مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۰ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

به سبک موراکامی..

 

 اما این رو بدون و برای خودت ترجیع وار تکرار کن که اگر آدم کسی رو دوست داشته باشه نمیذاره طرفش این همه غصّه بخوره و تو درد تنهایی و دلتنگی بمیره و بپوسه!... حقیقت بزرگ غم بزرگ میاره ولی خب چاره‌ای نیست، بلکه اندوه آدمی در یک راستا قرار بگیره و همه دلتنگی در یک چیز خلاصه شود و شاید این باعث بشه انسان با زندگی کنار بیاد، با زندگی نمیشه کشتی گرفت، زندگی رو نمیشه به خواست خودمون تربیت بکنیم، باید مثل آدمی که حواسش جای دیگه است از کنارش رد بشی و زیاد پاپی‌اش نشی که اونوقت بخواد برای اثبات ناز شصت و زور بازوش هی به اعصابت نوک بزنه!... یکبار برای همیشه، بنویس و زندگی کن، به خودت اجازه بده که دوستش داشته باشی، بی ترس و بی عذاب وجدان، به او اجازه بده که دوستت نداشته باشد و هیچ اهمیّتی هم برایت قائل نباشد...! یکبار برای همیشه بدان که تو تنهایی در این احساس و درد خانمان سوز، انتظار همراهی و همدردی هیچکس را نداشته باش، شرمنده احساس خالصت نباش، از اینکه دیگران بدانند یا نه، بفهمندت یا نه تزلزلی به خودت راه نده. عاقبت مشخّص میشود تقدیر چیست و حقیقت امر چیست و نصیب تو از زندگی چرا این بوده است! عاقبت در دو وجب خاک پنهان خواهیم شد، خواه در زندگی فرصت شکوفا شدن و شکوفه زدن روحمان و عشقمان به دست بیاید و خواه اینکه تمام زندگی ترجمان تام از دست دادنهای متوالی باشد... دلخوش به جای دیگر، زمانی دیگر، جهانی دیگر نیستم ولی با خودم کلنجار میروم که معنایی بیابم و خودم را با آن وفق بدهم و فکر کنم به این نکته که جایگاهم در این زندگی و جهان کوچک بزرگ کجاست و نقش من چیست و فلان من و بهمان من چیست... پیاده گز میکنم شب را بی ترس ازدست دادن سایه‌ام، در سرمای دلپذیر پاییزی در تاریکی شب راه میروم و به پتک بی وقت آن کارگر به زمین یا زحمت دستهای آن ژنده پوش زباله گرد می‌نگرم و به تاریکی سردر خانه پشت درخت بی بار و بر و لخت فکر میکنم و به خودم زمان میدهم تا از هیاهو جدا شوم و قدم بزنم بی آنکه تقلّای رسیدن داشته باشم یا...

 

 

همه‌ی عمر مشوّش بودیم!... چه کسی در ساحل امواج خروشان دریای طوفانی می‌نشیند؟!...

 

 

گاهی فقط غصّه میخورم! اصلا یک انسان عاقل در چنین سنّی باید غصّه بخورد؟ نمیدانم، امّا‌ نمی‌دانم چه کنم که غصّه نخورم و باز بیشتر غصّه میخورم!...

 

 

دردم را درمان کن، نمیکنی حواله به این و آن نکن...

 

 

شب نمیکنیم جز شب را و یاد نمی‌گیریم جز پوچی را و زندگی نمی‌کنیم جز مرگ تدریجی را...!

خودم را در راه جا گذاشته‌ام، نمی‌دانم چه کسی به راه ادامه می‌دهد!

 

 

آه تا اینجای کار، خاطرات خوبی نداشتم، روزهای خوبی نساختم.. و فردا مصیبتی دیگر است!...

 

 

گاهی گمان میکنم در برابر قدرت تقدیر هیچ‌کاره‌ام، در برابر تلخی و سردی نگاه تو بی‌دفاعم...

 

 

خجالت میکشم از گفتن این حرف ولی برای رد شدن از این شبها، از این روزها نیاز به همراهی ثابت قدم و قوی‌تر از خودم دارم که محبّتش را، محبّت و صمیمیّت واقعی‌اش را هیچ رقمه از من دریغ نکند. کسی که من برایش در رفاقت اولویّت اوّل باشم و نه تنها یک خاطره و اسم ذخیره شده در گوشی که سال به سال یاد هم نمی‌شود.. اسم‌های دوستانم را لیست کردم، همه را، در همه دوران زندگی‌ام، چندنفرشان واقعا دوستان هر لحظه‌ی من بوده‌اند؟ دوستانی که حتّی در نبودنشان هم آنقدر جدّی حضور دارند که آدم دلگرم است بهشان، آنهایی که آنقدر در بودنشان پررنگ بودند، در هر فرصت بودنی زیبا حضور داشته‌اند که آدم مطمئن باشد اگر نیستند هم تقصیر از جانب ایشان نیست بلکه زندگی و زمانه است.. حساب کردم خیلی‌ها برای من تنها یک آشنای محترم و دوست داشتنی‌اند، قبلا هم همینطور بوده‌اند و حالا تنها ظهور بیشتر پیدا کرده، همینطور که متقابلا من هم برای ایشان و خیلی‌های دیگر اینگونه‌ام... 

میگویند انسانها برای اثباتشان نیاز به تقلّا و تکاپو ندارند، این زمان است که نشان می‌دهد خیلی از چیزها را.. مانند محبّت حقیقی یک عاشق که شاید بعد از سالها بسان ماهی از پشت ابر بیرون بیاید و سره و ناسره در محبّت مشخّص شود.. بحث قدرشناسی و قدرنشناسی نیست، بحث خلوص و حقیقی رودن یکچیز است..

برای گذر از این شبها نیاز دارم به انسانی که منافع من را چون منافع خودش ببیند و شادی و ناراحتی من برایش مهم باشد.. برای گذر از این شبهای تاریک نیاز دارم به انسانی که حضورش پرنورتر و پررنگ‌تر از هر چیز باشد، (هر کسی نیاز دارد، نیازی طبیعی است گمان کنم) حال که من رو به محاق دارم و لحظه لحظه کمرنگ‌تر میشوم...

 

 

سه آبانی دیگر!...

 

 

 

 

 

در این شب کذایی که سرشار است از غربت و سکوت و تفکّر و انذار و وجد و ترس و خیال و از قضا شیفت نیز هستم، از خدا میخواهم التیام دهنده‌ی دل پرخونم باشد...!