هرچقدر نزدیکتر، گفتن نگفتهها بیشتر و حتی فهمیدن نهفتهها...
- ۰ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۰
هرچقدر نزدیکتر، گفتن نگفتهها بیشتر و حتی فهمیدن نهفتهها...
بعضی وقتا با خودم میگم خدایی که اینقدر ما رو از هم دور آفرید، این دنیا رو برای ما خواست که کارش جداکردن ما از هم هست، چطوری ما رو به بهشت دعوت میکنه؟
شاید درست همون موقع که همه چی رو از دست دادم، تازه پیدات کنم؛ ولی واقعا بدجایی ایستادی، آخه چطور ممکنه آفتاب در سایه؟! من اونوقت چطور بغلت کنم؟! دست و بالم رو که گرفتی، چشمام رو که میخوای ببندی، من چطور پیدات کنم؟!
خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری...
هل بده بابا، آهان، یه کم دیگه زور بزن فشار بیار، بزن بشکون قفل و دستگیره و کل در رو با هم.. پشتش کرکره افتاده، ها کلک خوردی گل پسر،...
انصافا قیافهی من به دادن میخوره؟! فکر کردین من بدشم، اهل دادنم؟! مگه روی گنج نشستم یا رو ... ایستادم؟ بقیه یعنی نیستن؟ من بدم، خب بیا جونم رو بگیر بزن به نمک زخمت دادا...
مردهشور خودم رو ببره، ببرم، بیارم، چرا زحمت به بقیه بدم؟ مگه دستم چلاق تشریف داره؟
بابا بکن اون لعنتی بیصاحاب رو، پریز رو بکش فینیش، وقت فیلمدیدن تموم شده، برق پرید، برق از سر تو نپرید؟!
آقا یه کمک میکنی؟ چرخ ماشین افتاده تو جوب. قرار دارم... مردهشورم رو میخوام ببرم در خونهام رو که تازه خریدم ببازه؛ میبازی یه ایندفعه؟! بذار ببرم، مردهشور خودم رو ببرم..
دوست؟! دشمن؟!!! دوست کیه؟ دشمن من، منم... پس وقتی دشمن ماجراش جدیه، همون رو خوب بچسب... اگه تونستی خودت رو با خودت دوست کنی، اونوقت هیچ دشمنی دیگه نمیتونه باهات دشمنی بکنه...
از دوست به دشمن فرار کردن؛ کسی چه میدونه، شاید بیاد دنبالت...
از دشمن به دشمن پناه بردن؛ کسی چه میدونه، شاید بهترین راه همین باشه...
دوست را دشمن پنداشتن؛ کسی چه میدونه، شاید دوباره دوستت بشه، اینبار محکمتر...
دشمن را دوست خود کردن؛ کسی چه میدونه، شاید اون خیالت رو راحت کنه...
چرا به روتون نمیخندم؟ مگه شما به روی من لبخند میزنید؟ چرا بداخلاق میشم و خلق تنگ؟ مگه شما خوشاخلاقید با من؟ چرا در اظهار محبّت ناتوانم؟ خود شما چطور با من اظهار محبّت میکنید؟ چرا حرفی نمیزنم، حرفی برای گفتن ندارم؟ شما حرفی با من میزنید، از من میپرسید که بگویم، شماتت کار شما نیست؟.. بله، دقیقا من همانم که شما یاد دادید و خواستید. این تاسف دارد ولی خب حقیقت همین است...
...
و یکی از سریعترین راههای فساد یک آهنگ و از حس و حال افتادنش آن است که با خانواده گوش دهی...
...
این باور من است؛ این دیانت نیست، این تدین نیست. کج و معوجید، این نبوی بودن، علوی بودن، خدایی بودن خودپنداریتان از سر جهل است، وهم است، لجاجت است، نابینایی و بیاحساسیتان است... این دگماندیشی و احتیاط و ناهمگونی رفتار و گفتار و اندیشه و ریخت و وضعمان کجایش دینمداری است؟! من تعجب میکنم واقعا در دوگانگی شخصیتی، چندگانگی حتی، تظاهر آبکی و خدای ناکرده ریاکاریتان؛ چیزدیگری میخواهید و نوع دیگری عمل میکنید و نوع دیگری نشان میدهید خودتان را و نوع دیگری سخن میگویید؟!! یک عده لااقل راحتند، حسابشان با خودشان مشخص است، کاری به خدا و پیغمبر و اینور و اونور ندارند، دنبال این هستند که تلذذی باشد و آسودگی؛ نهایت رشدی و معنایی هم در بطن زندگی جستجو کنند... این نیست. واقعا یقین به چه چیزی داریم؟ تو یقین به وجود خدا داری؟! والاه اگر داشته باشی. اگر داشتی اینقدر نامتوازن بودی؟ تو یقین به رستاخیز داری؟ بلاه که داشته باشی... من واقعا در حیرت و عجبم..نه؛ اینطور نمیشه.... پاک، پاکی، انسان پاک، انسان کاردرست، انسانی که بفهمد چه میکند، حالا هرچه هم بکند، اصولی دارد، قواعدی دارد، اصلا داریم؟ اصلا داشتن اصل و قاعده برای زندگی و اخلاق شخصی ارزش است؟! خب این سوال من است، حقیقتا سوال بزرگی هم است... خب یله و رها، نیستیم؟ میبینم که هستم و هستند........هرچیز که میپسندید به نوعی حلال است و میشود و هرچه مورد پسندتان نیست و یا آشنایی ندارید با آن، حرام است و مذموم، اصلا بگذار حرام بماند.... من و تو مگر که هستیم؟ هرکه با ما و برای ما بود خوب و مبرا از عیب.. شما چه نسبتی با آب کر دارید؟!..... این تفکر قرآنی؛ من قرار نیست از منظر دین نگاه کنم و استناد کنم بدان، این تشویش برای من و از آن من است: ایحسبالانسان ان یترک سدی ان یقولوا آمنّا و هم لایفتنون؟! این پرسش عجیبی است؛ مطلبی رو داره در دل خودش میگه. این از آیاتی است که از قدیمالایام ذهن من رو مشغول کرده... یک آنکه رهابودن به چه معنا دوم آنکه آزمایش به چه معنا و چرا و سوم پنداشتن و گمان به چه معنا و دیگر آنکه ایمان، زندگی،....!!؟
بماند برای بعد...خستهام...