مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

او تو را حتی دوست خودش نمیدانست... 

زندگی گه‌تر از این نمیتوانست باشد یا شاید هم میتوانست من نمیتوانستم‌ تصور کنم یا نه اصلا چیزی تصور نکرده‌ام‌.. باید در قدرت تخیلم تجدیدنظر کنم‌..

ای خدا! با خودم فکر میکردم اگر کسی را ندارم، تو را که دارم و اگر چیزی ندارم، تو همه چیز داری و اگر چیزی بخواهم به من میدهی.. آیا این حسن‌ظن کفایت آن نمیکرد که مرا کفایت کنی؟ همه چیز و همه کس تحت فرمان توست و برای توست... آیا اشتباه میکردم... "ایحسب‌الانسان ان یترک سدی ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون؟!".. نه بخدا به خودت قسم ماجرا این نیست، ماجرا تردیدی است که به سینه‌ام چنگ میزند و خوش‌باوری‌ای که از دست روحم جدا میشود... حرف بر سر حرفی است که میزنیم و آنقدر همهمه پیداست و پابرجاست که ندایی به گوش نمیرسد.. حرف بر سر درراه‌ماندگی است، خستگی است... نامه‌ای سواری.. نکند گمان کرده‌ای قرار است به رسالت مبعوث شوی؟! نه، میخواهم به جایی برسم که تنها نگاهم به عقب نباشد و دلم از ترس یک قدم پیشتر روی زمین بی‌ارزش خاک‌آلود نیفتد.. درد من درد جهل است، درد سادگی است، درد ساده‌ای است؛ تا قله راه بسیار است، درد من درد اول است، اکنون قدم اول است...

واقعا به یاد ندارم تا حالا تو نقطه بدین حساسی از خواب کابوس‌وار پریده باشم و بیدارم کرده باشند. یعنی اینقدر غرق موقعیت و حساسیت کاری که داشتم انجام میدادم شده بودم که واقعا بهتم زد وقتی از خواب پریدم، حس تعجب آمیخته به یه لبخند مسخره زیرپوستی :)خواب دیدم خونه مادربزرگم هستم، اونوقت میبینم یه دزد که معلوم نیست از کجا معلوم است دزد است، تو بگو یک غریبه که راه ندارد جز یک قاتل بالفطره باشد، خلاصه داخل خانه شده و رفته تو یکی از اتاقهای کناری که اصلا اتاقی در واقعیت در آنجا نیست، یک مستراح است، حالا، غیر از من کسان دیگری هم میبینندش حتی برادر بزرگترم که یک اسلحه به دست گرفته و آماده که کار آن جانی را به محض بیرون آمدنش یکسره کند، ولی نمیدانم چه میشود که یکدفعه همه میگذارند میروند و من تنها در هال میمانم. یک هفت‌تیر مانند دارم، مانند همانها که در بچگی از ترقه پر میکردیمشان، بصورت هول هولکی تیرها را در آن میچپانم طوری که خودم هم میدانم‌که با این وضع اسلحه گیرپاچ میکند و بعید است تیری از آن خارج شود. پشت من یکنفر دراز کشیده و خوابیده و من به نوعی خودم را سپر او هم کرده‌ام. ناگهان از پنجره پشت سرم یکنفر وارد میشود، حالا ما کجاییم طبقه ششم، با یک مسلسل در دست می‌آید در کنج هال لانه میکند، با اشاره انگار بهش میخواهم بفهمانم یک غریبه خطرناک در اتاق گوشه‌ای هست، اما چهره مرد معلوم نیست که چه عکس‌العملی دارد و چیزی هم نمیگوید. آن موجود خطرناک خارج میشود و قبل از اینکه از خانه خارج شود و ما را از شر خودش خلاص کند به سمت جایی که من هستم می‌آید، انگار نه انگار آن مردک بی‌همه‌چیز مسلسل اصلن هست، حال که فکر میکنم با خودم میگویم شاید نیروی بپای خود او بوده :)، سرش را پشت دیوار دراز میکند، بله کار انجام شده و مرا میبیند، اسلحه را به سمتش نشانه میروم، همه اینها در سکوت خبری و بی‌سروصدا صورت میگیرد انگار من لال هستم، هرچه ماشه را میچکانم تیری شلیک نمیشود، اسلحه را میتکانم بلکه فشنگها سر جای خودشان سوار شوند. فایده ندارد، غریبه پوزخندی به من میزند، اسلحه‌‌ای در دست دارد که خیلی ملایم میچرخاند، بارانی بلند خاکستری تیره‌ای دارد با یک کلاه شاپویی، مشغول شماره میشود تا با تحقیر از بیعرضگی من در تیراندازی به سمتم شلیک کند، انگار میداند من نمیتوانستم کاری بکنم، دست‌پاچه میشوم، بله خب با اسلحه تمرین نکرده‌ام، یک چاقو دارم، همان چاقویی نازک تیزی که در آشپزخانه است و نهایت به درد قاچ‌زدن گوجه‌فرنگی و بریدن سر کلم میخورد، بلند میشوم و به سمتش در نهایت جانفشانی میجهم، تا می‌آیم خنجر را به سینه عدو وارد کنم از خواب میپرم، بیدار میشوم و میبینم چراغ زردی در آنسو روشن شده و مادرم مرا صدا میکند....... خب این هم شبی است..

وقتی احساس خطر میکنی که هیچکدوم از شلوارای کهنه و نو داخل کمد اندازه‌ات نیست و نمیشه، یعنی هیچکدوم ها هیچ جنسشون، همین شلوار که تا دیروز میپوشیدی هم... از یه جایی به بعد بالا نمیاد دیگه گیر میکنه بسته نمیشه:)) یه بار بالاجبار یکی از همینا که قابل قبولتر بود رو پوشیدم رفتم جایی، آقا آدم بهش فشار میاد، براتون پیش نیاد، برای خرس گریزلی هم پیش نیاد...

...

آقا ما یه مادربزرگ داریم هروقت ما ریش بلند میکنیم (منظور در اینجا من‌ه ولی خب کلا زورشون به هرکسی برسه و بتونن به نظرم بهش میگن :) میگن این چیه، بزنش؛ مشکل دارند با ریش ما و در کل. ایندفعه‌ای هم صدام کردند من رو کشیدند کنار این لباس من رو گرفتند با یه حالت التجائی گفتند این ریشت رو بزن، بهت نمیاد :)) حالا من خندیدم ولی گفتم خب فلانی فلانی چی اونا که میذارن، گفتند اونا رو ول کن، یعنی میذارن دیگه، بعد گفتند به میم هم میگم این رو کمش کن چیه سیاه :))) خلاصه که اینطوره، بسیار زن تمیز و.. دوست‌داشتنی و... باخدا و دیندار است اما افکار منورالفکرانه و دید بازی هم دارد. زندگی تجملی‌ای ندارد ساده است، اما خوش‌سلیقه است و شیک مینماید... چیزای جالب دیگه هم هست بگم ولی خب خیلی اینجا جاش نیست، لزومی هم نداره :)) تا بعد که ببینیم چی پیش میاد کی ریشمون بیخ دلش میچسبه :))

هر چه هست یا از فعل ماست یا انفعال ما... خب مرسوم است که بعد از فوت یک هنرمند، انسان زحمتکش مخلص، دانشمندی فرزانه بگویند این اواخر تنها بود و مهجور. البته که همه‌ی ما در حقیقت تنهاییم و در برهه‌هایی از زندگی در ظاهر تنهاتر؛ مگر آن مرحوم مغفور همکار نداشته، همراه نداشته، دوست و رفیق و آشنا و خانواده نداشته؟ فقط مشکل از مسئولین امر و حاکمیت و حکومت است؟! اینطور هست که همه ما مظلومیم، پس چه کسی ظالم است؟! همه ما!... و ...

اگر بخواهم دونصیحت به برادران و خواهران کوچکتر خودم بکنم، این امکان اگر وجود داشته باشد و این اجازه را به من بدهید، این است که عزیزانم! همواره در زندگی‌تان دربرابر دنیا جسور و نترس باشید و در برابر انسانها صبور و باگذشت باشید..‌

همه اینها مزخرف‌ه! خدایا! من یه چیز واقعی میخوام، یه چیزی که ببینمش، با همه وجود لمسش کنم، من حضور بارون میخوام، بودن این همه ابر تو آسمونم به من تفتیده خشکیده عطشناک از یک جرعه آب گوارا کمک نمیکنه، بلکه مرا به نخواستن تو و بودن امکان عذاب میدهد.. القصه این حرفها حرف است، طبیعت طبیعت است، من هستم و من و انسانیت ناشناخته...مکاشفه‌ای را مشاهده خواهم کرد؟!

رفتم پی حل مشکل مبهم برای برداشتن تنها درس مانده که به لطف یکی از اساتید محترم بر دوشم مانده بود.. مرا به سراغ آقایی میفرستند که منشی دارد و اتاق بزرگی نیز.. مشخص میشود ماجرای این دواندن‌ها به جهت یک مساله بی‌اهمیت قدیمی است که آقایان در کمیته انظباطی برایم پخته‌اند و ساخته‌اند.. اگر مساله به این کوچکی اینقدر بزرگ میشود وای به حال این کشور و آزادی و عدالت و اخلاق و..‌ البته حق میدهم سخت است پذیرفتن ایستادن یک دانشجو در برابر خودشان و دیدن بی‌محابا بودن او دربرابر رفتارهای (زننده) خودشان.. نه انصافا اون عبارت سوختن هم داشته ولی خب من نخواستم پیش این آقا به آن اشاره کنم تا مساله پیش نیاد و فکر هم نکنه بنده انسان لجوجی هستم یا سر جنگ دارم یا هرچه و یا به قول اون بنده‌خدا که لطفش آمیخته به تهدید بود با روایت داستان میخواهم سوپرمن‌بازی‌ام رو به رخ بکشم :) نه آقاجون، بنده نه سوپرمن میشم نه پتانسیلش رو دارم اما رستم بودن که مشکل نداره، داره؟! :) انسان باشیم... بیش از این دراین‌باره چیزی نمیگویم که نه حوصله‌اش را دارم و نه اهمیتی دارد.. این دانشگاه خراب‌شده مفلوک... که هرچه بگویم کم است، جز موهبت به دست‌آوردن چندتا رفیق و دوست هیچ حاصل دنیوی و معنوی برای من نداشت و جز اذیت و سوهان روح چیزی به دستم نداد... چه بگویم که دلم خون است، دلم خون است، دلم خون است... خسته‌ام من، بخدا خسته‌ام، دیگر نمیکشم..

هنوز رو حرف ما حساب باز میکنی؟ 

_ شما همیشه حرفت سند آقا

این سیبیل پرکلاغی ما هنوز قیمتی داره برا شما؟

_  سیبیل شما سند تضمینی‌ه، حکم مردونگی‌ه، بی‌برو و برگرد رو تخم جفت چش ما جا داره..

خیلی خوب ببین چی بهت میگم ممد! زمونه زمونه احترام نیست، زمونه زمونه لوطی‌کشی‌ه، بامراما روشون زمین میفته و نامردا گردنشون روز به روز درازتر میشه. ببین چی بهت میگم. این حرفی که الان دارم میزنم‌ و حضرتعالی با گوش مبارکت میشنفی حرف بزرگی‌ه حرف یه بزرگ‌ه حرف داش ابرام‌ه جوالدوز‌ه که حق استادی گردن من داشت که عین پدرم دوسش داشتم. یه روز منو کشوند کنار گفت مصی‌جون! گفتم جون مصی‌ پهلوون! گفت من میترسم برات، میترسم یه زمانی برسه دور و برت خالی بشه، هی اینور رو نیگا کنی اونور رو نیگا کنی ببینی ای دل غافل به آدم حسابی نیست، یه مرد نیست صورتت رو سمتش کنی بهش دست بدی براش دستمال بتکونی سبیل بتابونی ابرو بالابندازی پاشنه وربکشی کت رو دوش بندازی کلاه برداری، ببینی ای دل غافل این زمونه کاری که نبایس میکرد رو کرد، دونه دونه انداخت بامراما رو همه چی رو پراکنده کرد صفا رو پوکوند عشق رو پوسوند مهر و وفا رو پروند.. دیگه انتظار نمک شناسی و حق شناسی رو نبایس داشته باشی. بیبین! کی بهت گفتم تو میای چیکار میکنی خنجر رو از غلافش درمیاری میزنی به خودت، به همه نشون میدی، معرکه درست میکنی، میکی ایهاالناس، مشتیا داشیا بیبینید داشتون خونش قرمزِ، قلبش سرخ سرخ‌ه، هی یکی ضربه به خودت میزنی داد میزنی که دادت همه چی رو بهم میزنه سیاهی رو دور میکنه صورتت زرد میشه کم‌کم بیرنگ میشه سفیدرو میشی اما این مردم اون مردمی نیستند که وایسن ببینن حرفت چیه، چشم و گوششون پرِ، میذارنت و میرن.. میبینی هیچکس نجنبید، هیچ چیزی تو وجود اینا دیگه نمیجنبه، بیحسن لمسن همه یادشون رفته کی‌ان یادشون رفته چیکار باس بکنن.. تو ولی دست به عمل انتحاری میزنی، خودتم‌درست نمیفهمیا چون عن‌قریب که دیگه پات نتونه جمع و جورت کنه، نمیتونی دیگه مثل قبل قد علم کنی وقتی میبینی عیار جوونمردی به باد هوا رفته و کوتوله‌ها جا مردا وایسادن.. دیگه نا داری خسته میشه یه دفعه غیرتت میجنبه خنجر رو بلند میکنی محکم میکوبونی تو پهلوت، شاید با خودت میگی ما که داریم از پا میفتیم و هیچکس ملتفت نیست، بذار عمق فاجعه طوری باشه که بقیه به چشم ببینن که ماجرا خیلی غم‌انگیز شده، به خودشون بیان وجدانشون بیدار بشه که ای دل غافل پس لوطیا کجان، از کی تا حالا همه‌مون اینقدر چشم‌سفید و خروس لاری شدیم جلو هم... نمیگم نکن اما بدون ماجرا چیه.. میگم اگه میتونی بکن، این خرقه رو بکن، ولی تو دلت نذار آتیش‌بازی مرام و معرفت خاموش باشه، اینطوری کفتارا شاید کمتر دورت جمع بشن، شب شب تاریک خوفی‌ه، بیبین بهت چی گفتم بذار شغالا فکر کنن جز گرگ‌جماعت کسی نمونده ولی تو که میدونی زر زیادی میزنن.. حواستو جمع کن، نشه ناشکری کنی از جمال حضرت حق رو برگردونی کفتر دلت رو اونجا که نباید رها کنی و بگی زهی اقبال بلند من.. من لب مطلبو بهت گفتم، راست و حسینی، مخلص کلوم، نمیبینم نشاط عیش در کس، نه درمان دلی نه درد دینی"....... اونوقت همه‌ی اینا رو که بهم گفت با اون حالت ابهت و گرفتگیش که گونه‌اش‌ گل مینداخت از جوش و خروشش و نفسش به شماره می‌افتاد، یه دستی به تاب سیبیلیش کشید و با یه نیشخند چشماش رو گرد کرد از زمین برداشت صاف انداخت به جونم و گفت خدا رحمت کنه میرزایدالله رو این بیت رو وقت و بیوقت میخوند، با اون لهجه سخته خراسانیش، خون پیاله‌خور که حلال است خون او/ در کار یار باش که کاری است کردنی... هیکلش رو برگردوند و دستش رو آورد بالا و گفت عزت زیاد و همینطور که حالت تلو‌تلو بخودش میداد، اداش بود، با اون حالت سرخوشی عجیبش که معلوم نبود چطور با این همه غصه هنوز جون سالم به دربرده ریتمیک میخوند مست مست مست مستم، یکی زیر بغلمو بگیره... این آخرین دیدار ما بود. چندروز بعد خبر رسید تک و تنها تو اون خونه تنگ و نمورش سکته کرده و هیچکس خبردار نشده، تنها بود، تک پر بود، آخرم تک پرید...