مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوچیز هیچ زمان اقناع نمیشه: نفس آدمی و دویم خانوم والده.. شما هرکار بکن، ببر بیار بخر پهن کن جمع کن جارو کن پارو کن بشور بساب بپز گوش کن خم شو دولا شو نهایت یه تشکر بعد اونوقت یه ثانیه بعد یه ذره دستت بلغزه خطا کنی حواست پرت بشه، کلا قلم رد بر کلیه محاسنت میکشن و تو را تا مرز تخفیف و تحقیر و لعن و نفرین و تهدید میکشون و با لفظ و کنایه و ادا و حرکات سر و صورت و بدن میگن بابا بچه مردم رو ببین، والا بقیه بچه دارن ما هم داریم، تا مادرشون جیکش درمیاد گوش میدن سریع انجام میدن.. مادر من بچه مردم رو میشه دوتا نمونه بگید دقیقا کی (مثل کروبی که به احمدی‌نژار میگفت اسم دوتا کشور رو بگو لااقل :) بچه مردم تخم دوزرده میذارن؟! بچه مردم آدمن ما حیوونیم، ما نوکر و کنیزی فقط بکنیم دل نداریم حرف نداریم، بابا مرغ همسایه غاز و مرغ ما کلاغ و بقیه دل و روح دارن و ما سنگ و ریح و بقیه کیفوربودن و نیازشون حقشون‌ه و نمازِ و جانمازِ ما نجس‌ه؟! آخه من نمیدونم چی باس گفت، سکوت کنه آدم و کظم غیظ کنه حمل بر بی‌محلی میشه و خب صحبت هم راه به جایی نداره و از دایره منطق خارج شدن همان و بالارفتن صدا همان.. اصلن قرار بر چه قرار، چیکار کنیم درسته، اینطور هم نیست که بگی این شد و اینکار رو کردم و تمام... القصه اینم یه عالمی‌ه، گه مرا از خویش میرانی و گه میخوانی‌ام، آنچه دستت داده‌ام نامش دل است افسار نیست، مصراع اول درست یادم نبود یه چیزی ساختم جناب شهریار به بزرگی خودش ببخشه.. :) ما جونم برا شما مادرا بدیم کم‌ه ولی خب گاهی هم دوقورت و نیمتون اندازه قد نامیزون‌ه ما میشه ما رو میبلعه دیگه.. :)

بیا که با تو بگویم غم ملالت دل، چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید.. 

آهنگ: مسیحا، حسام‌الدین سراج and هر چی آرزوی خوبه، احسان خواجه‌امیری

چرا ما تو ایران باید برای چیزهای کوچیک حرص بخوریم؟ اعصابمون داغون بشه؟ بابا کشورمون‌ه مالمون‌ه چرا زاییدید؟ سه‌قلو زاییدیم بابا از بس فشار آوردین.. بخدا از دیروز قبل از ظهر، ظهر اینترنت قطع شده، حالا هرچی با مودم ور برو کشتی بگیر نکنه مشکل از ماست، کلش واس ماس، بعد دوساعت بعدش وصل شده ما خوشحال که آقا یه قطع کوتاه مدت بود درست شد بمن‌الله و کرمه، نه بابا دوباره قطع شده حالا بیا درستش کن.. زنگ زدم به مخابرات، نه اینکه فکر کنی شماره تلفن اتاق رییس رو دادن بهم، بعد از سلام و صلوات و وایسادن تو صف انتظار خانومه برداشته میگه بفرمایید. خب میگم ما نتمون چرا اینطوره، وقتی که وصل‌ه به درد عمه‌ی هیلاری جون میخوره، بلانسبت هیلاری، حالا هم که اینطور، چه خبره چخبرتوونه، بابا چی شده (این چندتا عبارت آخر زاییده ذهن مریض من است، بخودت نگیر آبجی) میگه کد فلان داره سیستمش کار میشه فلان میشه بیسار میشه اشکال از مودم شما نیست خلاصه و روشنش بذارید هروقت شد یه لجنی جا ماهی تازه از اینترنت مفتضح ما بگیرید. (این چندتا عبارت آخر،.. عاره خلاصه) در نهایت ادب و متانت میپرسم تا کی اینطوره؟ میگه تا آخر روز به ما گفتند. میگم روز یعنی همین دوساعت دیگه که عصر؟ آخه تو دلم میگه کجای دنیا مثل ما اینقدر خوبن و اینطوری‌ان (تو دلم میگما) میگه نه تا دوازده شب.‌شاخ درمیاره آدم خب. میگم باشه چیکار کنم آخه چی بگم به اون بیچاره اونم کارمند خب. حالا بنده موبایلم هم خراب نت گوشی هم فعلا وصل نیست. شب میشه و خبری نیست، درست حدس زدی تکنیک دورزدن و سر روغن‌مالی بود. زنگ میزنم و الان دیگه واقعا ته ته روز که اصلا دیگه دیروزه. آقاهه ولی هنوز هست، عزیزم داره تلفن جواب میده، آدم دلش نسوزه واقعا؟ آقا تو باید پیش همسر گرامی و صبیه محترمه راه رویای شبانه رو طی کنی و اینجا کجاست و اونجا کجاست.. میدونی چی میگه؟ میگه تا فردا شب کم کم نهضت ادامه داره. ای بابا عجب چه نهضت بابرکتی شد..... الان فردا شب‌ه و وای من اگر باور کرده باشین امشب همون فرداشب‌ه.. یاد اون معلممون می‌افتم که واقعا سوژه‌ای بود یه بار شاید براتون گفته باشم، بهش میگفتیم برگه‌هامون تصحیح نشد میگفت نه میگفتیم پس کی میگفت شنبه و خودش هم میخندید چون تا دلتون بخواد شنبه از پس هم قرار بود و تا دلتون بخواد شنبه وجود داشت در خورجین ما برای آمدن...  یا حضرت عباس شر تبلیغات بازرگانی تن‌تاک را به خودش برگردان بابا حالت تهوع گرفتم..‌من معلم خصوصی نخوام باید کی رو ببینم؟ آقا من توله‌ام رو اصلن بهش گفتن وظیفته، چندبار بهش تاکید کردم من از تو فقط میخوام صفر بگیری مدرسه که رفتی... عی خداا چرا این آشپزه اینقدر جذاب‌ه لامصب؟ به نمک میگه جذاب، به ماهیتابه میگه فوق‌العاده، خدایا چرا همه چی تو هم رفته ما تغاص چی رو داریم میدیم بابا بسه دیگه بخدا خسته شدیم دیگه.... :)) تو ایران سلام و صلوات بفرست، عا کمه محمدی‌پسند...


نه اینکه بنیامین‌گوش کن باشم.. چندسال قبل چرا تازه شروع کردم ببینم بعضی کاراش رو.. بطور مثال شما این آهنگ هفته عشق رو گوش بده ببین انگار واقعا داره نشون میده قدم به قدم که این دوتا نوگل نوشکفته عاشق گام به گام هم به دل جاده زدند و دارند سفر میکنند.. یا اون آهنگ در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم که آخرش میگه که هست آرزوی من که آرزوی تو باشم و این قصه‌ها که قبلش هم میگه چقدر لطیف‌ و عاشقانه است یا اون آهنگ که فکر کنم میگه من میبخشمت با اینکه میدونم تو بیگناهی، اون نگاه یه اتفاق بود اتفاق میفته گاهی و قس‌علیهذا... خلاصه چندتا کارش رو دوست دارم، حتی اون آهنگ‌گل یاسش زیباست... گفتم همینجوری بدونی شاید بخوای گوش بده امتحانی...‌اما داستان حضرت بینامین و یوسف و جام هم جالبه‌ها :)


امشب چشمانم به هر جا که میخورد قفل میشود، قفلم... حرفی برای گفتن ندارم، چرا دارم ولی میگذارم برای بعد..‌ خسته‌ام و نیاز دارم یکسال بخوابم و هیچ... نمیدانم، یادت هست یکبار فال گرفتی و برایم این آمد: ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو؟ و در زیرش بهترین تعبیر ممکن آمد.. خنده‌دار است، من کجا هستم اصلا؟ اینجا کجاست؟ من درمانده‌تر از آنم‌ که به جایی برسم چه برسد به تخت پادشاهی.. بگذارید بروم، نباشم، گمان کنید اصلا من نبوده‌ام، من نمیخواهم باشم و کسی نیست که بخواهد من باشم.. نه مکملم نه متمم نه عددی‌ام و نه رقمی‌ام.. همه در لفافه سخن میگویند، این زندگی زندگی سگی که انتظار دارد مثل اسب در آن بدویم، بیرحمانه‌تر از آن است که به کرامتش دلخوش کنم... حتی آه در سینه‌ام قفل میشود و بالا نمی‌آید، دست از سرم بردارید، من دیگر به هیچکدامتان نیاز ندارم‌ و به کار هیچکدامتان نمی‌آیم.. بگذارید بمیرم، من‌مرده‌ام ای زندگان به ظاهر زنده برای خودتان...

همه‌اش یاد این صحنه از فیلم گلادیاتور می‌افتم که راسل کرو با قامت مصمم در میدان جلوی پادشاه، کمدوس، فونیکس، ایستاده و پادشاه برمیگرده میگه چرا گلادیاتور چهره‌اش رو به ما نشون نمیده و خودش رو معرفی نمیکنه که ما بشناسیمش... :) اون شکوه احساس‌برانگیز.. چون شیر به خود سپه‌شکن باش، فرزند خصال خویشتن باش..


به محفل بزرگداشت حمید مصدق رفتم. به همت علی دهباشی سختکوش و قابل احترام و به نام مجله وزین بخارا..‌ راستش انتظار نداشتم سالن اینگونه پر شود، آن هم معلوم بود قیافه‌ها که انسانهای آشنا و آگاهی هستند، لااقل اینطور ژست گرفته بودند؛ ولیکن در حال و هوای شعر بودن و شاعر بودن و فهمیدن و احساس کردن ماجرای دیگری است.. از معاریف هم بودند، نویسنده‌ها، هنرمندان.. محفل شعر و ادب و کتاب و یاد قدیم و صفا و صمیمیت‌ها.. از حقوقدانان هم بودند و به جنبه حقوقی زندگی مصدق هم پرداختند..‌ دوست داشتم همراهی باشد و تنها نروم ولی خب نشد و نمیشد و رفتنم هم البته یکدفعه‌ای شد.. یاد قدیمتر افتادم و احساس خلوتهای پراز خیال شاعرانه خودم که غرق حال و هوای روزگار قدیم و مردمان و صفایشان میکردم.. یاد شعرها و لحظه‌های هبوط معنا به سرزمین ادراک شاعران... پیاده راه افتادم، تاریک و آرام و روشن و دلخواه...سوار اتوبوس شدم انگار تازه اتوبوس ساخته شده، همان زمان که تنها وسیله رفت و آمد اتوبوس بود و دوطبقه‌ایش هم بود... البته راستش دلم هم گرفت، چون وقتی انسان تنهاتر میشود و با خیالاتش به سیر و سفر میپردازد و بهتر به چشم خود میبیند فاصله حقیقت زندگی پر از گره‌کور و اتفاقات نچسب و شکستها و جدایی‌ها و ..‌ را با رویای آرام و شیرین و پر از مهر و صفا و فارغ از هرج و مرج و شلوغی و تیرگی و کدورت و کثیفی، دلش هری میریزد و ترس در جانش شره میکند که چرا اینطور و چرا آنطور نه و این چه زندگی‌ای است که ما داریم و به کدام سمت میرویم.. خلاصه که یاد بود و شعر بود و محبت بود و خاطره بود و عشق بود و صبا و صفا... دخترش اسمش غزل بود؛ نمیدانم چرا ولی شاعرها اسم غزل را انگار دوست دارند شاید بخاطر غزل چون منزوی هم دختری به اسم غزل دارد... همسرش هم بود و لبخند رضایت بر لب داشت. چگونه است زندگی زناشویی و یکی شدن انسانها با هم؟! خیلی عجیب و جالب است، آنهم با یک شاعر، دوست داشتم بدانم.. دخترش درباره پدرش صحبت کرد خیلی خوب و حساب شده به ادوار زندگی و شعر شاعر پرداخت که من حساب کردم بیست سال قبل که مصدق فوت کرد سن چندانی هم نداشته یحتمل و خود حمید نیز... میگفت وکالت میکرد و دلسوز جوانان و دانشجویان بود و حق‌الوکاله نمیگرفت و نمیدانستم که تدریس حقوق هم میکرده است در دانشگاه.. شاعران دیگری هم بوده‌اند که بقول اون بنده‌خدا حقوقخوان و حقوق‌گریز بوده‌اند، اسم برد مثل بهبهانی و سپانلو و... اما مصدق از حقوق هم برای بهتر کردن حال آدمیان و دفاع از حقوق مظلومان و پاسداشت ارزشها و مفاهیم استفاده کرد.. حرف بسیار است.. یکی میگفت حمید لبخندی همیشه بر صورتش داشت، در عکس هم اینگونه بود... بهرطریق من این محافل را دوست دارم و خب دوست داشتم کسی هم باشد ولیکن بگمانم قبای من دراینجور امیال و خواسته‌ها لااقل به تنهایی دوخته شده... حرفی هم نیست، هرکدام از ما در زمینه‌های خاص خودمان تنهاییم.. حال هم صدای مصدق را گوش میدهم و آواز محمد نوری و موسیقی آرام... اگر در دهه بیست یا سی زندگی میکردم شاید بهمان سهولت شاعران دفتری میدادم و و دفتری میدادم، خب آنزمان که اینقدر شاعر نبوده و هرکسی هم جرئت نمیکرده شعر بدهد و در این فضاها هم خیلی نبوده‌اند مردم.. بهرطریق یقینا ماجرا بگونه‌ای دیگر بود در اینکه شکی نیست.. نمیگویم آنزمان برای من دوره طلایی است، چرا که چندوقتی است بیشتر به این رسیده‌ام که نمیخواهم در زمانه‌ای دیگر زیست کنم، نمیدانم یک ترسی پیدا کرده‌ام انگار که به این زمان دلبستگی دارم و قرار است علایق و آشنایی‌هایم را ببرم و به دوره‌ای دیگر سفر کنم و از نو بشناسم و تنفس کنم و زیست کنم اما خب هرکسی با ذهن و قلب خالی به دنیا می‌آید و اگر قرار بود در دوره‌ای دیگر باشم از ابتدا که دیگر چیزی از این زمانه‌ای که حال زیست میکنم نمیدانستم.... نمیدانم، بهرصورت نه میخواهم کس دیگری باشم و نه در زمانه‌ای دیگر.. حرف فیلم نیمه‌شب در پاریس وودی آلن را در کل قبول دارم که هرکسی بگمانش دوره‌ای از گذشته را طلایی میداند و دوست دارد در آن دوره زندگی کند... خب، حرفها دارم ولی شعر انتهایش سکوت است و نگاه، کاش بودی تا نگاهت میکردم و برایت شعر میخواندم، کاش زندگی به دلچسبی و سادگی و ترنم و دلپذیری و لبخند یک غزل خوب بود.. کاش دغدغه زیستن ما پول نبود، کاش به شهوت و حسد دچار نبود انسان، کاش اصلا هیچ دغدغه‌ای نبود.... اما با این همه من اگر دختری داشتم بعید میدانم که اسمش را غزل میگذاشتم :)... تو گل سرخ منی، تو گل یاسمنی، تو چنان شبنم پاک سحری؟ نه از آن پاکتری... ۷آذر سالروز درگذشت حمید مصدق...


برای تو که روزی خواهی خواند:

من نبودم درحالیکه میتوانستم باشم، در کنارت.. تو نبودی درحالیکه میتوانستی باشی، دمسازم.. نشد درحالیکه میتوانست باشد، زمانه به کام من.. نمیشود درحالیکه نشده است، قرعه بخت به نام من.. نخواستی نکردی عشق مرا وفا... و من امروز تنهاترین انسانی هستم که میتوانستم باشم و بیهوده‌ترین و درهم‌رفته‌ترین و حیرانترین و خسته‌ترین.. بیعرضگی و کج‌بختی من به پای تو نیست، اما این تلاطم سیری‌ناپذیر نمیدانم چه نام، این عطش لبالب از دلتنگی و خیال، کار را بر من نازک حس دشوار میکند.. باید کاری کنم، باید کاری کرد.. زندگی اگر به همین منوال بگذرد خیری ندارد و نه امید گشایشی خواهد بود... اگر زمانه بچرخد، همه چیز پیچیده‌تر خواهد شد.. من چه کردم و چه خواهم کرد و چه باید باید میکردم و چه نباید میکردم و چه نباید کرد... صبر واژه غریبی است برای این نقطه‌ای که من ایستاده‌ام؛ معمولا صبر زمانی معنا پیدا میکند و در کالبد تیرگی زاییده میشود که نیم نگاهی به پس پرده باشد که به تحول رنگ کرانه باوری باشد که به توان روشنایی بیجان خورشید در رخت صبحگاهی سلامی داده شده باشد... وقتی شبنم عمرش کوتاه است، پروانه گلی نمی‌یابد تا ببوید، وقتی دیوار پیشاپیش پنجره رخ بنماید وقتی غزل به رنگ عسل نباشد وقتی شلوغی و سر و صدا به پا باشد‌، همه چیز شلوغ است همه چیز به شلوغی کشیده شده است،... تصورکردن ناممکن است.. خسته شدم از بس این حرفهای مغلق بی حد و حصر را زدم؛ فراوان است و من گمان تکثر از امر واحد دارم... ببین! نه درست ببین، نه! اصلا ببین، بی‌اعتنا رد نشو، بی‌توجه نباش، بی‌التفات نمان... بیدل نمان، بیدل برو، صائب بیا، حافظ بمان، سعدی بخوان،.... شهریار من! شهر من! عشق من! ماه و سال و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و هر نفس و دم و بازدم من! من بقربان چشم و ابروی زیبایت، من به قربان طالع مبارک قد رعنایت، من بقربان خطوط درهم کشیده شده مقدس اندامت، من به قربان آن والا اعجاز بی‌چون و چرای نامت! اندکی آرامتر، رامتر قدم بردار که بتوانم بیشتر، هم کیشتر با ساحت آینه‌ها تو را ببینم و حس کنم... در محراب چشمانم، از اشک من، رشک من وضو میسازی و بر چهره آفتابی آسمانی نیلگون درخشانت آبرو میگیری، چرا از من رو میگیری؟!.... صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن! دور زمان درنگ ندارد شتاب کن؛ زان پیشتر که عالم فانی شود خراب، ما را ز جام باده گلگون خراب کن... کی میسازی‌ام؟ به پیاپی خنده‌های مست‌کننده‌ات؟! کجایی، کجایم.... آری، حرف بسیار است و حرف بسیار است، بی‌بدیل و بی‌تکرار من!... چه میتوانم بگویم وقتی آنچه را گفتم دیگر نخواهم گفت و نمیتوانم بگویم که زندگی چیست و حقیقت آن کدام است، وقتی نمیدانم ولی میفهمم چه میتوانم بگویم؟! مگر میتوانم دم ببندم و به مهر مهر تقوا از رسوایی کنم؟ شیدایی کنم، شیدایی کنم.. هیبت است، ابهت است، شکوه است شکایت است... به کدامین منزل میرویم که نه حرامی در پس است که به عقربیت خود اقرب من حبل‌الورید است و نه حرمی در پیش که خار مغیلان در گامهایمان درد نیفروزد. به دنبال چه هستی ای مسافر نوش و نیش به جان خریده؟!... زمانه زمانه‌ی عاصی شدن است، تکاپوی بیحاصل عقربه‌ها، بانگ چرخیدن بی‌انتهای چرخ‌ها... میبینی... ننگ‌ از چه باید داشت وقتی نامی نمانده است... همه ما بینام و نشان، با درد و بی‌درمان، با روزگار دست و پنجه نرم میکنیم و چشم به عاقبتی داریم که هیچ زمان نمی‌آید و هر آمدنی آهسته می‌آید، در کمال بیخبری... ملالی نیست جز دوری و دیری... والسلام


اگر تو ما را فراموش کرده‌ای، به فراموشی سپرده‌ای، ملالی نیست.. عن‌قریب ما نیز خودمان را فراموش میکنیم... جانا! تو را که گفت که احوال ما مپرس؟! (بیگانه گرد و صحبت هیچ آشنا مپرس؟!) که چی بشه که چی بشه... امروزم امشب شد، چی شد؟ فردا هم دیروز شد، چی شد؟ دوسال دیگه صدسال دیگه، دیگه کی از من و تو و ما یاد میکنه؟ رفتیم که رفتیم؛ اما، لااقل الان مثل رفته‌ها با ما برخورد نکن.. الحاصل..

...



پیرزن میگفت: ننه! هر کسی که بره، یه ستاره تو آسمون میلغزه، میلرزه.‌حالا اگه آدم خیلی خوبی باشه ما میتونیم ببینیم که اون رفته... اما من مطمئنم! اگر یکروز برم یه ستاره تو آسمان روشن میشه، اون همون فانوس منه که گذشتم پشت سرم، خودم با دلم زدم به جاده تاریک، تو تاریکی آدم بهتر نمیبینه و چیزای بهتری میتونه ببینه...