مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۵۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

گاهی نباید کنار بکشی نه برای خودت، نه برای دوستدارانت که برای بدخواهانت که حتی همین کنار کشیدن سبب خنکی دل آنها و رضایت و شادی آنها نشود... و چه سخت است اینکه ندانی دقیقا مرز دوستداران و بدخواهانت کجاست و ماندن و رفتن قرقی نخواهد کرد، زجرآورند... و چه جالب است این جمله از عباس کیارستمی که دوستانم می‌رنجانندم مدام، از دشمنان چیزی در خاطرم نیست..

..

المومن کالجبل‌الراسخ، لایحرکه‌العواصف..

اشکال ما این بود که سادگی کردیم و خودمان را در معرض قرار دادیم.. اگر کمی پیچیدگی میکردیم و بیشتر کتوم بودیم و با هرکس گرم نمیگرفتیم و به هرچیز وقعی نمی‌نهادیم، اینگونه مورد هتاکی و تاراج قرار نمیگرفتیم.. گفتیم اگر مطلبی آموختنی است بگوییم، حال خوشی است تقسیم کنیم، خودمان را نگیریم، تنها به فکر خودمان نباشیم، به ظواهر اکتفا نکنیم، از دل و جان بزنیم و ایثار کنیم.. آخرش چه شد؟!... سوء‌استفاده نکردند، نادیده نگرفتند؟!

من از هر که بگذرم، از تو نخواهم گذشت...‌ شاید بشود درحین آزادکردن گرویم، دلم، یکبار دیگر ببینمت..

دقیقا در همون زمانی که حضرات خواب تشریف دارند، من در ریدمونی‌ترین حالت ممکنم؛ نه اونقدر حال و حوصله درس‌خوندن و چشم مطالعه هر چیز کوفتی رو دارم و نه اونقدر فکرم فارغ‌ه که کپه مرگم رو بذارم. نمیدونم گرفتار وسواس هر دوثانیه به گوشی نگاه کردنم میشم چرا،.. به جون عمه بلقیسی که ندارم، به خدا... :)

این تیپ و قیافه و صورت عملی و بدن بیلدینگی رو ول لش؛ بی‌ادبی شاید باشه ولی بعضی از انسانها (که تعدادشون هم‌ کم نیست و در اقصی‌نقاط عالم پراکنده‌اند) فقط به دردکردن میخورند(، در همین حال و هوا هم هستند..) .. بعضی‌ها که به درد کردن هم نمیخورند، به درد احترام بخورند؟ وای من، چه برسد به درد دوست‌داشتن... این تنها گروه بشری‌اند که نسلشون منقرض نمیشه هیچزمان و یک‌ذره به دلت بد راه نده که در خطر انقراض هم قرار نخواهند گرفت...

گاهی اوقات پاک کردن و تمیزکردن شیشه عینک از سخت‌ترین کارهای دنیاست؛ پاک نمیشه آخه که... اونوقت وقتی دقت میکنی تعجب میکنی چطور این رو چشمت بوده :)

یه نکته‌ای این جوون در این فیلم گفت قشنگ بود، قابل تامل بود، بدک نبود: هیچ چیز در این دنیا، در این زندگی کوفتی (کوفتی از خودمه :) ارزش این رو نداره که تو به خاطرش نگران باشی... خلاصه بال بال نزن لعنتی، آروم باش.

یه چنددفعه‌ای بعد کلاس وقتی برگه‌ها را نگاه میکردم نبود. اشتباهم این بود که مثل گوساله‌ها صبر میکردم قوم یاجوج و ماجوج کارشان را بکنند و هیکل مبارکشان را خر‌کش کنند به کناری تا من با نهایت آرامش و طمانینه وارد عمل بشم و زیر و رو بکنم برگه‌ها را. تقدم و تاخر، فاک! بعد اونوقت یکبار که استاد میخواست به آسانسور عزیمت کند جلو رفتم و همینطوری تعارف زد و با خود مرا داخل آسانسور برد. به او گفتم، فکر میکرد شاید کار خاصی دارم ولی خب کار خاصی هم داشتم، بالاخره مهم بود اینکه کار اوست یا نه و دست اوست یا اکبر دوسلدورفی، به اوگفتم که چندباری میشود که برگه‌های تکلیف من در میان برگه‌ها نیست. آن حالت لبخندزنان را همیشه داشت، بخصوص شاید در برخورد با من، جیزز، گفت نه. شاید در میان برگه کلاسهای زنگ دیگر هست و قاطی شده و (شاید گم شده، نه بعید است این احتمال) بالاخره هر چه هست گفت که پیش او نیست. بالاخره هر دفعه اسم مرا به عنوان افراد برتر تکلیف میگفت، هردفعه تعریف نیست، تو بگو در اکثر مواقع اصلا چه اهمیتی دارد؛ مگر قرار است مخ‌زنی کنم یا جزو ستون فضیلتها در کاغذدیواری دهه فجری بنویسم؟! خلاصه حالا که دوباره فکر میکنم میخواهم بگویم یکچیز برای کسی که یا کسانی که شاید رباینده بوده‌اند: فاککک..‌. (از ته حلق و غلیظ) (البته به ظن بنده این کلمه هم میتواند زیباترین کلمه باشد هم زشت‌ترین، هم بااحساس‌ترین و هم خشن‌ترین ولی هرچه باشد جزو بی‌ادبترینهاست :))  حالا تو نمیری اگر طرف هم‌جنس بوده چی؟! زقنبوت! به تو چه آخه؟! فاکت رو بگو برو پی کارت، یا حضرت جرجیس مقدس، اه...) 

نگاهی که عزّت، آرامش، امید، باور و نشاط ارزانی دهد... خدایا از تو هم‌چنین نگاهی میخواهم..

آنچیزی که او میگوید عشق است، آنچیزی که اون یکی میگوید عشق نیست؟! عزیز من! بیا درباره چیزهایی که نمیدانیم کمتر حرف بزنیم.. اصلا اونچیزی که تو فکر میکنی نیست؛ آن عشقی که در کتابها مینویسند، برای خواندن از روست و آنچیزی که در خارج وجود دارد نه به همان شکل و نه حتی همان سنخ واحد، نه آنقدر آرمانی و نه آنقدر خیالی چقدر تحقق میپذیرد؟ اصلا یک در هزار، یکطرفه و دوطرفه‌اش هم نکن که جاده نیست که، ازلی و ابدی و موهبت بودن و هورمون بودنش را هم بهل، اصلا چه ارزشی دارد؟! چه حاصلی میتواند داشته باشد، چه بهره‌ای؟!! یاد یک سکانس از فیلم خرچنگ افتادم همون لابستر خارجی‌ها (lobster)، خب از خود فیلم جدای از مضمون اصلی و فحوای پیام فیلم که قابل تامل بود چندان خوشم نیامد، ولیکن سکانس آخر را ببین. آیا عشق این است که مرد هم با دست خودش خودش را کور کند؟ اصولا اشتباه نشان میدهد چون اشتباه فکر میکند و تصور میکند برای پیوند دونفر حتما باید یک شاخصه مشترک بارز در هم پیدا کرده باشند آنهم ظاهری، دوربینی یا نزدیک‌بینی و نابینایی؛ شاید این به فکر برسد که این تمرکز روی دیدن و چشم از سنخ تمثیل است، این جای بحث دارد البته.. نمیشد آن دوچشم به عنوان یک نعمت و بهره به کمک دوعاشق و معشوق می‌آمد؟! مگر نه آنکه تنها ترس آن دو تطابق با جامعه و محیط پیرامونشان بود؟! اگر دونفر عاشق هم باشند چقدر باید به دنبال مجاب کردن دیگران برای پذیرششان باشند؟ شاید از جبر جامعه و زندگی و خانواده و زمانه و این حرفها حرف بزنیم... حاصل چیست؟! زندگی کردن؟ رسیدن به مفهومی از زندگی و دریافتن حقیقتی یا توانایی گذران عمر و صبر بر دشواری‌ها یا ارتقاء به کمالات اخلاقی و فضایل انسانی یا بهره‌مندی و تمتع از لذت روحی و جسمی انسان بودن و عاشقانگی و ...این حرفها از شکم‌سیری نیست، از خیالاتی بودن هم نیست، به پیر به پیغمبر چون بحث مهمی است چه در ساحت ادبیات و فلسفه و هرجنبه مهم زیستن ما در این کره خاک بدان میپردازم و باید پرداخت. امشب بحثی درباره عشق درگرفت، یعنی من شروع کننده نبودم او همان ابتدای کلام گفت کجایی پارسا که چندروز پیش عشق را به عینه در خیابان دیدم و شروع کرد کم‌کم به توصیف آن و به گونه‌ای بازتعریفش و بازپردازی و تخیلش و من میدانستم او با امر واقعی و عینی مواجه نشده است و نه از این رو به من میگوید که بخواهد ادعا کند هم چنین چیزی واقعا بوده است، هم شکل زبانش را شناخته‌ام و هم نوع تخیلش را، میگفت و فهمیدم که درگیر اصل مفهوم عشق است و چون اهل جوالگی و سیالگی است و شاعرانگی میدانستم چه بگوید ولی خب بگونه‌ای من با فکر به همراهی پرداختم و البته نمیگویم چه حرفی رد و بدل شد و بحث به کجا رسید یا به کجا میتوانست برسد.. ببین! ابهام خصیصه قابل انکار عشق است ولی صراحت و بی‌پردگی خاصیت مقام ظهور آن است. عزیز من! وقتی در بند کلمات میمانی و غرقه در دریای تخیلات و تشبهات وامیدهی این بدان معناست که از مرحله خیال هنوز درنگذشته‌ای به منصه حقیقت نرسیده‌ای. اگر کلمات را بگویی که کلمات را گفته باشی شک نکن که حیرت و سرگشتگی نصیب تو خواهد شد و جدا از آنکه به نهایت نخواهی رسید، چه بسا البته، کمالی هم پس از ویرانگی به دست پرتوان این موجود سه چشم به دست نخواهی آورد... الحاصل بحث بماند که بیش از این میتوان گفت... :)