دکان یاوهگوییهایتان را جمع کنید! سلطانتان آمده، سلطانتان دست پر هم آمده!...
- ۰ نظر
- ۰۲ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۰۰
دکان یاوهگوییهایتان را جمع کنید! سلطانتان آمده، سلطانتان دست پر هم آمده!...
بیزارم از دیده شدن! شاید کمی فهمیده شدن آنهم از جانب خودم! تنها میخواهم حرفم را بزنم، ناراحتم که چرا نمیزنم و چطور مجالی پیدا نمیشود که بگویم آن حرفی که باید بزنم!...
میخواهم کتابی فلسفی بنویسم در شرح پوچی همه چیز و از آنطریق به زندگیام بیشتر برسم!
آیا دوستم داری؟ چرا همیشه باید من دوست داشته باشم!...
ما انسانهای بدبختی هستیم، بدبختی که شاخ و دم ندارد! بله، شاید انسانهای بدی نباشیم، انسانهای خوبی هم باشیم ولی بدبختیم! اصلا تمام بدبختی ما از همین خوب بودن است و یا لااقل از تصوّر خوب بودن...!
(یه نموره مقام معظّمی شد جملات ولی اشکال نداره، حکمت رو در هر قالبی بریزی حکمته :)
دلم بغل میخواد اما دریغ از یکی... قلبم درد میکند، قلبم مدّتهاست درد میکند، رو به سردی میگذارد، از خواب که بیدار میشوم، به خواب که میخواهم بروم، انگار نصف بدنم سرد است، نصفی که بی قلب است، دارد فتح میکند این بیخویشتنی سانت به سانت بدنم را، شاید روزی از خواب بیدار بشوم و ببینم یخ زدهام...
(اینم بمونه، از یادداشتها و کصاشیر منتشرنشده قدیمی..)
ساعات آخر این سال نحس را به یادکرد زندگی و سلوک و بررسی شرح حال دکتر سید جعفر شهیدی رضوان الله تعالی علیه گذراندم، باشد که به فال نیک بگیرم آمدنیها را... که آمده عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه..
کاش یکی پیدا بشه یه خنجر تپل بخوابونه تو پهلو و پشت و جیگرم...
چیزی که از زندگی یاد گرفتهام این است که خودت را پیشمرگ هیچکس حتی نزدیکترین افرادت نکن! کسی که تو را دوست داشته باشد و خوبیات را بخواهد قربونی تو به دردش نمیخورد!...