تو هم اهمیّتی به من نمیدهی؛
پس من با چه کسی حرف بزنم؟!...
- ۰ نظر
- ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۰
تو هم اهمیّتی به من نمیدهی؛
پس من با چه کسی حرف بزنم؟!...
یک جای کار بدجور میلنگد، احساس میکنم یک چیز خیلی بد خراب است که اگر جلویش را نگیرم، میترسم اگر نتوانم بگیرم، اگر جلویش را سریعتر نگیرم دیگر هیچوقت نخواهم توانست بگیرم، این حکم کلّی هیچوقت هم از حواشی این حال خرابی است...!
این را فکر کنم میتوانم بگویم، دیگر هیچ چیز مانند حقیقت نمیتواند دلم را قرص کند، هر چند تلخ هر چقدر گزنده هر چقدر تاریک!
همیشه حالم بد است و اگر گاهی اینطور نشان بدهم که نیست دلیلی است که حالم خیلی بد است!
ایکاش بی آنکه بخواهم یا حتّی سر بجنبانم، عقابی میآمد و مرا از روی بساط بودنم میربود. به جایی میبرد، به یک جای جدید برای دیدن، برای احساسی که من چندان دخیل در آمدنش نبودهام و به سبب خوبی و خواستنی بودنش چونان زندگی یک هبه است، ایکاش بیآنکه بخواهم کسی از راه میرسید و راه دشت را به من نشان میداد، دست مرا میگرفت و از زیر سایهی این درخت کهنسال بلند میکرد و با لبخندی که تمام وجودم را غرق شادی میکرد پرندههای در آغوش افق را نشان میداد. من مستحق این هستم یا نه را نمیدانم امّا چه خوب میشد اکر بار دیگر کسی مرا به خودم هدیه میداد!...
[ ] من، بندهی خدا، در اینروز خدا، اعلام عفو عمومی میکنم! بدینوسیله لازم میبینم که کتبا این احساس قلبی را اظهار کنم و بگویم، این حقیر در پنجشنبه، یازده شهریورماه سال یکهزار و چهارصد هجری شمسی مصادف با بیست و چهار محرم الحرام سنه هزار و سیصد و چهل و سه هجری قمری و دو سپتامبر سال دوهزار و بیست و یک میلادی، بنابر ارشاد قرآنی و عنایات رحمانی میخواهم بر این بیان نورانی صحّه بگذارم که فاعفوا واصفحوا حتی یاتی الله بامره، از تمام برادران و خواهران ایمانی و انسانی خویش درگذرم، قلم عفو به تمامی گذشته بکشم و نسبت به تمام اعمال و نیات سوئی که این و آن، آشنا و غریبه، دوست و دشمن، انسان و حیوان و جمادات و نباتات(!) نسبت به من داشتهاند چشم پوشی کنم و اگر هنوز بر این قرار و مدارند از خدا اصلاح و هدایت خویش و آنان را خواهانم، باشد که درست باشیم و راست عمل کنیم و از تظاهر و کژرفتاری و نفرت برحذر باشیم و عاقبت الامر از جملهی رستگاران قرار گیریم، الهنا آمین! این شعاری نیست واقعی است، این نیاز را بیش از همه خودم احساس میکنم، امروز روز بخشش خویش هم هست، قبول نواقص و عیوب و استمداد از حضرت حق برای اراده و توان لازم جهت اصلاح و پذیرش کمبودها... این را چونان قیدی به شاخهای از ساقهی قلبم آویزان میکنم و چونان طنابی به گردنم میاندازم تا مرا یاد باشد و ارشاد باشد بر این مطلب که من در این لحظه و ساعت از هیچکس و هیچ چیز دلخور و ناراحت نیستم و ذرّهای نفرت نسبت به هیچ کس و هیچ چیز ندارم (مانند تمام ساعات و روزهایی که نداشتهام ولی زیادهخواهی نفس امّاره و وسوسهی شیطان بدگمان مرا بر حرص زدن و غصّه خوردن و استکبار نفس واداشت و با آنکه میدیدم و میدانستم در فریبش دست و پا زدم و غرقه به آشوب بادهای هرزهگرد شیطانی از ساحل امن و آرامش و ایمان به دور ماندم) برای هر انسانی در هر شکل و هیبت و هیئتی احترام قائلم، به حکم و کرّمنا بنی آدم و...، گرچه نسبت به اعمال هر کسی به تناسب اخلاق و عرفی که پذیرفتهام سنجش و ارزش قائلم ولی این مطلب را سوای از شخصیّت هر کس مورد توجّه قرار میدهم که هر کسی را راهی و زندگیای و بهرهای بوده است و خواهد بود... اللهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی و تجنّب طریق الضّلاله و الرّدی، الاهی نفس مرا به خوبی رهنمون باش و از آفات زیادیخواهی و فریبندگیهای دنیا در امان بدار و جلوههای جلال و جمال خودت را آن به آن حلاوت لحظههایم قرار بده!.. از خدا میخواهم کدورتهایی که به سبب آثار و نتایج اعمال و رفتار و گفتار من در روح و قلب انسانی و عزیزی نشسته است را برطرف کند و راه جبران مافات و بدیهایم را به من نشان دهد و توفیق خوبی کردن و به دست آوردن دلها و خیرخواهی و حسن رفتار و حسن نیّت را به من ارزانی کند، الهنا آمین... ای مصطفی! بخوان و به یاد داشته باش این کلام حضرت حق را که دوست داری:
وَاصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ ۖ وَلَا تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ۖ وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَکَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا.
خودت را مقیّد کن بر خوبی و این قرار و بر این مشارطه و مراقبه و محاسبه، متخلّق باش بر این اعتقاد ثابت قدم باش تا ضمیرت روز به روز بر این رنگ روشنتر شود، به حق محمّد و آل طاهرینش (صلوات الله علیهم اجمعین) و حضرت حجّت (روحی فداه). خدایا! بر تحمّل و سعهی صدر همهی ما بیفزا!...
ورد هر شب من این حرف از شاملوست: از رنجی خستهام که از آن من نیست...
من فقط نمیخوام توی نکبت بیش از این آزارم بدی... با خواب و خیال و افسونت، بیزارم از حضور واژگونت.. کاش دوستت نداشتم و نمیداشتم تا اینگونه مضحکهی دست سرنوشت نشوم..! اگر تمام عمر هم دیگر نتوانم محبّت کسی را به دل بگیرم باشد، باکی نیست امّا اینکه محبّتم را خرج چون تو نالایق بیاحساسی کردهام مصیبت اندوهبار تمام عمرم خواهد بود.. بیزارم از این زندگی و مردمان.. بیزارم از سکوت موهن تو، بیزارم از قیافه حق به جانب امثال شما.. بیزارم از تعفّن روحها و مجسّمهگی ژستهایتان..
انصافا برای چی صبح به صبح بیدار میشی و شب به شب صبح میکنی؟! همه چیز به غایت پوچ و همهی نیازها پست مینمایند... یک تبلور گل درشت از خوبیها و زیباییها در بستری تکراری و پست.. و اگر بیشتر دچار این تکرار باشی تا طراوت آن نوشکفتنها، زندگی برایت چیزی جز روز شب کردن و چیزی بی معنی برای گذران نیست.. این حقیقت است، ژست انسانهای خودگول زننده مثبت نگر حال آدم را به هم میزند، حرف همان است که حافظ میگوید، کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش، اما ای کاش خواب بودم و این بیداری ملال انگیز نبود، کاروان رفت رفت رفت آقاجون، گرد و خاکها خوابید، باد از تپش افتاد، آسمان تیره شد و جز سوز اندکی که به دورت میپیچد هیچ نجوایی نمیآید، این کجایش قشنگ است؟! تمام کهکشان حدیث این تنهایی بیابانی من است، این شکوه بیشتر دهشت آفرین است تا سرخوشی دهنده، این کهکشان تا جایی که من میبینم همین آسمان من است، تمام این عظمت انگار آفریده شده برای اینکه تو کوچک بنمایی، نه گمان نکن تنها دلیل آفرینشش همین بوده، خودت را مهم و بزرگ نپندار _این حرفهایم بر خلاف آموزههای دینی و آمیزههای تربیتی است! امّا به فلان فلان_ بگذریم... همه چیز هر چیز، ول کن این جمع زدنهای مسخره را، کل نگریها را، تو در بند جزییات ماندهای آنوقت حرف از کشف دقایق و امّهات معارف هم میکنی؟! حاشا که دیدهایم و ریدهایم!...
دلم میخواد تو دل کویر فریاد بزنم اما بی توجّه دادن و گرفتن و متوجّه کردن کسی نسبت به خودم، صرفا برای خودم، برای دل خودم و تنهای تنهای برای خودم بی آنکه کسی باشد یا نباشد، ببیند یا نبیند، بی نیاز به دیگری تنها در دل کویر برای دل خودم فریاد بکشم از ته دل! اگر میفهمی چی میگم یعنی بیشعور نیستی!...