مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است


  با خودت میگویی آخ، وای، اتفاق افتاد، حتما دلیلی دارد، آری نشانه‌ای است...‌امّا به جایی میرسی که میگویی، اتّفاقی است، می‌افتد دیگر، چیز خاصی نیست، نشانه نیست، به قدرت روحی تو برنمیگردد، دنیا به حرف تو نیست، تله‌پاتی تو و عالم نیست، دلت به عالم ملک و ملکوت راهی ندارد، نه اینکه خدا به من نظر دارد یار پسندید مرا و... همانکه میگویند، پیشامد پیش میاد دیگه...

...

دیروز خواب میدیدم گوشه‌ی سالنی، یک پیانوی زیبای سیاه قرار دارد. هر از چند گاه پشتش میرفتم با احساس تمام مینواختم و حتی با خودم میگقتم من که چیزی بلد نیستم پس چطور اینگونه زیبا و استادانه مینوازم.... در این چندروز خوابهایی معمولا معنادار هم میبینم و خب این خواب‌ها را برای هیچکس نمیشود تعریف کرد و فقط باعث میشود در طول روز دلیل دیگری برای فکرکردن و سوال کردن از خودت داشته باشی... خواب اینکه به دنبال کسی پله‌ها را با تمام وجود میدوی یا اینکه وقتی از بلندی میخواهی خودت را بالا بکشی کسی را به استمداد میطلبی و او نیز کمکت میکند و ....

.......

و یکی دو حرف دیگر که یادم نمی‌آید چه بود...

فکر میکنم به اینکه نکنه مشکل از اینه که جای قرارگیری ما آدما اشتباهه. یعنی بد پخش شدیم تو این دنیا و موقعیتا.. تو یه چیزی میخوای که من دارم و به چشمم نمیاد، منم یه چیزی رو میخوام که تو داری و برات بود و نبودش علی‌السویه است..‌ پازل انگار یه جوری‌ه، لااقل از این پایین، از بالا که دیگه من نمیبینم چیه ماجرا... انگار قواعد بازی اصولا به یه نحوی ما به زحمت بیفتیم، چی بگم والا... نمیشه از نو این پازل درست بشه؟


در این روزهای سخت دارم به خودم میقبولانم که باید از نو شروع کنم.. اما تاب و توانی ندارم.. با کدام انگیزه؟! وقتی قلبم میسوزد بی‌آنکه هوایی را گرم کند. این بار اما تمام وجودم رو به سردی میرود... چه کنم؟ باید همانطور که سعی میکنم به دیگران صدمه نزنم، به خودم هم صدمه نزنم. نمیدانم؛ برای هضم کردن یک غم بزرگ به اندوه متفکرانه نیازمندم یا فراری شورانگیز؟! اما فرار نیازمند مقصودی است. وقتی جایی برای رهایی و دلیلی برای کشش نیست چه میتوان کرد. چاره‌ای نیست جز در قفس ماندن، به دور از هیاهو و تاریکی؛ شاید اینگونه تشویش به سینه‌ام چنگ زند ولی از جنون لجام‌گسیخته در امان خواهم ماند. اگر تا امروز در برابر هجوم‌های بی‌باکانه‌ی رهگذران مقاومت کرده‌ام، اگر هنوز زنده‌ام، فردا را چه باید کرد؟! من از فردا میترسم چون به یقین میدانم دیر یا زود خنجرهای دیگری تا دسته در قلبم فروخواهد رفت. خنجرهایی که رعایت حال مریض مرا نمیکنند و دستهایی که سلامتی من برایشان ذره‌ای اهمیت ندارد. هیچ مهم نیست. اگر وقت مردن برسد خب خواهم مرد؛ ولی اکنون که زنده‌ام. درد من چگونه زنده‌‌ماندن است. درد من کنار آمدن با این مردگان به اسم زنده است. تا امروز در امان بوده‌ام؟ آیا صرف زنده‌‌ماندن در این تلاطم وحشتناک ارزشمند میتواند باشد؟ نمیدانم... چرا اینگونه شد؟ من که به راحتی میتوانم شادمان باشم چرا محرومم از یک نفس راحت؟ چه کردم با خودم که تا این حد رنجور شده‌ام. من که بد کسی را نخواستم چرا فکر میکنم وجودم برای همه بی‌ارزش و مزاحم میتواند باشد؟ اما این را فهمیده‌ام که همه‌ی ما تا چه اندازه تنهاییم.. ولی نمیفهمم انسان چرا باید کسی را تا آسمان دوست بدارد که او توجهی به دوست داشتنش نداشته باشد و یا چه میدانم چرا نمیشود هرکدام از ما مثل آدم بتوانیم دوست داشته باشیم همدیگر را و به هم عشق بورزیم.. هنر دوست داشتن و هم چنین دوست‌داشته شدن چرا از حقیقت دوست داشتن جداست؟... و ما به کسانی بیشتر با طیب خاطر کمک میکنیم و نظر لطف داریم که آنقدر به التفات ما نیاز ندارند؛ اما اگر پای دوست داشتن وسط بیاید کار سخت میشود.......... شاید به جای دلا مباش، جناب حافظ باید میگفتی دلا باش هرزه‌گرد و هرجایی....

....

کاش فردا وقتی در آیینه به خودم مینگرم، از ته دل لبخند بزنم، چیزی که مدتهاست از دسترس من دور مانده است...


یکی از ترس‌های بزرگ من که تازه کشفش کرده‌ام این است که در این زندگی انسانی معمولی باشم. معمولی یعنی چه؟ منظورم دراینجا این است که نه تنها دیگران درکش نکنند، خود او هم خودش را و حقیقتش را آنطور که باید نشناسد. چه میشود؟... هیچ‌یک از ما مثل همدیگر نیستیم و چو خوب بنگری هرکدام‌مان امتیازاتی داریم؛ پس بگونه‌ای میتوان گفت هر کدام از ما حقیقتا استثنایی هستیم و کارهایی استثنایی میتوانیم انجام دهیم اگر خودمان را باور کنیم.... و و و

...

اما در واقع ماجرا و تعاملاتمان آنچه به چشمهای‌ ما می‌آید بیشتر تفاوت جسم و داشته‌های ظاهری‌مان است و یا تفاوت درونی‌مان؟ شناخت درونی پیداکردن کاری بس صعب و پیچیده است پس عجیب نیست که ما در ظاهر میمانیم تا اینکه باطن را دریابیم...... و این است که ظاهر برایمان مهمتر به نظر میرسد و از ارتباط سالم و سازنده با یکدیگر بازمیمانیم... و و و

...

خب حرف اضافه بس است...


جرم من چیه آقای قاضی؟

_ شورش بر علیه زندگی

با استناد به کدوم قول و فعل؟

_ ببین، من در این جایگاه قرار گرفتم. قرار نیست توضیحی برای اقناع تو صورت بگیرد. این منم که باید حکم کنم. شهادت شهود میگوید حضرتعالی سر ناسازگاری داری؛ اونم با چی، با همه چی. رنگ صورتت هم بر این حرف صحه میگذارد‌.

شما یکطرفه دارید قضاوت میکنید. پس من چی؟ من دفاع دارم از خودم آقای قاضی!

_ کدوم دفاع؟ فرصت دفاع به پایان رسیده

پس آخرین حرفم را بگذارید بگویم. من اشد مجازات را میخواهم. مجازات من چیست آقای قاضی؟!

_ زندگی کردن

در میان زندگان؟

_ در میان مردگان

...



دیدی از محبّت خارها گل نشد، سرکه‌ها مل نشد، فاصله‌ها پر نشد، خنجرها بغل نشد... شاید هم من کج و معوجم، حتمن...

امروز جمعه است... سعی میکنم چیزی ننویسم، همین...


و دلم برای تمام گریه‌هایی که در خلوت کردم میسوزد.. و دلم برای خودم میسوزد..  و دلم برای بیحاصلی خودم آب میشود... نه عقل و نه دل، هیچکدام را درنیافتم و به هردو ظلم کردم... گریستن را بهتر از خندیدن بلدم... مرا ببخشید...

کو صاحب نفسی که تسلای خاطر خسته و مهربان دل دردمند باشد.. کجاست آن نگاه غمگسار و آن سینه‌ی گشاده‌ی پذیرنده... کجاست آن دهان مبارک که زبانش چونان نسیمی خنک گرد و غبار وهم و ترس را از دوش روح خاک‌شده بردارد... الا صبح فروزان دل کجایی...
...
بنان میخواند: گر زنیم چاک جیب جان چه باک مرد جز هلاک چاره‌ی دگر ندارد، زندگی دگر ثمر ندارد...


ما همانیم که جسممان را ضعیف کردیم ولی نفسانیت‌مان بزرگ شد...