من چه بگویم از دوست داشتن، تو که باور نمیکنی و اگر احیانا بفهمی وقعی ننهی..
- ۰ نظر
- ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۰
من چه بگویم از دوست داشتن، تو که باور نمیکنی و اگر احیانا بفهمی وقعی ننهی..
خاصیت بعضیها این است که به تو گند بزنند و بروند.. اگر بیش از این از آنها انتظار داری باید بدانی که تا ابد به خودت گند خواهی زد...
این در بطن همان مطلب قبلی است لکن گفتم مجزا و مخصوص کمی بیشتر به آن بپردازم.. بله، میگفت با جدیت و حمیت که عشق، دقیقا خود عشق نه معادل بیرونی آن،.. توصیه میکرد شبها یکی دوساعت به آن فکر کن تا به خوابت آید، خوابش را ببینی.. البته گفتم شبانهروز من مقدار قابل توجهیاش به فکرکردن و حرفزدن و یقهگرفتن و کشتی گرفتن با خودم میگذرد، چه دراینباره و چه موضوعات متنوع کوچک و بزرگ دیگر.. ببینید. این را پیشتر هم گفتهام. حتی یکبار در نشریه هم به آن اشاره شد. ما در عرصه خارجی با مشاهده یک دیوانه، خصوصیات و اخلاقیات یک دیوانه را موردبندی کرده است یا بهتر بگویم به تعریف دیوانگی رسیده است. منظورم از ما، انسان است. حال عاشقی هم بگونهای از همین سنخ و جنس است که احتمالا یکنفر دیده شده که عاشق کسی بوده است، شاذ میزده خل میزده خاص میزده به هر وضع نمونه میشده است. این را با تعجب و گاه سرزنش و گاه به جهت وصال و پیوند عاشق و معشوق به حسرت مینگریستند و خلق داستانها و تولد شعرها و پیدایش منظومهها و حرفها و حدیثها و اقوال بشری به همین منوال سینه به سینه و خط به خط انتقال تا به زماننا هذا.. خب؛ از دیدن هم چنین طبعی، چیزی شروع کردند و خیالپردازی قصهپردازی. بله، حتما این حس ناب بشری پیشینه دارد و بوده است که کمکم در زبان عوام بیفتد که عه، عاشقی عاشقیت، معشوقگی، عشق چه امر عجیب و دردانهای است، پس چرا ما عاشق نباشیم! آهان، گفتیم زمان و زمین سرشار از بلاها و مصائب است، ذات زندگی تکلف و رنج است. اما، این و در این موضوع تفاوتی مشهود است و آن این باشد که ساحت نظری منظمتر، شکیلتر، قاعدهمندتر، حسابشدهتر و خیالانگیزتر و و و به تصویرپردازی پرداخته است؛ پس، آنچه گفته شد، پرشاخه و برگتر از آنچه دیده شد، گشت و خیال از واقعیت جلوتر زد و چون در واقعیت به مشکل خورده شد در خیال افراط شد، انسان از واقعیت میزد یعنی نمیرسید پس به خیال میافزود، کاخ داشتهها و دودوتا چهارتا عقل پایهیشان زده میشد و قصری در خلوت ذهن خود برمیافراشت.. بیایید واقعبین باشیم! بیایید قدردان باشیم! بیایید قدرشناس باشیم! اگر محبتی بیشائبه شکل گرفت احترام بگذاریم، فرصتی بدانیم برای زیستن، لکن به دنبال فلسفهسازی نباشیم، در عالم اساطیری و اثیری نگردیم تا بلکه تمثیلی درآوریم برای به صورت افزودن، تهش را درنیاوریم، بیایید منطقی باشیم و یادمان نرود که همه ما، تکتک ما تنهاییم و اجتنابی نیست، یادمان نرود که این خود ماییم که برای خودمان میمانیم، خودخواه نباشیم ولی غافل از خویشتن خویش هم نباشیم، جوری باشیم که فردا در پیشگاه الاهی بخاطر خودمان توان دفاع داشته باشیم بتوانیم پاسخی داشته باشیم که از حیثیت خودمان دفاع کنیم... هیچ چیزی مهر پایداری نخورده است، نه آنکه محکوم به نابودی نه، هرچیز در تغییر و تبدل و تکمیل است. بیایید دلهایمان را و عقلهایمان را به هم گره بزنیم بلکه جوانه وحدت سبز شود. تو در پس عشق به دنبال چه هستی رفیق من؟! یگانگی؟ حقیقت؟ زندگی؟ زیبایی؟ لذت؟ کمال و سعادت؟ عزیز من! درست بنگر! همه این دنیا شوخیای بیش نیست، جدی بگیر و ساده بگذر، عشق را ملعبه قصهپردازی نکن، اگر عشق تو را محترم کرد و به احترام وامیداشت بسمالله، اگر باورت این شد که آنچه مهم است این نفس توست که باید اصلاحش کنی و از زیادهخواهی باز بداریاش، فهوالمطلوب...
آنچه باعث شکست و زمینخوردن عاشق میشود عدم جواب متقابل نیست و نرسیدن و فراق نیست. عاشق همه چیز را به جان میخرید، حتی توهین و حقارت و نادیدهشدن را.. تنها یکچیز که آن هم سهلالوصول نیست برای مرگ عشق: بیاهمیت قلمداد شدن عشق او و بینیازی معشوق از عشق او. عاشق حاضر است تا قیام قیامت محبت کند، دل فدا کند و دم نزند تنها به یک درصد احتمال که معشوق از اینکه یک خاطرخواه دارد حتی اگر بیسروپا بداندش به خود میبالد و احساس خوبی به او دست میدهد. عاشق نادیده گرفته شود هم چیزی نیست اما اگر عشق او زیر پا لگدمال شود به مثابه آن است که نعوذبالله من همزاتالشیاطین معشوق در جایگاه خدا و عاشق ابراهیم خلیل، او امر کند که قربانی کن، وی به تبعیت و دلدادگی و سرسپردگی به مقام ذبح برآید، حال بقای ذبح بزرگ به خواست و اراده الاهی است، اگر او بخواهد از گزند تیغ درمانده آدمی برهاند میرهاند، حتی بی هویت معشوق و عنایت او و حتی خواست و میل درونی و قدرت و دخالت عاشق.. و اگر نه پایان عشق و عاشق با هم رقم خواهد خورد...
..
کاش ندیده بودمت؛ محسن چاوشی
خموش حافظ و این نکتههای چون زر سرخ، نگاه دار که قلاب شهر صراف است... حافظ
از ما جز سکوت، فریادی برنمیآید! گوشهایت را نگیر، چشمهایت را باز کن، لبخند مرا لمس کن...
درد دارد، خیلی درد دارد.. رفتن بیبازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچزمان روی آسایش و سکون را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی.. باید از امید برید.. باید از خویشتن خویش برید.. باید دل به الله سپرد.. باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد... فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود.. نمیتوان، نه نمیتوان، آنقدر جور و درد هست که سکوت ممکن نیست.. عزیزمن! دلتنگی دلتنگی است، باید باور کنی رفتن را، باید باور کنی که ماندن چیزی را عوض نمیکند یا لااقل بعید است چیزی را بهبود ببخشد.. کسی گوشش بدهکار حرفهای تو نیست.. نمیدانم، به خدای احد واحد نمیدانم.. صبر کردهام، ختم گرفتهام، چلهنشینی کردهام به نوع خودم، اما حاصلی درنیافتهام.. یکجای راه وقتی قدم بر خلاف تصورات و محاسباتت بر زمین گذاشته میشود دیگر ادامه راه به دست نیست.. کسی درک نخواهد کرد که من چه میگویم و تا چه اندازه حرفهایم از جانب دغدغه و درد میآید نه انتظار و شکوه.. به خدای علی قسم که من چیزی را نه برای خودم میخواستم تنها و نه به فکر آرمان و هدفی خودسرانه و خودخواهانه بودم.. من هیچ چیز نیستم، عزیزانم حقیقت این است، من هیچ چیز نیست.. از من درگذرید ای همه کسانم، ای میوههای قلب من ای مایه روشنی چشمان من ای عطرتان آرامشبخش نفسهای من! از من درگذرید که من خستهام، در من هیاهویی برپاست آخر چگونه به خلوت درآیم.. آه! کسی گوشش به حرفهای تو نیست، همه از تو میگریزند، کسی متعلق به تو نیست کسی وابسته به تو نیست... عزیزانم که سلامت و سعادتتان را روز و شب از خدای خودم خواستهام! هیچکدامتان به دردم نیامدید، نه نمیخواهم گلایه کنم که این تقدیر من است... به خداوند یگانه قسم که نمیخواهم که کوچ به سکوت را به خودخواهی تعبیر کنید، شاید خوددرگیری است.. من برای چه هستم؟! هان! برای چه هستم؟! اگر دورکعت نماز در بساطم نمانده بود شاید ماجرا فرق میکرد.. نمیدانم. میخواهم و نمیخواهم، میگویم و خود نمیشنوم.. انفروا خفافا و ثقالا، جانم پربار است نه، سنگینی بار را بر دوشم احساس میکنم و سایهای بر روحم افتاده است که نهایت تمنایش در من است و در من نیست آنچه نشان میدهد.. هیهات! ما ذلک الظن بک و لااخبرنا بفضلک عنک یارب! این بنده درماندهات، این بنده کوتاه قامت عاجزت، این بنده حقیرت.. میگریزم از خودم! میگریزم میگریزم و در این میان نمیدانم که این سایهها که به اهتزاز درآمدهاند هرکدام چه نقشی را ایفا میکنند، باید به کجا بگریزم، من از آن کجایم؟! کجاست ملجا امنی که لختی بیاسایم و بشویم تنم را در برکه سعادت و صلابت؟ آبلهها اگر سر واشدن داشته باشند چه خواهند گفت؟! نکند نور هم فراری شود، نکند بهشت به خرابهای مبدل شود وقتی سلطانی به گدایی افتد.. افسوس که میخواهم بگویم و محرمی نمییابم، افسوس که هرچیزی را نمیتوان گفت و ما هرکدام به تنهایی راه میپیماییم، جداگانه خانهها را متر میکنیم، پیادهام و کاش همینقدر ساده به دور از هر سودا و تمنای خامی بتوانم جاننثاری کنم، از خویش باید برون رفت، باید چه کرد...
خدایا! چرا مرا شکسته میخواستی؟ من که جز تو کسی را نخواستم... خدایا! مرا از بندگانت بینیاز کن و به خودت برسان... خدایا کمکم کن که از ننگ و نام بگذرم و آنچه شایسته است انجام دهم.. سکوتم را غرق عطر یاد خودت کن و سخنم را سرشار از حضورت گردان... خدایا! من از چشم طمع و دشمنی این مردمان میترسم، از علمشان از جهلشان؛ نحوست سایه شرشان را از من دور کن.. خدایا! اگر هستم، وجودم را جز خیر و خوبی برای بندگانت قرار نده و اگر نیستم، مرا با رحمت و رضوان خودت در آغوش بگیر...
...
آسیمهسر؛ محمد اصفهانی