مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

" لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب ؛ سوی حق می غیژ و او را میطلب                                                                

دوست دارد دوست این آشفتگی ؛ کوشش بیهوده به از خفتگی" ...

( در ادامه برنامه :... نفس اژدرهاست او کی مرده است ؛ از غم بی آلتی افسرده است ) آه حضرت مولانا


خدا را بر من بیدل ببخشای ... ببخشای... ببخشای..آی ... های هوی هی کی می .. غلام نرگس مست تو تاجدارانند...

گفت : هارا گازا مع کاست و از لا و حاد لا و جا نون نه را  و دال

خدایا نکند تو هم مانند اینانی؟ خدایا من سخت میترسم. این جملات از سر عجز است.همیشه گمان میکردم به هم چنین وضعی دچار نخواهم شد چون تصور میکردم تو را باور دارم و این کافی است. اما این دقیقا برای چه چیزی کافی است؟... خدایا من سخت میترسم. گمان میکنم بیش از اندازه نمیفهمم. خدایا آیا این جملات به حساب ناراحتی و عقده ای موقتی است؟ من اینگونه گمان نمیکنم.... همیشه فکر میکردم این جمله از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود یا از سر شکم سیری است و یا چشم دل پر بودن اما آیا از سر عقده و دلتنگی هم میتواند باشد؟ شاید... خدایا میشود مثل بچه ها با تو حرف بزنم؟ این بنده جاهل هوای عرفان به سرش نزده است و نه جوهر در بازوی قلمش گندیده که حال بخواهد به رخ کاغذ بیاورد... ما برای چه به دنیا آمدیم؟ برای چه چیزی زندگی میکنیم؟ چرا با هم متفاوتیم؟ چرا امیدواریم چرا میترسیم چرا دوست و دشمن برای خودمان میسازیم چرا کار میکنیم چرا هوس میکنیم چرا مغرور میشویم چرا غیبت میکنیم چرا دروغ میگوییم چرا متلک بار هم میکنیم چرا به هم حسادت میکنیم چرا برای هم دلتنگ میشویم چرا مزخرف میگوییم چرا درد بی درمان میگیریم چرا خر میشویم چرا کر میشویم.... دیدی؟ حتی دوجمله سالم هم به سختی از این مغز خراب بیرون می آید؛ سینه از این هوای گندیده فاسد به درد آمده... وای حرفهای اندیشمندانه میزنی یا خدای نکرده از زندگی سیر شده ای و میخواهی خودکشی کنی و یا نکند عاشق شدی؟ میبینی مرگ برای اینگونه احتمال بافتنها شرافتمندانه تر نیست؟.... هر چه جلوتر میرود شک من انگار افزون میشود؛ به اوصاف به فضایل به خوبی ها به انسان بودن و هر کوفت و زهرماری به نام کرامت و شرافت و بزرگی.. تو رو بخدا گمان نکن این صراحت بیان از روی کوتاه بینی و جهالت و ناراحتی است که من انکار نمیکنم کوتاه بینی و جهالتم را اما این عبارات را می آورم تا به خودم بتازم؛ گویا من نمیخواهم حتی بیان آشفته من رنگ استواری و پابرجایی و کمال به خود بگیرد و من از هر چیز بیشتر به ادعای این مردمان میتازم پس چگونه این جملات دردآلودم را بیان کنم که انگار خود به جای حق نشسته ام و گلی در میان شوره زار و یا عارفی در شهر دیوانگان و یا مظلوم سرزمین غارتگرانم؟ پس بگذار سادگی این احساسات را بیشتر بنمایم شاید به صداقتم اعتماد کردی... اما من این حرفها را میزنم صرفا برای درد ودل کردن؟ مگر میتوان چیزی که به جانت وابسته است از خودت جدا کنی و آنوقت آسوده بگویی آه چه دردودل خوبی بود من به اندازه کافی سبک شده ام حال میتوانم راحتتر قدم بزنم کمی بیشتر غذا بخورم لبخندم را بیشتر بکشم و پرنده های بیشتری بر روی شاخه بشمرم... به سیگار چی؟ فکر نمیکنی به سیگار؟ آخر سیگار چه چیزی به من می افزاید جز حسرت تمام شدنش که به آن راحتی دود میشود و به هوا میرود؟ کاش من هم دود میشدم و در یکوقت مناسب مثلا زمانی که مادرها برای بچه هایشان لالایی میخوانند به بستر خواب برمیگشتم تا مگر با امید فردایی بهتر آسوده بخوابم؛ نیمی بیخیالی و نیمی هوشیاری؛ نیمی امید و نیمی ایمان ... میبینی؟ این حرفها از کجا می آید؟ از تنهایی از شاعرانگی یا ...؟ این همه شاعر این همه سخنرانی و این همه انسان برازنده من چه میگویم؟ من هم آدمم نه؟ هر کسی باید فرصت سخن گفتن داشته باشد و ای کاش این فرصت برای همه به تساوی قسمت میشد البته که اینگونه نمیتوانست باشد چرا که آدم ها به یک میزان حرف ندارند ولی ای کاش همه آدمها به اندازه نیازشان و بنابر نیازشان گوش شنوا داشتند... خدایا میبینی؟ میخواستم برایت دردودل کنم ولی تو نمیخواستی گلایه مرا بشنوی. آه تو چقدر مهربانی و تو به تنهایی همراه و مصاحب خوبی هستی ولی راستش بسیار زرنگ نیز هستی چرا که من گلایه هایم و گریه هایم را کرده ام همین دمی پیش و خواستم با نوشتن اندکی این آتش را بنشانم که اینگونه شد و تو میدانستی درد من از کجاست و تو خوب راه این رود را به مقصد دلخواهت کج میکنی.... در این شب میخواستم با تو دردودل کنم ... از دغدغه خسته این مردمان... از چشمهای بسته این مردمان.. از هوس های به تن وابسته این مردمان... من چه چیز را گمان میکردم؟ تفوق اندیشه و فضیلت بر چه چیزی؟ خدایا تو خود شاهد بودی و هستی این روزهای رفته بر من را... من از چه حرف میزنم؟ من انگار از دنیای پرت قدم به عالم گذاشته ام. این جملات شائبه بیگانگی دارند حتی با من که شبانه روزم چون دیگران میگذرد... همه ما نیازمند تو هستیم و من راقم این جملات دلی پرخون دارم از این همه و از این هیچ یعنی خودم... ناراحت که نمیشوی ازاین همه حرف بیربط؟ نه چرا بشوی خودت را شکر تو که انسان نیستی... این انسان است که دلش کوچک است ظرفیتش محدود است کاسه اش که لبریز شود دوست و دشمن را به یک صف میدرد سرش میجنبد دلش میخواهد حسادت میکند توطئه میچیند ... این انسان است که نباید با او درباره همه چیز حرف بزنی چون اگر بفهمد تو هم انسانی بر تو جسور میشود حرفهایت را به دل میگیرد و نقصهایت در چشمش بزرگ و بزرگتر میشود تاحدی که تو را نه انسان که ضدانسان قلمداد میکند و آنوقت تو را از جهنم ذهن مغشوشش مطرود میکند و تو را دشمن میدارد گر چه ظاهرا به رویت لبخند میزند و سلام و صلوات تعارف میکند...تو که انسان نیستی هستی؟ به خودت قسم اینقدر به تو محبت میکنم و از ته دل عاشقت میشوم که جانم از تن به در شود و نمیترسم از اینکه تو قدر دوست داشتن را ندانی و به سادگی من بخندی و به حرف این و آن گوش دهی و دست مرا میگیری بی چشمداشت با آنکه میدانی من لایق هم چون تویی نیستم...خدایا میبینی؟ میخواهم از قالب این جملات خارج شوم ولی نمیشود.. میبینی مزخرف میگویم و آه از یاد برده بودم که این جملات را نمیگویم، مینویسم... حال میدانی چه میشود؟ تو که انسان نیستی هستی؟ انسانها حال در ژستی تاسف گویانه و فهمیده ادعای فهمیدن مرا میکنند و این مگر پایان ماجراست؟ آنها نمیفهمند که چیزی فهمیده باشند بلکه میفهمند که به دیگران بفهمانند..و مگر نه اینکه سرزنش از اوصاف فهمیدگان است؟... بگذار مابقی حرفها بماند و انسانها کمتر از من بدانند.. بالاخره آنها هم زحمت میکشند و میخوانند و بیچاره ها نمیدانند خودشان چقدر حرف ناگفته دارند حتی با تو و اگر هم بدانند گمان میکنند به مسخرگی حرفهای من نیست.. این هرج و مرج ناراحت کننده حاصل هجوم آن چیزهایی است که من نمیفهمم و گمان میکنم که نه امروز که هیچ روز نخواهم فهمید...دستم دیگر درد میکند و ذهنم هنوز به خود میپیچد...چه همهمه ای است میشنوی؟ از فردا میگوید و از ترس شباهتش با امروز... خواب و بیداری یک سراب است... اما من نمیخواهم تمام کنم پس نام تو را می آورم که ناتمامی: دور از چشم این مردمان که گمان میکنند احتمالا چیزی بین دیوانه یا عارف یا عاشق خواهم بود آرام به تو میگویم دوستت دارم...  پس من چه؟ تو هم؟ میبینی این حرفها را؟ من میگویم و طلب میکنم و انگار نه انگار که تو خدایی. تو که انسان نیستی هستی؟....

" ماه پشت ابر مانده است ؛ و خورشید پشت کوه ؛ آسمان ابری است...

 سرنوشت تکاپوی رود سکون است ؛ و فرجام سیل خروشان مسیل ؛ و عاقبت باران تبخیر...

ماه به دور زمین میچرخد و زمین به دور خورشید و او به دور او ؛

آسمان ابری است و زمین آرام و چشم ه ها خروشان ...

"" آنکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد ، بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد""

بله اینطوریاس؛ اونکسی که پیش تو شروع میکنه به جیک جیک کردن درباره اکبر و اصغر ، صغری و کبری، دوحالت داره: یا خودش آدم نیست و شعور نداره ؛ یا تو رو آدم و باشعور نمیدونه ؛ صراحت و صداقت و رفاقت و خودمونی بودن نیست بشینی پای حرفش کلیات مختصات منشقات متعلقات خصوصیات کیفیات حالات یه نفر دیگه رو آنالیز کنیا؛ حالا اینکه نمره و false و true هم ضمیمه اش کنی بزنی تنگش که واویلا و قس علیهذا... یه جا لااقل غیر مسایل زیر شکمی آقا و خانوم بودنمون رو اثبات کنیم خوبه به مولا... کم کم نمیزنی تو دهنش ، پیشونی و لپش رو ماچ بارون نکن...  اوا نیکی جوون ..  تاج سری پرویز خان داش مایی . کانال چارتم. جووووون...( زهرمار بی ادب بی نزاکت)

نمیدانم. گاهی در زندگی انسان زمانهایی پررنگ میشوند؛ عمیق میشوند؛ انسان هر چه جلوتر هم برود باز غرقه آن لحظات است ، در تاب و تب آن دقایق عمیقا جان میسوزد و جان میگیرد؛ ما به راستی اسیر گذشته خویشیم گر چه آینده از پس افق آسمان پرواز و پریدن را به ما نشان دهد... اتفاقاتی هستند که تعلیق داستان ما هستند و ما را در فهم خود عاجز و و در احتمالات معلق میکنند... گاهی اتفاقاتی هستند لحظاتی هستند حالاتی هستند آدم هایی هستند که نقش ویژه و اساسی در پیرنگ رمان زندگی مان دارند..... باز حرف توی حرف که الکلام یجرالکلام... نمیدانم ولی انگار ما نمیتوانیم از بعضی چیزها فرار کنیم ؛ که انگار ما در یک قاعده مشخص، زمین بازی معین، با وظایف ویژه ، سرنوشت مخصوص به خودمان را داریم؛ انگار همه چیز از قبل مشخص است و این عجیب مساله عظمای دهشتناکی است؛  و جهل وای از جهل... میخواستم باز ابیاتی که به ذهنم می آید را بنویسم اما گمان میکنم ننویسم بهتر باشد... ( البته که لاجبر و لا تفویض بل امر بین الامرین ؛ و هم چنین این عبارات عجیب از حضرت امیر که عرفت الله بفسخ العزایم و حل العقود و نقض الهمم.. یعنی من خداوند را بوسیله فسخ شدن عزم ها و گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها شناختم ... حالا..)

سال سوم دبیرستان یکی از همین نقاط اوج زندگی من بود؛ اوج نه به معنای قله بلکه از حیث رتبه اهمیت؛ زمانی که در درون موجود خارق العاده ای داشت متولد میشد که نیاز به توجه داشت و من میترسیدم که نکند این موجود ناشناخته با نیروی عظیمی که داشت ناقص الخلقه از آب درآید ؛ آنوقت نمیدانم دیو هفت سر میشد یا اژدهای وحشتناک دریاچه حیرت.... خودمانیترش میشود اینکه سن ورود به جوانی و دغدغه و شناخت استعداد و هویت و رنگ گرفتن اوصاف و آرمانها و ...به خصوص آنکه مشکل چندتا هم باشد؛ یکی آنکه تازه تو در پی آن باشی که با جست و خیز مسیرت را پیدا کنی و چنگ بزنی به آن چیزی که میخواهی بعد بتوانی یعنی بگذارند فریاد بزنی : آهان! همینه من اینو میخوام؛... و اونوقت خفه خون نگیری و خفه خون بگیرند... ( پس گلایه و بی انصافی نسبت به زحمتها نیست؛من قدردان بوده ام همیشه و اصولا آدم ناراضی و ناراحتی نبودم نه با کسی و نه با وضع و حالتی؛ ولی از آن ابتدا تا انتها نبود آن مردی باجرئت و جسارت و روشنی که دست یاوری دراز کند و خود چراغ راه باشد...البته شاید مشکل درباره من بخصوص به خودم برگردد که دنباله رو نبودم و روحیه استمدادطلبی ام ضعیف بوده. القصه.. از طرفی نظام چارچوب مدار آموزشی ما که ابراز و کشف استعدادها در آن به نوعی در نطفه خفه میشود. ول لش بابا این حرفا...) به هر نحو تا سوم ریاضی بودم و دیپلم ریاضی گرفتم؛ من سیر نزولی را طی میکردم؛ به خصوص در سالهای آخر دبیرستان؛ بریده بودم و انگیزه ای نبود؛ ( البته به غیر از دوران طلایی دبستان و اول راهنمایی، در اواسط راهنمایی در ردیف متوسط و متوسط به بالا بودم و از اواخر راهنمایی ...)چون اصولا از ابتدا هدفم این نبود که ریاضی بخوانم یا تجربی و از این بابت خشنودم؛ ولی خب آن موقع هم کله شقی های فلسفی امان فکر و ذهنم را بریده بود؛ آن موقع هم درد بی درمانی داشتم ولی خب خوش بودم که چه میخواهم و چه بسا شاید آن ابتلائات را چیز چندان بدی نمیدانستم..... تغییر مدرسه در پیش دانشگاهی اما فرصتی بود برای بازسازی خودم و ساختن دوباره و بازبینی دوباره شخصیتی و اخلاقی و شناخت نو از زندگی و روابط و انسانها... خلاصه یادش بخیر عالمی بود... من نمیگویم حالت خاصی داشتم ولی خب به قولی شاذ بودم و البته این خاص بودن بیشتر درونی بود؛ در بین آن همه مگر چند نفر مثل من سر خر را کج کردند تا در پی آنچه گمان میکردند باشند که راه آنها لزوما آن چیزی نیست که مابقی میروند و قرار نیست همه شبیه هم بشویم و ما زیر پرچم هیچ کس نیستیم و این ما هستیم که خودمان را انتخاب میکنیم و ... به هر صورت ...باز حرفها سنگین و مبهم شد... چند وقت پیش که بعد از مدتها پا به مدرسه آن دوران پر فراز و نشیب گذاشتم ، همه چیز در جلوی چشمانم رژه رفت............( مساله دیگر آنکه همیشه از جوزدگی فرار کرده ام و بدم آمده؛  و همین گاهی ترمز حرکت بوده و احتیاط...) مابقی حرفها بماند...

این شعرمانند حاصل آن جنب و جوشهاست؛ سال دوم یا احتمالا سوم دبیرستان که آنزمان برای رفیق عزیزی که تا امروز هم رفیق و برادر من است به صورت مکاتباتی که داشتم به گمانم نوشتم و به او نشان دادم ...آن مکاتبات و مراسلات اخوانیات هم عالمی بود؛ چند فقره اش را نگه داشته ام... و اما شعر : (یک جریان اعتراضی خاموش؛ به هیچوجه سیاسی نیست؛یک ذره حتی مراد و منظور مساله سیاسی نیست...)


سوختم زین جنبش مزدور ؛ بسان مور که باشد در پی بارش

افتخارم نیست؛ اعتبارم نیست؛ زر و زیور که باشد زور، زار باشد حال من این بنده دیجور

سور باشد غصه های هر شبانه بر سرای سفره دل ؛ سوزهای غافلانه پر ز دانه احتیاج غور

کور باشد زخم از سر درمان نبودن صحبت هجران گشودن ؛ و هجوم دادهای بی جواب هر شب من در درون من

که گوید پاسخ تاریکی فانوس دریای مشوش ، شمع خاموش بلاکش ، تکیده در پی بی نوری انوار در آوارمانده در دیار دور ؛  که جوید حل بحران را که ما را نوش دارو هم بود درمان ؛

گشاید کس برای ما کناری ، آب روانی جویباری ، که چشمان بسته و آرام چون آرامش و تنهایی یک گور...

آیا جوابی هست؟ شاهرایی هست؟ 

( این را از حفظ نوشتم ؛ باید مراجعه کنم ولی با آنچه هست خیلی تفاوت نمیکند)

"" رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما

چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما/

صحت تو صحت جان و جهان است ای قمر

صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما /

عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت

کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما/

گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد

کان چراگاه دل است و سبزه و صحرای ما/

*رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت*

تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما /  جناب مولانا


اما : گوهر مخزن اسرار همان است که بود... لاجرم چشم گهربار همان است که بود...