دوستی رفیق حرف دقیقی میزد... میگفت میترسم آنطرف کار خدا به من نشان دهد آن منی که میتوانستم باشم با امکانات و خوشیها و موفقیات و ... و نشدم.... بگوید میتوانستی آن باشی و این شدی... و واقعا من هم بر این حرف صحه میگذارم...
...
یکزمانی میگفتم ایام مدرسهام بر باد رفت؛ زندگی نکردیم و حال که نگاه میکنم به این چهارسال میبینم همینگونه است.. و مابقی هم با این اوضاع بدین منوال خواهد شد...شاید مقصّر ماییم، نمیدانم.. ولی خب حقیقت این است که محدودیت و محصوریت است و درماندگی و خستگی و یاس و ترس... یک چیزهایی را هرچه زور بزنی عوض نمیشود.. گاهی برای درست شدن و درست ماندن باید به گوشهای بخزی و فرار کنی ولی نمیشود؛ گردی از آن غوغا و خاکستری از آن آتش بهت میرسد... میدانی؟ انگار تو هستی و یک دنیایی که باید بسازی؛ اما در واقع تو هستی و دنیایی که وادادی... از تو انتظار انقلاب کردن میرود و تو از خودت ولی تو بی دست و پا و حیران و ناآگاهتر از آنی هستی که حتی فریاد بیرمقی بزنی... اینکه چه باید بکنی یک مطلب است و اینکه چه میتوانی بکنی یک حرف.. اینکه به تو بادمجان و دوتا تخم مرغ و اندکی سس بدهند و بگویند یک غذای الویهی خوشمزه درست بکن، مسخره است... اینکه گرسنه ماندهای فقط نشان از این ندارد که پولی در بساطت نیست، گاهی بدین معناست که دهانی برای خوردن نداری.. استعداد، آن برکت، آن عنایت خاص، آن شانس بزرگ همراهت نیست..... و این تک جملات را میگویم و باز مقصودی به دست نمیآید... یکجایی نوشته بود: ما رویایی بیش از زندگی نداشتیم...