خدایا کمکم کن از خلوتم، از این تنهایی لذت ببرم... الحق که در این روزگار آزادگی و پاکی در تنهایی است..
- ۰ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۰۰
خدایا کمکم کن از خلوتم، از این تنهایی لذت ببرم... الحق که در این روزگار آزادگی و پاکی در تنهایی است..
هر احساسی که او نسبت به من دارد، دیگران نسبت به من دارند به همان جنس و در همان اندازه در من برانگیزان و برویان و زنده کن... اینجوری بگمانم از خیلی چیزها پیشگیری میشود و ترمز خیلی چیزها کشیده میشود و اخلاق و انصاف اجرا میشود و صداقت و خلوص به روال میافتد و حتی توقع و انتظار خیلی چیزها متوقف میشود و تواضع و بزرگی در انسان رشد میکند و سلامت نفس حاصل میشود... میخواهم قدردان خوبیها باشم و چشمم را بر بدیها ببندم..
حرف زیاد دارم برای نوشتن، گفتن چه میدونم چه فرقی میکنه. بارها میشه یه دفعه یه حرف یه چیز تو کلهام میاد، تکراری هم هستا یعنی از بین نمیره کلا هست لونه کرده انگار، میگم بیام اینجا بنویسم حتی در لفافه به صرف کلمهبافی خاص خودم بلکه راحت بشم از شرش و از التهابش کم بشه اما خب ترجیح میدم صبر کنم تا حرفه تو پستوهای مغزم گم بشه، گم میشم ولی گم شدم انگار.. خب چه فایده هم داره، تجربه نشون داده که فایده نداره گفتن و نوشتن بعضی حرفها، تا موقعیت همونه تا ماجرا همونه تا درد باقی است و تا تنهایی هست و ازش گریزی نیست.. اونوقت بدی هم داره و اون اینه بعضی وقتها هم حرفهای به دردبخوری تو ذهنم میاد ولی وقتی قرار بر ننوشتن هست اونها هم سرد میشن و از دهن میافتند و فرصت خلقشون به یغما... خلاصه اینکه از کجا شروع کنم و اصلن طرف حسابم کی هست.. خیلی تنهام و مسالهام این نیست، چون در واقع خیلی تنها هم نیستم ولی هستم، من با افکار رنجآور و زخمها و دردها و هراسهایی تنهایم و انتظار و امیدی هم از کسی ندارم که با من در این داستان هم سفره شود... دست خودت نیست، دستت نمک نداره.. خیلی چیزها در این مدت عمرم تا اینجا دیدهام، گاهی در یک لحظه زمانی کوتاه جوری تمام هیکل وجودم تکان میخورد، تکانم میدهند آدمها و رفتارهایشان و بازی زمانه که کار از بهت و تحیر هم میگذرد، بی حرکت و مات میشوم... با این وجود تازه میفهمم و دارم میفهمم در چه جهنم درهای هستم، جایی که برای اثبات زشتیاش همین چند بند نارسا کفایت میکند: از محبت انسانها دورو میشوند، پررو میشوند، پرافاده میشوند، گویی حرامزاده میشوند... با اینحال و با این موقعیت قاراش میش مگر میشود جز به خدا رو زد برای التماس و درددل؟! خدایا ما را از بدکاران نسبت به هم قرار نده... چقدر آدم هست اینجا چقدر حرف است اینجا چقدر ژست است اینجا... نمیدانم، گاهی به سرم میزند که از همه چیز قطع علقه کنم، بیشتر به فکر دیگرانم تا خودم به خصوص در این موضوع، بروم نمیدانم نروم اصلن نمیدانم چه کنم، کاری نکنم شاید فکری نکنم، بیحس بشوم بی احساس سخت و سفت.. چگونه توصیف کنم چگونه بگویم بیش از این اجازه حرف زدن ندارم، گمان نمیکردم اینگونه شود و شوم، آنهم به این زودی... من هیچ شانسی برای تجدید قوا ندارم و هیچ بختی برای انتخاب راهی نو.. من پر از گریهام، من خستهام، من هیچ ندارم، من هیچ نیستم، کارهایم به بار ننشست و نمینشیند، من خستهام، من پر از گریهام...
اگر قرار است در ازای چیزی که میدهم چیزی به دست نیاورم، در جواب عرق جبین و اشک دوچشم مات و مبهوتم باز نفس نفس بزنم، تازه به خاطر همه چیز دوباره تقاص بدم، ترجیح میدم بمیرم... زندگی چیست به جز زحمت و مزاحمت.. فکر کردی حرفهای بهتری برای گفتن ندارم؟ یه چیزایی بگم دندونات رو گاز بگیری.. فکر کردی نمیتونی سکوت کنم؟ که دندون به جیگر لامصبم بگیرم؟!.. آخ که از حرفهای نگفته و بغض تلنبار شده و غرور خردشده و نالههای به خاموشی عاریتداده شده، سرم، گلویم، سینهام و استخوانم درد میکند... نه میشه، همه چیز میشه، همه جوره میشه ولی نه اینکه اینطوری بخوام بمونه، این قرار نبود.. پس چی؟! به چه قیمتی با چه تدبیری میتوان شاخه خشکیده خیال رو دوباره سبز کرد؟ تو چی فکر میکنی، فکر کردی منظورم خیالاتی شدنه؟ نه عزیز من، من یکی دیگه میفهمم ماجرای خیالاتی شدن فقط درگیر اوهام شدنه چه زیبا چه دلهرهآور، من عاقلتر و منطقیتر از اونیام که فکر میکنی یا حتی نشون میدم... حرف من حتی سر چرایی نیست، سر چگونگی هم نیست، سر لرزیدن و لغزیدنه، سر این جاده تاریک که وقتی توش حرکت میکنی میبینی انتهایش صبح نیست شبه... به چه زبونی بگم، به چه زبونی نگم، مثل بچه مودبها باید بشینم و دست بغل کرده مشغول یه راه بشم در صورت یک فکر، در حالت یک هدف؟! وقتی باور رنگ میبازد، وقتی همه چیز رنگ میبازد دیگر معنا جفت و جور کردن برای یکسری نشانههای بیمعنا، خیلی سخت میشه.. اونوقت تو با من میخوای حرف از بشارت بزنی؟ همه اشارهها از سر اتفاقه فقط برهم زنندهی عزم واقعی و اراده روشن برای رسیدن به یک معنای تر و تمیز است، موضوع کثیف شلوغتر از این حرفاست، معنا کثیف است؛ اما یک رجوع به لغتنامه بکن تا منظورم از کثیف رو بهتر بفهمی...
آسمان برای همیشه همینقدر سیاه خواهد بود و صحرای نگاه ما همین اندازه ساکت خواهد ماند... تردیدی نیست.. پرندهای کاشف نغمهای جدید نخواهد بود و غنچهای سر واشدن نخواهد داشت و پروانهای به ساحت غزل دست در آغوش شمع نخواهد کرد...