مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

۸۲/۱ رو برای بار دوم دیدم؛ یاد باشگاه میلیاردی‌های سینما افتادم، اینکه هر فیلمی فروشش از یک میلیارد بیشتر میشه میره ذیل این عنوان. حالا این تطابق دست داد که منم رفتم ذیل سرتیتر مردانی که بیش از هشتاد کیلو وزن دارند. البته که یک میلیارد کجا و سی میلیارد کجا و هشتاد کیلو کجا و صد و ده کیلو کجا... مردی شدم خلاصه برای خودم...

همین یک جمله، هیچیمون به قاعده نیست، کفتر روی پکیج میگفت...

سعادت در سکوت است... 


خاک پای همتونم...

انصافا خبر فوتش رو شنیدم بهتم زد. من قبلنا، اونزمان که بچه‌تر بودم برای مرگ دونفر که به نوعی احساس احترام و علقه بهشون داشتم بغضم گرفت، گریه‌ام گرفت... اما الان خیلی فرق کرده. فهمیدم چقدر راحت همه‌مون میریم، آدمهای بیشتری رو شناختم پس به همین جهت از مرگ افراد بیشتری مواجه میشم. مرگ هرچقدر هم تکرار بشه و اتفاق بیفته عادی نمیشه و دقیقترش اینه که فهمیده هم نمیشه. خب، امشب واقعا از فوت جمشیدخان مشایخی، استاد مشایخی واقعی مبهوت و ناراحت شدم. بله که سنشون بالا بود، بالاخره به بیماری مبتلا بود، بله که همین چندروز پیش نزدیک تحویل سال در تلویزیون بود، کلا این اواخر بیشتر تلویزیون می‌اومد، بله که از شایعات متعددی که براش ساختند زنده دراومد... ولی مرگ هرچقدر هم بر روی یک تاریخ از پیش تعیین شده و قاعده و برنامه مشخص سر و کله‌اش از راه پیدا شود باز هم غیرمنتظره و ناگهانی می‌نماید..‌ نوع نگاهش دوست داشتم، کمال‌الملکش که نشون دهنده‌ی یک هنرمند درجه یک بود و یا رضا تفنگچی خطاط (خوشنویس) مبارز و کلا اون شخصیت متین و وقار و باشکوهش.. از اخلاق لوطی‌منشانه‌اش، از اون قربون صدقه‌ها و خاک پای مردم ایران گفتنش، از اون لبخند مهربان و گرم نجیبانه‌اش و از اون رعشه‌ دست و محاسن سپیدش که عزت و آبرو و احترامش رو دوچندان میکرد خوشم می‌اومد (می‌آمد)... کل من علیها فان، یعنی همه‌مون میریم، رفتنی هستیم و نمیدونم آیا دیدار مجددی خواهیم داشت با هم، در جایی دیگر در زمانی دیگر.. این یکی از نقاط مه‌اندود ذهن من‌ است و سوالی که سایه مرگ رو مرموزتر و وحشتناکتر میکنه برام... نمیدونم، آیا باید شتافت یا با احتیاط قدم برداشت به سمت و سویش، هرچه هست راه بازگشتی نیست و انگار همین یکبار فرصت تجربه‌ی زیستن داریم... همین لحظاتی که به راحتی از کف‌مان میرود، بی لبخند، بی مهر، بی لطف و التفات به هم و فرصت با هم بودن و برای هم بودن.. چقدر این زندگی عجیب است.. به ذهنم می‌آید شاید بشود به نوعی یک مثال برای تقریب اندک زد تا بفهمیم موضوع مرگ با آن عظمت چقدر مهم‌تر و قابل اعتنا و توجه است.. برای ما که گرفتار یک دوره معیوب آموزشی هستیم، وقتی به پایان تعلیم میرسیم و وقفه‌ای پدید می‌آید، میفهمیم تازه در کجا ایستاده‌ایم. به ما میگویند تا میتوانید بجنبید، بدوید، یاد بگیرید تا چیزی بشوید، چیزی بفهمید و انگار پایان کار، آن نمره، آن مدرک، آن پایان‌نامه یک نمودی از این مطلب است که ما بوده‌ایم، چیزی فهمیده‌ام و در حال و هوای درس نفس کشیده‌ایم. اما واقعا اگر یکبار دیگر به مل فرصت بدهند نمیتوانیم نمره بهتری بگیریم؟! من میگویم چرا نشود، این هم احتمالی است. باید هدفی باشد، انگیزه‌ای باشد تا موفقیت ارزش پیدا کند. بله، اگر یک درس اهمیت نداشته باشد شاید تنها به عددی برای گذاشتن و پاس کردن اکتفا بکنی.. شاید هم اینقدر بیفتی تا ممتحن خود رهایت کند.. حال زیستن اینگونه نیست؟ ما در معرض آزمایش و تجربه کردن نیستیم؟ نمیگویند در صحرای محشر و قیامت کارنامه اعمال هرکس را به دستش میدهند؟! خب این اگر وحشتناک نیست پس چیست؟! حتی اگر اهل خطا نباشی، از قماش کسانی که اصلا درست و غلط، انسانی و غیرانسانی و خدا و شیطان برایشان مهم نیست نباشی، باز اطمینان کاملی نیست که از گزند شعله‌ای، آتشی حتی برای پاک شدن در امان باشی... میبینید! چقدر موضوع مهم است و ما چقدر سهل‌انگارانه زندگی میکنیم؟! بشریت که همنوع خودش را به خاک و خون میکشد و مرعوب و قهر و ظلم و زور و خودخواهی خودش میکند، به چه فکر میکند؟! ما برای چه زندگی میکنیم، برای اینکه به کجا برسیم، چه چیزی را در خورجین‌مان انباشت میکنیم، ما را برای چه و برای که زندگی میکنیم و مقصدمان را کجا میدانیم؟! تعریف ما از زندگی و زیستن چیست؟! ما خود را شناخته‌ایم و اینکه برای چه هستیم؟ زندگی برای معنایی دارد و چه معنی‌ای میدهد و چقدر ارزش دارد و برای چه می‌ارزد؟!... و و و... کاش بنشینیم و سنگهایمان را با خودمان وا بکنیم.. باید با هم حرف بزنیم و شاید باید زودتر همدیگر را از خاطر ببریم... (البته بعد از محصلی شما تازه باید بروی و یکجور استفاده کنی از علمت، اگر به دنبال پولی خوب بدوشی از پستان لاغر علمت و اگر اهل عملی یک کاری بکنی یک خدمتی بکنی؛ یعنی حیرتت هم شاید در همین است که وقتی که برای یادگرفتن و یا گذران یک دوره آموزشی کرده‌ای به چه دردت خورده‌ است و میخورد.. اما مساله این دنیا و آنسو یعنی عقبی این است که شما در طول عمرت تازه یک ذره دستت می‌آید قصه از چه قرار است و فیوز از کله‌ات زمانی میپرد که یک قدم به آنسو نهی و پرده کمی کنار برود، میفهمی تازه از چه قرار است، یعنی هرچقدر هم که تجربه مویت را سپید کند باز هم آن خامی جهل از واقعیت امر و حقیقت در انتظار وجود دارد و آنوقت ماجرا از این قرار است که خطر رفتن چوب در اقصی نقاط‌ من جمله ماتحت مبارک وجود دارد و اگر عملی نباشی یعنی اهل عمل به آنچه درست یافته‌ای میدانی نباشی و به مرتبه‌ای از حقیقت چنگ نزده باشی یحتمل پدر صاحاب بچه‌ات در خواهد آمد... حرف زیاده خلاصه نذار این دهن باز بشه الفاظ ناکوک هنجارشکن دربیاد بالام‌جان.. تجربه را تجربه کردن خطاست و من جرب الجرب حلت به‌الندامه و آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه و این حرفها قشنگه ولی حقیقت این است همه‌مون با همین یه بار فرصت زیستن بدجور گزیده میشیم و چون قرار نیست بعدا وجود داشته باشد برای جبران، همینجا باید کلاهمان را قضیه کنیم که چه گندی داریم میزنیم، وگرنه اونطرف به خودمون گند خواهی زد.. لری گفتم این آخری‌ رو، آر یو گلیپ سن؟! :)

مشکل اینجاست که ما فکر میکنیم عاقل هستیم اما زندگی.. عی عی ای، عجب پدرسوخته‌ای است این زندگی که راه به راه ضایعمان میکند و دستمان را رو میکند و نقشه‌مان را از جبینمان میخواند و نقشه برآبمان میکند و رودست بهمان میزند و خلاصه هرلحظه ضدحال میزند...

از گفته‌های مادر (مادر پدربزرگم که زن جالبی بوده و جملات ساده و در عین حال حکمت‌آمیز و شیرینی و... :) از او نقل است و مادر خطابش میکردند :) :

به مردم نگو غلامتم چون زود میفروشنت.

هم‌چنین:

برینی و بمیری برای مردم یکیه. / دوغ و دوشاب برای مردم یکیه.

تند بری میگن ؟ بخیر، آروم بری میگن خدا بد نده؛ هر کار بکنی مردم یه چیز میگن.

دوموقع تخت بگیر بخواب. اگر بختت بلندِ بگیر بخواب؛ اگر بخت بهت پشت کرده بگیر بخواب. (چون اگر بخت باهات باشه میاد در خونه‌ات رو میزنه و اگر بخت پشت کرده باشه بهت هرچقدر هم دنبالش بری فایده نداره.)

و جملات متعدد دیگر که بعضا جایش اینجا نیست... :))

تا وقتی میخواهی امتناع میکند و اگر قصد کنی که نخواهی، درست از همان لحظه از جلویت رژه میرود که هان ببین و منظورش از ببین این نیست که اینک این من آنِ تو که تنها اراده‌اش برای زجر مداوم توست که اگر باشم هم برای تو نیستم، ببین و نخواه... قاعده در کل همین است، برای بعضی‌ها البته سختتر میگیرد دنیا.. من اطمینان دارم که اگر چاق بودم، او به دنبال لاغرها میبود، اگر دانشمند هم بود او به دنبال عوام، اگر خوشگل بودم به میل زشت‌ترین انسان‌ها درمی‌آمد، اگر خوشبخت بودم او دلش برای بدبختان میسوخت، اگر خوش سر و زبان بودم او همدم سکوت خسته‌دلان لال میشد... من هر چه باشم او با قرینه من بخت میبازد، عشق می‌آوازد.. اصلن ربطی به من من یا من تو ندارد، دنیا اگر نخواهد، به کسی روی خوش نشان نخواهد داد؛ آری که دستی فراسوی همه چیز نقشها را معین میکند اما تو باید بدانی که گویت تا کجا میرود و تا کجا برایت پیروزی می‌آورد وگرنه اینجا و آنجا در حد پیروزی تو فرقی حاصل نخواهد کرد.. من اگر یک دنیازده‌ی اهل بازی هم باشم، دنیا بر مدار ابروی عارفان میگردد، اگر خلیل‌وار بت نشدن‌ها را بشکنم او بر آتش سوختنم می‌افزاید تا آنجا که یاری از خدا سختتر و تحقق گلستان بعیدتر شود.. چه میتوان گفت که قرعه خارج از توان و خواست و اراده ما رقم میخورد و شاید تنها کار و بزرگترین کار یک انسان این باشد که به غم و اندوهی که در طول عمرش نصیبش میشود راضی باشد و اگر بلایی آمد صبر کند و اگر آوار بر سرش آمد لبخندی زند و بگذرد و گرد و خاک از قبایش بگیرد و حتی یک آه، یک آه هم از ته دل نکشد که دم سردی چیزی است که از همسایگی انسان با خاک بی‌برکت این ماتمکده نصیبش میشود... من هر چه باشم او به دنبال چیزی دیگر است، من هر صورتی که بگردم او رخ از من بگرداند، قصه قصه‌ی عشق نیست، عقل بیکاره است، هیچکاره است میل و اراده ما، ... افسانه‌ها میدان عشاق بزرگند، ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم، منزوی... پس بر همه چیز صبر کنید، نه به امید آنکه وضع بهبود پیدا خواهد کرد بلکه با دست و پا زدن بیهوده و اضافه بر زحمت و تکلف زیستن‌تان افزوده نشود.. چیزی تغییر نخواهد کرد پس آیه و آینه را اشتباه نگیرید و خودتان را عوض آنچه که نشده‌اید عوضی نگیرید...

بی هیچ منفعتی، دادیم رفت.. 

میخوام برات بگم، حواست نیست.

میخوام از تو بگم ولی اینجا نمیشه.

میخوام از تو و برای تو بنویسم، نامحرم زیاده.

میدونی!؟ این قلم هرچقدر هم نخواد که بنویسه، کارش نوشتنه برای نوشتنه بالاخره همه این جوهرها که قرار بودن یه بار کلمه بشن از توحلقومش میزنن بیرون. چه کنم؟! تو بگو! چه باید میکردم؟! من خیلی چیزها رو حواله به خود خدا دادم، خدا از سر تقصیرات من و بقیه بگذره.. اسمش زندگیه، یه چیزاییش دست ما نیست، اینکه چه موقعیتی باشی، چه گوی و چوبی و از چه جنسی دستت باشه دست ما نیست. شاید، شاید هم نه ولی جنس من بنجل نبودا، اگر توپ قلب من جنسش از پر بود، نمیگم پر پرواز، اگر به لطافت ابرهای پنبه‌ای تو آسمون بود خب معلومه که چوب اقبال و مراد من هم تا اونجا که باید پرتش نمیکرد به زمین خوشبختی و اتفاقهای خوب... شاید ضعیفم، شاید ضعیف بودم ولی هرچه بودم و هستم خودم بودم. من اهل حساب و کتاب هستما ولی خب حساب یه چیزایی تو دستم نیست چون اصولا اهل بعضی دودوتا چهارتا ها نیستم... تقصیر ما که نیست هست؟! نمیدونم، چه فرقی میکنه، نهایت با خودت رو راضی کنی که آره، شاید باید بفهمی همه چی بازیه و اگر و اگر نتیجه‌ای نداشته باشه چقدر بد میشه... میدونی، اینقدر حرف دارم که اگر بخوام بنویسم مثنوی هفتاد من میشه ولی قرار نبود از خودم بنویسم میخواستم تو بگی و از تو بنویسم.. چه فایده وقتی نمیخونی.. راستش معلوم نیست هنوز برام که چرا اینطور دوستت داشتم و هنوز دارم؛ من با این آدما که همه چی رو میخوان به زیرشکم محدود کنن یا اونها که میگن کسی که عاشق نشده الاغه و آدم نیست آبم تو یه جوب نمیره.. یه چیزایی هست که دست تقدیر تو ظرف آدم میذاره، نمیدونم اسمش چیه و از جنسه، موهبته نعمته نقمته مصیبته..؟! چه فرقی میکنه باز، اسم گذاشتن برای اوناست که نمیشناسنش و لمسش نکردند وگرنه اگر با پوست و گوشتت حس کرده باشی.. تموم میشه همه چی، من اینو باور دارم، من جاهایی رو میبینم که در حالت عادی انسان نباید ببینه، باید جلوی پاش رو نگه کنه دیگه ولی من انگار پس افق رو میبینم، من حس فلق رو چشیدم، من تا خود رنگ شفق خماری کشیدم.. میترسم به قهقراء برم.. میترسم کسی بشم مثل این آدمها که داشته و نداشته‌شون رو با یه نگاه میشه برانداز کرد.. مقدار ثروتشون، صفر جلوی حسابشون، متراژ فلانشون بیسانشون.. خب راستش من اصلن نمیرسم به اونجا، یعنی بعید میدونم بشم مثل مالک فلان مال، چون احتمالا قبل از اینکه به یه حدی برسه همه رو میدم که بره، بقیه هم باشن تو ماجرا، ولی متاسفانه این چیزی که باید اذعان کنم.. هیچکس با من به اوج نخواهد رسید، من مرد افتخارآفرینی برای کسی نیستم، اگر قله‌ای رو نشون بدم به چشم نخواهی دید؛ راه من از دشت میگذره، از دشت صفا و یکرنگی.... چه فایده داره این حرفها، قرار نبود که از خودم بنویسم، اما تو کجایی، من با چه جراتی از تو بنویسم... برای تو چه اهمیتی داره که من چیزی درباره تو بنویسم.. تو هم همونقدر بهم بهاء میدی که بقیه میدن و خب میدونی هیچکس بهم بها نمیده اصلن کسی من رو آدمم حساب نمیکنه.. البته حق هم هست ولی من به عینه دیدم سلام و احترام و فراموشی توامان رو.. میبینند و به حساب نمی‌آورند، قاعده اینه.. و من هیچوقت اهل دیده شدن نبوده‌ام.. میدونی اصلن مهم نیست، یه روز همه چیز تموم میشه و از ما جز رنگ محبت و خلوص چیزی نمیمونه.. اگر درک کردیم چی دور و برمون میگذره شاهکار کردیم و کاش بشه چیزی که واقعا می‌ارزد رو فارغ چیزهای دیگری که، شاخصه‌هایی که اونا رو از چشممون می‌اندازه، قدربدونیم و ارج نهیم... چه فایده این حرفها میخواستم از .. کاش مرگ عقبتر بود که من بدجور درمانده شدم.. باختن مساله نیست، سر کردن با این همه انسان‌نما که فکر میکنن برنده شدند و هستند خیلی درده.. به کدام سمت رویم روبچرخانم که کسی نبیند مرا، نامحرمی صدایم را نشنود که تنهایم، تنهاییم و کسی ما را آنگونه که باید درک نخواهد کرد... 

از تو مینویسم، دلم برایت خیلی تنگ شده است.

برای کدام بدی‌ام، مستحق بدی‌ام.. و برای کدام‌خوبی‌ام درخور خوبی نیستم...