مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

ناراحت نباش عزیز من.. دلگیر نباش عزیز دل من...

خارجیها نون سنگک ندارند پس چه دارند؟!

به نظر میرسد با اینکه حال من خوش نیست، راحت و آسوده و خوشحال است.. و چیزی زجرآورتر از احساس مداوم این بی‌اهمیتی نیست.. 

قسم به این باران و طوفان! من هم آدمم و دلم‌گرفته است... وقتی دل کسی خون شود، زندگی چه کار میتواند بکند یا چه چیز میتواند بدهد که این دلخونی استحاله به جام سرمستی شود؟! شاید هیچ.. دلم گرفته است و بهار نیز برای من سودی ندارد... هیچ فایده‌ای ندارد! من همه راهها را سنجیده‌ام..‌مرا با هیچکس کاری نیست و مرا به هیچکس راهی نیست و کسی را با من همراهی نیست.. من عزادار صداقت خودم هستم، عزادار آرزوهایم و میبینم چه بسا من مستحق این ناله و مویه بوده‌ام که آه و وای نصیبم شده است.. من هیچ نمیخواهم، از هیچکس توقعی ندارم، احترام و مهربانی هنوز سرلوحه‌های سینه‌ منند، همه کسان خوبند برای خودشان، من دلم گرفته است، من ناراحت زندگی هستم که بی هیچ موهبتی می‌آید و میرود، من دلم گرفته است، من دلم گرفته است، من دلم از این زندگی بیخود شکسته است، من مهربانم اما شادمان نیستم، من....

همچو تویی را چه کار با همچو منی؟! 

زیاد فیلم میبینم، نه هر فیلمی، به سلیقه و ذوق خودم و با معیارهای خاص خودم، به دنبال کشف فهمی تازه، معنا و نگاه نو از زندگی و به زندگی و کشف رنگی جدید و... یکجور عطش برای اینکه دیگران، نه هر کسی، چجور به زندگی، دنیا، انسانها، مفاهیم نگاه میکند و چگونه طرح مساله میکند، چگونه می‌اندیشد و ما را به اندیشیدن و دقت به خودمان و زندگی و مسایل تکراری عادت‌شده دور و نزدیک وامیدارد و سیر ماجراجویی او و همراه کردن مخاطب برای پیداکردن پاسخ یا حتی عمیقتر شدن سوال یا سوالها به چه صورتی است (شاید مثل چیزی که با کتاب تجربه میکنیم، گشودن دریچه‌های متنوع از زیستن و امکان تجربه‌ حالتهای مختلف زندگی).. من وقتی یک فیلم را به تماشا مینشینم خیلی دقیق نگاه میکنم چون باورم این که اگر کارگردان کارگردان خوبی باشد و فیلم خوب از کار درآمده باشد میبایست تک تک المانهای داخل فیلم، حرکات بازیگران حتی وجود اشیاء، تک تک کلمات رد و بدل شده و نتهای پخش شده داخل فیلم و نمای فیلمبرداری و رنگ تصاویر معنادار و فکرشده باشد و بطور کلی اطلاعاتی که داده میشود همه به کار بیاید برای آن چیزی که کارگردان و نویسنده سعی داشته‌اند بیان کنند و به تصویر بکشند؛ پس اگر مطلب بیش از حد گنگ بود یا مشخص بود ابهام از عدم عمق فکر کارگردان است، به ضعف فیلم پی خواهم برد.. پس هر گنگی یا شلوغی پیامهایی که آن به آن به چشمان ما هجوم می‌آورد خود به خود دلیل بر خوب بودن فیلم و به دردبخور بودنش نیست... و اما حس، یافتن و دیدن و درک حس واقعی ملموس حتی که با خیال انسان، ادراک انسان بازی کند هم دلچسب است... خلاصه دراین‌باره حرف هم‌چنان هست.. اعتراف میکنم برای دل خودم فیلم میبینم، از قدیمی گرفته تا آخرین فیلمهای مطرح، سیاه و سفید و رنگی و ... اما نه از سر گذران وقت و یا الکی و بیهوده...

میخواهم کمی هم به فکر خودم باشم، از این به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم... در حال خودم باشم... هر کسی به خودش، برای خودش، ناراحت خودم باشم، گریان خودم باشم، خندان خودم باشم.. اما با این همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند این هدف میسر نمیشود. لااقل کسانی باید باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند... آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه شد.. بگذار فاجعه زودتر کامل شود، این زندگی جز مصیبت چیزی دربرندارد و انسانها جز با نفرت به پیش نمیروند.. میگویند عاشق شوید که که خودشان از پشت بهتان ضربه بزنند.. جهان جز خرافه و وهم و خشونت و شهوت نیست.. 

حالا دیدی گاه خودخواهی چه سرانجام دهشتناکی میتواند داشته باشد؟! اکثریت انسانها به این سمت و سو در حرکتند، خودشان نمیدانند...

کسانی هستند که چشم دیدنت را ندارند و آدم حسابت نمیکنند و چه بسا در دلشان به تو بد و بیراه بگویند و بخندند... اما خدا که شاهد است، هرچقدر هم تو ساده باشی و سادگی کنی و حرمت دوستی و آشنایی را نگهداری.. مصطفی! این جگرم را میسوزاند و سخت میترساندم. اعتماد دردانه‌ای است که دیگر نمیتوان یافتش کرد... و من هم‌چنان تو دوستی را ترجیح میدهی، تو دوستشان داری و دوستشان می‌پنداری و آنان در دلشان نفرت از تو و دشمنی با تو را میپرورند. بعضی‌هایشان چشم دیدنت را ندارند. کاش تنها بودم و واقعا تنها بودم نه آنکه تنها باشم و کسانی باشند که نه تنها از تنهایی‌ات برنمیدارند که بر خلوت و انزوایت می‌افزایند..‌ ایکاش با بعضی‌ها هیچوقت انسان برخورد نکند نه اینکه لزوما آدمهای بدی‌ باشند، قرار نیست قدر دوستی نگه‌دارند و میل به خوبی ندارند چون هیچوقت تو را دوست خودشان نمیدانند... و چقدر سخت است اینگونه تنهایی، به گوشه‌ای میخزی تا با هیچکسی برخورد نکنی، بی‌اعتنایی جدا احترام هم‌ گاهی بوی فساد تظاهر و دورویی میدهد.. خدا شاهد است که میخواهم بروم و در کنجی گم و گور شوم، نه کسی نمک بر زخم‌هایم بپاشد و نه اینکه من خدای ناکرده در حق کسی جفایی کنم و قدر دوستی نشناسم.. خدایا کمکم کن که تو بر حال من آگاهی؛ کمکم‌ کن که جز تو کسی را ندارم و تنها بر تو اعتماد و اتکاء دارم.. شر بدخواهان را به خودشان برگردان و آنان را متوجه و متذکر زشتی اخلاق و رفتارشان بکن و سایه شر ما را از اطرافیان و عزیزان و مردم بردار و مرا به سبب کوتاهی و خطا سرافکنده‌ی بندگانت نکن... خدایا کمکم کن که گر چه بهار است، آسمان زندگی‌ام مدتهاست رنگ و بوی زمستان دارد.. بهار از آن من نیست، من از گلستان فراغت و خوشی دورم...

حالا یه زمانهایی هم بهت حال میده (زندگی) حالت رو بکن، مته رو خشخاش نذار مرتیکه معتاد (به بدبختی و یبسی) !

بعضی وقتها بازی دنیا و چرخش فلک این نیست که تو را به بلای عظیم دچار کند، به گرفتاری‌های کوچک، گره‌های کور ریز، آنطور که تو درمانده‌ای چگونه و از کجا از پسشان برآیی و شروع به حرکت کنی؛ اصلن کاری بکنی یا نه چون توانت میرود، گره کورتر میشود. درمیمانی که باید برید یا مستمسکش شد.. کوچکهایی که در کنار هم خوب گوشه گوشه‌ات را آب میکنند و مشغولیتهایی که مغزت را میجوند...