مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


کسی در درونم نامم را مدام میگوید؛ آنهنگام که در خود فرو میروم صدایش را میشنوم؛ آنهنگام که هوای پرزدن میگیرد، پرنده‌ی خیال، از من دور و دورتر میشود، از خود دورتر میشوم، هوای پرزدن دارم، کسی نامم را مضطربانه تکرار میکند، آرام و آهسته... سایه‌های تیر چراغ برق در مسیر به دنبال ما میدود، خرابه‌هایی در نزدیک و آبادی که در ته افق خودنمایی میکند؛ چراغهای شهر به ما چشمک میزنند، تیرچراغ برقی بر ما عمود است و همان زمان بر خرابه‌ها... آبادی دور است؛ آبادی سایه‌اش بر سر ما نیست....


:هیچوقت روزه‌ی شک‌دار نگیرید؛ وقتی میتونید بهترش رو انجام بدین یا اصلن انجامش ندین. این، پند امشب من به خودم و تذکری به شما...


ای اتوبوسی که مزیّن به آیین کولر هستی! نمیشود تا دم در خونه بری؟ به حق بربری!.. اتوبوس کولردار، یقینا گلی از گلهای بهشت است! اوا! نمیشه؟ پس فرشته‌ای از فرشتگان بهشت. دیگه دهن من رو باز نکن خوبی‌ات نداره....

..

یعنی اگر دختر بودم، در این مسیر شلوغ هر دوثانیه یه ماشین نیش ترمز میزد بلکه آفتاب روح علیامخدره‌ام رو اذیت نکنه.. یعنی انصافا یه ماشین هم نباید وای بسه؟! حاجی تو لااقل با احساسات من بازی نکن؛ با سرعت شصت کیلومتر در ساعت یه نیش ترمز میزنی صدام رو بشنوی، بگازی به حال ما بری؟ خوبی‌ات نداره جون حضرت عزراییل _صلوات‌الله و سلامه علیه_ کی به کیه؟! تو هم بگاز به حال ما...

...

 وقتی مدام در تاریکی هستی، نوری نمی‌یابی، نجوای دلگرم‌کننده‌ای نمیشنوی، یادت میرود که روشنی هم هست، مهر هست، امیدی هست، بخشش و بخشایشی هست و زیبایی‌ای هست... آری زیبایی، باور به زیبایی بزرگترین خصلت یک انسان میتواند باشد... دست خودمان نیست؛ انسان کاربلدی نیست، خودمان هم خسته‌تر و ناامیدتر از آنیم که تیشه‌ای برداریم و به ریشه‌ی‌مان بزنیم. اعتقادمان اندک است، کمی کمتر از آن مقدار که برگ رنجور اندیشه‌ی‌مان لطیف شود؛ وقتی خیال کمرنگ شد، وقتی عشق به خیانت چشم‌هایمان ضربه دید، دیگر رمز و رازی در میان سینه شکوفا نخواهد شد... نمیدانم! احساس میکنم همه‌ی ما یکجوریم؛ پرواز وجود ندارد، آینه‌ی ندیدن‌هایمان مکدر است؛ من احساسم این است‌ که ما نیازی به ما نداریم، ما به هم راضی نمیشویم، ما با هم خشنود نیستیم، بهشت آخر کجاست وقتی اینجا اینچنین بیروح و تاریک است... ما باید از چه چیز هم خوشمان بیاید؟ آنجا مگر چه چیزی دارد که اینجا نمیتواند داشته باشد؟ مگر دانه در گلدان لب پنجره، به هوا نیاز ندارد؟! هرانسانی مولفه‌هایی دارد. هر انسانی نقص‌هایی دارد. هر انسانی خوبی‌هایی دارد. من، نیازی به خوبی‌های تو ندارم، من نیازی به نقص‌های خودم ندارم، من نیازی به روشنایی ندارم، من نیاز به تاریکی دارم! من نیازی به هیچ‌ چیز ندارم؛ من نیاز به همه چیز دارم... من هذیان میگویم چون خیال نمیکنم؛ من راست میگفتم، چون نمیدیدم... من هذیانم بند نمی‌آید...


خدا! اگر با نعمت و رحمتت میتوانم به تو نزدیک شوم، مرا با سلب‌کردن نعمتهایت، متذکّر وجودت نکن... کمکم کن که در راحتی و فراخ آنچنان باشم که تو میخواهی؛ نه تنها در وقت تنگنای، ناتوان و سرافکنده و التجاء‌برنده به سوی تو... ای فریادرس بی‌پناهان و ای یاری‌رسان دادخواهان... خدایا! چون بواسطه‌ی جهلم و غفلتم و ضعفم گاه دربرابرت گردن‌کشی کردم، نگذار لحظه‌ای ذلیل بنده‌ای از بندگانت شوم...

(آهنگ: آشوب، محمّد اصفهانی)


از غزلهای زیبای منزوی این غزل است. یکبار دکلمه‌اش کردم. با آهنگی در زمینه... خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم؛ چندان که در هوای تو از خاک بگسلم..... کاش زندگی هم به زیبایی بعضی شعرها بود؛ به زیبایی یک غزل ناب، به زیبایی خورشیدی که در پس ابر دلبری میکند و سایه‌ای که در زیر دستان‌ کشیده‌ی تبریزی‌‌ها با خنکای باد هم‌آغوشی میکند... و عطر گلهایی که به ما نوید آمدن باران را میدهند؛ بارانی که نه تنها خوب خیس‌مان کند که جان لبهایمان را از خنده سیراب کند... کاش زندگی هم به سلامتی و صلح و لطافت غزل تو بود.. کاش پس از این شب غزلی زیباتر از پس کوه طلوع میکرد... کاش...


من آدم جهاندیده‌ای نبودم و نیستم. من، خیلی چیزها را ندیده‌ام و تجربه نکرده‌ام. من، حتی آنچه که به شعر می‌آورم هم بیشترش زاییده‌ی خیالات و احساس من است. من، جهانم کوچک بود؛ من انسانهای دنیایم گرچه بسیارند اما کمند... رفیق! عزیز! مادرم! پدرم! برادرم! من جز شما کسی را ندارم؛ نگذارید این دل نازک من با اندکی لرزش بشکند. به دست و پای شما نمیروم، به خودم برمیگردم. چه کنم؛ کاش جور دیگری میبودم و میتوانستم نوع دیگری بشوم؛ شاید بشود آخر سر، اما تا آنروز کمی بیشتر با من راه بیایید و سر کنید. امیدوارم که من نیز بتوانم یاری‌تان دهم و دلخوش نگهتان بدارم. از خدا جز این نمیخواهم. همین.... خدایا کمکم کن که جز تو یاوری ندارم؛ اصلاحم کن که جز تو چشم‌روشنی ندارم...


خب ساعت یازده هم‌ قشنگه، کی گفت قشنگ نیست؟ ...

آقا نقد این حرفا نیستا، اینکه اعتقاد دارم بهش یا نه، دوستش دارم یا نه، حال میکنم باهاش یا نه؛ ولی وقتی اختیارش رو ندارم وقتی نمیتونم یه دقیقه باهاش باشم، این استبداد نیست؟! آخه یه نخ سیگار که باهاش دودقیقه حال کنم، توهم بزنم خبری‌ه مثلا، عشق کنم تو اون تاریکی شب، دوست داشته باشم یه ذره بهتر نفسم رو تو سینه حبس کنه، به کجا ضربه میزنه، حال کی رو بد میکنه؟ اختیار یه نخ رو هم ندارم؟ خوبه والا... اگر این استبداد نیست پس چیه؟ همین کوچولوها، یه ذره نمیشه‌ها و نکنه‌ها باعث میشه ما راحتتر کنار بیایم با اون نکنای اصلی و گنده‌ی رو سرمون، در جامعه....

...

وارد مغازه شدم. مشغول حساب بودم دیدم یه صدای جیلیز بلند شد. جیلیز جیلیز ویلیز.. برگشتم دنبال صدا، دیدم روی یخچال گوشه‌ی مغازه از این حشره‌کش‌ برقی‌هاست. ولی دقت کردم روش چیزی ندیدم. باز برگشتم بگردم دنبال صدا ولی فهمیدم مبدا همون حشره‌کش است... یه مگس هی میخورد به این تارها جیلیز ویلیز، نمیتونست هم رها کنه خودش رو، داشت بال و پر میزد. یاد این عکسهای ایکس ری افتادم که آدمها استخوان و اسکلت بدنشون معلوم میشه.. آخرشم به فنا رفت... با خودم گفتم یه مگس ضعیف رو اینقدر بیرحمانه حاضریم بکشیم، واقعا روی روحمون تاثیر نمیذاره؟ بله، میگن اقتل الموذی قبل ان یوذی، ولی اینقدر فجیع؟!! این، ضعیف‌کشی نیست؟!


راست هم میگفت بنده‌خدا، راست میگفت.. به یک چیزهایی چنگ نزن که وقتی میکشی‌شون به سمت خودت، بنابر قانون سوم نیوتون همان نیرو را به تو وارد کنند و تو که قصدت بیرون شدن از تالاب بود بدتر در درون آن مستغرق شوی...

.........................تا حرف دارم... ولی برای خودم.. هرکسی برای خودش دیگه، غذا را با دیگران تقسیم کن، اندیشه را از دیگران هم طلب کن ولی حرف و غصه را برای خودت نگهدار.. برای خودمان، به پای خودمان، بنویسیم و امضا کنیم، فارغ از اثر انگشت دیگران بر این برگه‌ی در خاطره مانده... برای خودمان، به پای خودمان حرفهایی که به زبان می‌آید، نشانه‌های که در جلوی دیدگان رژه میروند و خیالات که بی‌محابا در ذهن خطور میکنند.....

...

یه جوری شد که باورت شد همینی که هستی خوب‌ه، این خیلی بدِ... و این هم که فکر بکنی الان خیلی بدی، خیلی بدترِ...

...

نشسته بودم؛ روی یه نیمکت. به هوای دیدن فوتبال یه عده مرد مسن که اغلب شکم‌دار هم بودند، خودش را نزدیک حفاظ کرد. یکدفعه یه کاره برگشت رو به من گفت: لیموریا؛ اونها هم مثل اینا بودند. خیلی پیشرفته بودند، متمدن بودند ولی از بین رفتند. بعد ساکت شد. من هم یه نیم نگاهی بهش مینداختم و به توانم یه لبخند بی‌رمق روی لبهام  می‌آوردم که خیلی بهش برنخوره که توجه کافی ندارم بهش؛ یعنی حوصله‌اش رو ندارم. مرد لاغراندام با لباسی که نشان میداد انسان متوسطی است در این سن، دست از سر من برنمیداشت. دوباره چشمش رو از زمین چمن برداشت و به هیکل خسته‌ی من در تاریکی پرتاب کرد: بیست و هفت هزار سال قبل ما بودند. (یه عدد درشتی گفت درست یادم نیست) متمدن بودند، حدودا مثل ما... من حالا واقعا دیگه حوصله‌ی حرفهاش رو نداشتم. مشتی اونا به من چه؟ عصر دایناسور هرکی بود بود، حالا اگر چیزی بوده باشه اصلن، منو سننه؟ ولی ول کن نبود که؛ انگار دوتاگوش میخواست که فقط روی کله‌اش کارش رو بکنه. از کنار زمین جدا شد و قدم برداشت اومد روبروی من که واقعا چشم تو چشمم باشه، میدونست من دیگه سرم رو به سمتش برنمیگردونم، پیشدستی کرد: اونا دوبعدی فکر میکردند ما سه بعدی فکر میکنیم... تو دلم میگفتم جون جدت ما رو ول کن، من دیگه لبخندم ته کشیده؛ چرا هرکسی من رو میبینه فکر میکنه باید یه چیزی بگه حتما؟! ادامه داد درحالیکه من سرم رو کمتر بلند میکردم تا بلکه با ته‌مانده‌ی خیار لبخندم بفهمه که قطع کنه. میگفت میگفت، کیسه‌اش رو روی نیمکت جلویی رها کرد دوباره برگشت به سمت زمین چمن... : فوتبال تماشا کن بیا.. اونطرفتر هم دوتا پیرپاتال ولو شده بودند رو نیمکت، هر از گاهی زاغ من رو چوب میزدند. وسایلم رو جمع کردم تا کم‌کم بکنم برم. شاید کمی اونورتر شاید هم کلا برم... حالا دوقدمیش بودم: پس چی شد؟ لیموریا! لییییییموووووریییا! لیمو دیگه، این رو سرچ کن بخون حتمن. اونا هم مثل اینا بودند، اینا هم آخرش مثل اونا میشن. طرف اینا نباش، طرف اهل بیت باش!!!!... با یه حالت خودم رو به اون راه میزنم‌ بلکه همین دوکلمه که میشه رو بلغور کنم گفتم، اینا کیان؟ گفت: همینا دیگه!!!! کجا میری بیا فوتبال ببین... آقا کیفت باز، ببندش.. ممنون ... البته بعد که زدم تو اینترنت دیدم تلفظش لموریا است انگار نه لیموریا :) بعضی وقتها میشه برخورد میکنم با چنین افرادی... حالا یک خاطره‌ی خاص هم در این باره دارم که گفتنش اینجا نیست....


و این حقیقتی است تردیدناپذیر؛ آنچه که شما را ضعیف میکند نفرت نیست، عشق است. عشق درست از نقطه‌ی خلل‌پذیری تو وارد میشود و چون ویروسی کشنده در تمام روح و جانت کشیده و پخش میشود و تو را ضعیف میکند. عشق مرض است و عاشق بیمار... چرا باید انسان مریض شود؟ مگر سلامتی چه ایراد و عیبی دارد؟!...

بهش میگفت انسان محترم یا محترم... انگار که انسان محترم فقط به درد قفسه‌ی کتاب میخوره.. شاید اگر نامحترم میشد، میشد به دل واردش کرد، به رویش لبخند زد و محبّتش را قدردان بود و بهش اهمیّت داد و صدایش کرد و نگاهش کرد و به حرفاش گوش داد و باهاش حرف زد و بهش دلداری داد و تحسینش کرد و به دوستی و دوست‌دانش حرمت داد و افتخار کرد؛ آن هم با یک آهنگ ریتمیک نامحترم... به یک انسان متوجّه میتوان توجّه کرد؟ متوجّهی؟!... عشق و عشقبازی حرمت دارد؟! عشق محترم است؟! عاشق محترم است؟ پس چه چیز نامحترم میشود؟!