکنیم؛ فانوس روشن کنیم؛ کتابهای کهنه را از پستوی گنجه ها بیرون بکشیم؛ خاک را از طاقچه ها بگیریم و آینه و شمعدانی ها را برگردانیم؛ شاید نیاز به صدای جیرجیرک داریم و خش خش حرکت شاخه ها و نوای تکان خوردن لولای روغن نزده درها؛ باید پنجره ها را باز گنیم تا مهتاب به ایوان بیاید؛ من ایمان دارم به شب و تویی که از روز روشنتری؛ آه؛ این حرفها خاک میخورد و دستهایم طاقت دست اندازی به قلم و دوات را ندارد؛ باید همه چیز را فراموش کنیم و از نو به یاد آوریم؛ بیخبر شویم و از نو در جستجوی خبر باشیم؛ بخدا قاصدک حیف است به وزش نگاه ما در التهاب راه بمیرد... بخدا خدا در آسمان منتظر ماست... رها کنیم این دقایق آغشته به من را؛ عزیز من!  این را زمانی به آب رود میسپارم که تو مدتهاست از پله های قنات با کوزه سرشار از لطافت ردای ابریشمینت و ملاحت سیمای مهربانت طلوع کرده ای... من به باد میسپارم خودم را تا مرا به سمتت بیاورد... بخدا حیف است بودن و ندانستن چیزهای ساده ای مثل زندگی... ما نیاز به هجرت داریم؛ هجرت به جایی که برای خوابیدن مکانی نباشد و برای نفس کشیدن هوایی؛ چشممان جز چند قدم آنسوتر را نبیند و فکرمان جز به آسمان در تصرف قفسی درنماند... آه بودن به همین سادگی جز در بهشت ممکن نیست... ایکاش جز نگریستن هنری نداشتیم... شاید به خواب رفته ای و من غصه فردایی را میخورم که کتابها هنوز خاک میخورند و اضطراب تا اعماق استخوانم را میسوزاند... به خدا طاقت ندارم و من میخواهم در کنجی بیافتم و کس را نبینم... بیش از این زحمت به زندگی نباید داد... میزبان را نیز با خود میبرد، مهلت عمری که خود مهمان ماست... وقتی خودم را در آیینه زنگار بسته میبینم غصه ام میگیرد؛ وقتی چهره های تاریک  و قلبهای مکدر این مردمان را میبینم غصه ام میگیرد؛ حیف پر و بالی ندارم؛ حیف فرصت دریاشدن را دور میبینم؛ من چشمه ای هستم که از حرکت باز می ایستد آنزمان که زمان به تالاب سکون چراها میرود... میخواهم گریه ام را به تصویر بکشم و از وقار اشک با تو بگویم نمیشود؛ چشمان معصومی در آنسوی دشت مرا میپاید و لرزه بر اندام من می اندازد.... بگذار خدا ما را ببیند... با تو حرف بزنم که او به ما گوش دهد؛ بخدا حیف است باشی و لبان من جز آه نگوید؛ که مزه تلخکامی افسوس بگیرد؛ عاقبت شب فرامیرسد؛ شبی نه از جنس این شبها؛ شبی سترگ که خورشید میهمان ماه در آسمان است؛ شب تلاقی آیینه با شمع؛ "" آنشب به راستی شب ما روز روشن است"" ... حیف است باشی همه را قربان هم نکنیم؛ باری خود را قربان تو کنیم و هیچ نگوییم و هیچ نخواهیم... احتمالا زمانی این نامه را به دست رود میسپارم که تو پشت به پشت افق با ستارگان آرمیده ای؛ آسوده و فارغ از من... و شجریان بیداد میکند: "" گرچه یاران فارغند از یاد من ؛ از من ایشان را هزاران یاد باد"" ... من به قربانت شرمندگی مرا پذیرا باش و دستان مرا به عطوفت بگیر؛ بیش از این انتظاری نیست... عاشقی جسارت میخواهد و بزرگی... یکی از من و یکی از تو...

.... شب است و سرو امیدی فتاده است به خاک / شب است و بید غریبی هزار دست سیاه

شب است شکوه طوفان ، گم است مهر نسیم / ستاره خواب زده مانده است در تب راه

به حیرت است پرستو که دوستان رفتند / و مقصدی که ندارد نشان در این بیراه

هنوز عمر گرانمایه در تورم آه / و بغض میشکند در کشاکش عیناه ...

( این رو به گمانم خیلی وقت پیش گفتم؛ نمیدونم سه سال چهارسال خیلی وقت پیش؛ حوصله ای بود مابقی ابیات و اصلاح و تکمیل و تدوین رو انجام میدم... احتمالا اون روزی که این رو گفتم لامصب خیلی شب بوده؛ از اون شبا که با چهل تا ماه شب چهارده هم نمیشه سر کرد؛ ماه شب چهارده آخه مگه ملاکه؟ مهم این دل لامصب ه که باید روشن باشه، وگرنه خونه پر از چلچراغ و چراغ آویزم که باشه وقتی تو چشمات دنبال روشنایی یادی است، سپیدی صورت ماهی است لبخنده رو لبات که نمیاد که هیچ قصرم میتونه برات قبر دومتره باشه؛  القصه وقتی شمع دلت خاموش شد دیگه نسیم سحرم نمیتونه روشنت کنه؛ وقتی آب چشمات خشکید انتظار تو چارچوب در میماسه؛ یه چیز گفته بودم در این باره درست یادم نمیاد...... باری؛ خوبی خوشی سلامتی دماغت چاغه روشنی بالله ه دلم برات کرده بود میای عینهو جرقه امید فیتیله صبر و عشقم رو روشن میکنی؛ اصلن همین داش ممد ؛ ببین چه چهچهه ای میزنه لامصب عندلیب پسند؛ گوش بده: ..."" حااااافظاااا حااااااافظااااا ( کف و سوت حضار) عشق و صابریییییی تا چند ؛ ناله عااااشقاااان خوش است، بنااااااال .... ( یک نفر اون وسط جوزده و ذوق کرده رو پنجه میره دست راستش را رو هوا میچرخونه بعد دو کف دست رو محکم به هم میزنه سرخی رو از کف دستا به لپاش میده کمرش رو در حالت انعطاف قرار میده فریاد میزند : ایولا سلطان بمولا خوب نالیدی جیگرم حال اومد...) دلت خوشه به خدا آواز خوان چهچهه زن... میدانی؟ زبان تلخ دل سبز رو آتیش میزنه بعد خاکسترش رو میده به باد... * بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود...

تا ایمان به وجود شیطان نداری، ایمان به خدا یک پایش میلنگد...

( نقل است آن بنده خدا شروع کرد به خطابه،  گفت مردم این همه پیامبر و اولیا و اوتاد اومدند شما رو از شرک برحذر داشتند حالا من شما رو دعوت به شرک میکنم؛ یه ذره تو نیاتتون خدا رو هم شریک کنید... )


...""خراب کردن لازمه ساختنه؛ اما وقتی خراب کن که ساختنی رو بسازه""...

... حرف مرد یکیست ، کمر مرد دوتاست ...

پیف شیف از ایف نون تب یا شیف از ایف نون انیف دی شیف ها عین شین الف قیف با و دال

در حدیث آمد که دل هم چون پری است ، در بیابانی اسیر صرصری است (صرصر: باد تند و شدید؛ در مصحف آمده: و اما عاد فاهلکوا بریح صرصر عاتیه...) قبل از این میگوید : هر زمان دل را دگر میلی دهم ، هر نفس بر دل دگر داغی دهم / کل اصباح لنا شان جدید ، کل شی عن مرادی لا یحید / برگردیم به بیت اولی که در ادامه اش میخوانیم: باد پر را هر طرف راند گزاف ، گه چپ و گه راست با صداختلاف / هم چنان؛ در حدیث دیگر این دل دان چنان ، کب جوشان زآتش اندر قازغان (قازغان: دیگ)/ هر زمان دل را دگر رایی بود ، این نه از وی لیک از جایی بود/  بعد توجه میدهد ما را به نکته ای دقیق با عنایت به این تفاسیر که گفت : پس چرا آمن شوی بر رای دل ؛ و آخ که : عهد بندی تا شوی آخر خجل / موضوع چیست؟ :  این هم از تاثیر حکم است و قدر ، چاه میبینی و نتوانی حذر.... مراد از دل و رای دل چیست؟ آیا آنچه در بیت آخری که آوردم و عمومیت دارد این عمومیت به قبل هم سرایت میکند؟ چرا نکند که آن مقدمه منتج به این نتیجه است؛ لکن اگر این رهایی از قضا و قدر و نتوان کردن حذر بر ما باشد پس آن هشدار و انذار و خجل شدن چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟  شاید در ظاهر بتوان گفت آن ایمن شدن از رای دل یعنی آنکه همیشه حرف دل حکمفرما باشد و دل چون در ادبیات عرفانی با عقل در تضاد است فلذا دل به حرف دل دادن یعنی شناور شدن بر امواجی که مشخص نمیکند به کدام سو و به نوعی گاهی انسان دلی و دلم هر چه خواست گو و عمل کن یعنی انسان دمدمی مزاج و سوار بر هوی و هوس و نه منطق.... اما بیت آخر که میگوید حکم قضا و قدر است در ظاهر دو معنا را به ذهن من می آورد: اول آنکه این خصوصیت و این میل یک میل طبیعی است و خواستن از طبیعیات و تکوینیات است اما دودیگر آنکه گاهی اینطور نیست که ما هر چه بخواهیم و انجام دهیم آن شود بلکه خواست آنسویی و الاهی و چرخش گردون نتیجه را بگونه ای دیگر رقم میزند و زده است.... مابقی ابیات نغز جناب مولانا و فهم آنها و حواشی و حرفها و بافتنهای حقیر بماند...


:"" دوش خوابی دیدم و از شوق لبریزم هنوز

از نسیم روشنای باد نیروزم هنوز

سایه ای افتاد بر دل نور اشراق ضحی

تن سراسر گرم طور جلوه آن سرمه سوز

یک نفر از عالم علوی صدایم زد بیا

لم تکن شیئا الا انسان به اوجت برده او

هین هنوزم میتپد سر سویدا آن صدا...... (از خودم ... ادامه دار است ...)




..."" این روزها به طرز بیرحمانه ای دلم برایت تنگ میشود؛

تقصیر من است که اینقدر دوستت دارم ؛ باید همان اول کار برایت میمردم ...""

"" عیب جو دلدادگان را سرزنشها میکند

وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند /

با غم جانسوز میسازد دل مسکین من

مصلحت بین است و با دشمن مدارا میکند/

عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت

ماه سیمین جلوه ها در موج دریا میکند/

از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم

هر که چون گل خواب در آغوش صحرا میکند/

خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار

بر سر عالم فشاند هر چه پیدا میکند/

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است

سفله باشد آنکه سوی دل به دنیا میکند/

عشق و مستی را از این عالم به آن عالم بریم

درنماند هر که امشب فکر فردا میکند/

"" هم چنان طفلی که در وحشت سرایی مانده است،

دل درون سینه ام بی طاقتی ها میکند/"

هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی

دولت جاوید را از خود تمنا میکند/


آه رهی... رهی جان بیا با هم بخوانیم...