مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 آنانکه که دوست می‌پنداشتمشان با من دشمن بودند و او که دوستش داشتم به خونم تشنه بود... 

 

دوم:

 به هر کسی که رسیدیم مبتلای تو بود... 

 

 

 ای انسان! تو مهمانی بیش نیستی، این زندگی با تمام تظاهر و ویترین دلفریبش به تو تفضّل شده؛ میفهمی!؟ تفضّل شده...! پس بیش بیش نکن، پیشته بابا بچّه پررو، عههه! :)

 

 

 همه عالم به حالم خندید، من تنهایی به حال خودم گریستم...

همه آسمان و زمین به حالم گریست، من یکنفر به حال خودم خندیدم...

 

 

 کمتر از آنقدر که بخواهی برایت می‌خواهد و بیشتر از آن مقدار که نمی‌خواهی برایت میخواهد.. این است تقدیر...!

 

 

 تمام گذشته برای این بود که تو را بازی دهند، ای انسان!!

 

 

 اگر نهایت مرگ است، چرا عشق و اگر نهایت جاودانی است چرا غم...

 

 

 چرا من تا این اندازه مریضم! چرا تا بدین حد دورافتاده‌ام! چرا بدینگونه غمینم! چرا اینگونه‌ام، واقعا چرا اینگونه‌ام؟ چرا می‌دانم، چرا نمی‌دانم؟ چرا اینگونه است؟ چرا اینگونه است چرا اینگونه‌ام چرا فریاد چرا سکوت چرا اینگونه‌ام، میخواهم فریاد بزنم که چرااااا اینگوووونه‌ایییی چرااااا، چراا شب وقتی صبح می‌آید، چرا سکوت وقتی کلماتی برای فهمیدن هست، چرا جنگ وقتی صلح اینگونه خواستنی است، چرا غم وقتی شادی ما را به مرگی جاودانه فرا میخواند... من خسته‌ام ایهاالناس! از این طویله‌ آزادم کنید، فریادم کنید، رودم کنید دودم کنید نقره‌اندودم کنید... چرا زندگی نه، چرا مرز جدایی وقتی آسمانی بدین زیبایی بالای سر ماست.. دیوانه‌ها چرا خفه‌خون گرفته‌اید، چه کسی عرق جبین مرا به گلی سرخ نقد می‌کند، چرا طراوت نگاه مرا کسی نمی‌چیند، چرا آغوش‌ها اینقدر سرفه دارند..‌ ای خدا ای خدا ای خدا خسته‌ام از این سکوت خسته‌ام از این توالی خسته‌ام از این کاری نکردن‌ها خواستن‌ها دویدن‌ها... شلوغی فقط شلوغی پابرجاست، چرا شلوغی وقتی دختری چهارساله با کفش‌های کوچک صورتی‌اش در پیاده‌روی یک عصر خاکستری ولی روشن قدم میزند؟! ایهاالناااااس! گریه میخواهم سر دهم از این خفقان کلمات در گلویم، من خسته‌ام، بوی مرده می‌دهم، فردای من شکل دیروز سگهای ولگرد سیبری است.. من خسته‌ام از این ندانستن از این خواستن از این خود را به خواب زدن.. چرا کسی صدا نمیکند؟ چرا کسی رها نمیشود؟! چرا اینجا اینگونه است، چرا من اینگونه‌ام...!

 

 

 آن من دیروز خوش بین و سرخوش امروز معتاد است، معتاد است به غم و بدبینی... چه شد که اینطور شد؟! پناه بر خدا! چه بسا اگر زودتر می‌دانستم و به عمل می‌بستم دانستن این مطلب که تا چه اندازه این فلاکت‌زده‌ی ماتم‌زده خطرناک و بی حساب و کتاب است _حساب و کتاب دارد البتّه و آن سرویس کردن دهان ما انسانهای متوسّط و معمولی است_ جور دیگری رفتار میکردم، جور دیگری نگاه میکردم و جور دیگری حتما نتیجه میدیدم که امروز به این فلاکت خودخواسته دچار نشوم.. زهی زندگی، زهی سادگی، زهی غم، زهی شب.. و اگر سر بر بالین یا همان بالش گذاشتی و دوباره دچار به افکار و یاد او و یاد قدیم نشدی بدان درمان یافته‌ای، مرده‌ای... زهی مردن، زهی سعادت...

 

 

 متنفّرم از عالم و آدم...! شوخی نه، جدّی!