مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

طرف آزارش به یه مورچه نمیرسه ها ولی تا دلت بخواد به آدم میرسه...


قربونش برم خوب میرسه چون اصولا آدم به آدم میرسه...

__ من از کی اینطوری ام؟


++ یعنی نمیدونی؟


__من چی رو باید بدونم؟


++من از کجا باید بدونم؟


__تو از کی اینطوری ای؟


++یعنی من باید بدونم؟


__پس چی رو تو میدونی؟


++چی رو باید بدونم؟


__اینکه من نمیدونم؟


++مگه من میدونم؟


__یعنی نمیدونی؟


++مگه تو میدونی؟


__من چی رو باید بدونم؟


++ یعنی نمیدونی؟



++من از کی اینطوری ام؟

.

.

.

چی شد آرمان مناعت چی شد سودای قناعت...


کار از امید و ناامیدی گذشته...


احتیاج چیه؟  یعنی دقیقا  به کی محتاجیم ، به چی محتاجیم؟ ...


خیابون خیلی شلوغ بود....

خودم رو مدیون میدونم اما نمیدونم دقیقا به کی...

حالم از خودم به هم میخوره اما نمیدونم دقیقا برای چی...

نمیخوامم بدونم...

... "" بابالنگ دراز عزیزم؛

  تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم؛

وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد، چیزی شبیه غرور!...

بابالنگ دراز عزیزم لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم، بعد از تو هیچکس الفبای روح

و خطوط قلبم را نخواهد خواند، نمیگذارم ، نمیخواهم...

بابا لنگ دراز من همین که هستی دوستت دارم، حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم...

(بابالنگ دراز ؛ جین وبستر)


فقط نوستالژی ایام خوش کودکی نیست؛ انکارناپذیر است تاثیر گذاری ناخودآگاه داستان ها قصه ها و کارتون ها و عروسک ها و ... بر روح و روان ما، نوع نگاه ما و خیلی ویژگی های شخصیتی و ...


عجیب است اما لطافت احساس شاعرانه خود را مدیون این دو تن هستم:


#جودی_ابوت

#آن_شرلی


به احترام احساس پاک کودکی... یادش بخیر

... و من سخت میترسم...


نکند این جوشش احساس بدل به شراره های خشم شود...


من سخت میترسم...


از آینده ای که گذشته اش این است...


نصف العاقل احتمال و نصفه تغافل

عاقل نیمی از وجود او تحمل است و نیم دیگر تغافل


تغافل یعنی چشم پوشی، یعنی خود را به بیخیالی زدن...


و خدایا تو میدانی سخت است چشم پوشی


خدایا تو میدانی بیخیالی ممکن نیست...


اما : " مراد من ز تماشای باغ عالم چیست؟  ز دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن...

اما :" خیال روی تو در هر طریق همره ماست، نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست...


میخواهم تا صبح بنشینم بنویسم... بیطاقتم... فریاد در درونم خفه میشود...

روزی عارفی از من پرسید: الیس الصبح بقریب؟ و من به او گفتم شب بی مونس نفس طی شد، صبح آمد بدون دلداری...

خدایا؛ الاهی و ربی من لی غیرک سر میدهند مشتاقانت من چه بگویم؟ من که هیچ ندارم و بر این اعتراف دارم چه بگویم... این تن خسته را خواب درنمی یابد... این تن مرده را روح نمیخواهد... خدایا تو خود شاهدی که من بد کسی را نخواستم ؛ تو خود شاهدی من گرچه منفعل و بیفایده، من گرچه پوچ و ساده اما میخواستم آدم خوبی باشم، که دوست بدارم و دوست داشته شوم ، و از حرص و کینه و کبر به دور... ز دست کوته خود زیر بارم، که از بالا بلندان شرمسارم... البته که من از بازوی خود دارم بسی شکر

، که زور مردم آزاری ندارم... خدایا بگذار دوستت دارم را به تو بگویم و در این حسرت نمیرم که درد دوست داشتن در دلم بپوسد و لبخند عطوفت تو را نبینم... ای عزیز تنهایی و شیدایی ای خدای من؛ تو کیستی که من اینگونه میخواهمت و میخوانمت بی ترس از دست دادنت... خدای من سنگینی مسئولیت زندگانی را بر دوش احساس میکنم؛ میخواهم سبکبار هر چه زودتر پرواز کنم که انفروا خفافا و ثقالا... خدایا مگر نگفته ای : ایحسب الانسان ان یترک سدی ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون ؟ مگر نگفته ای؟ من میترسم ... اگر میگویی یاایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه اگر میگویی اگر دیدار حتمی است  اگر حتمی است اینکه به دیدنم می آیی، از تو میخواهم اکنون به دیدنم بیایی و مرا ببینی و مرا سخت درآغوش بگیری و به نزد خود دعوت کنی... خدایا؛ ای خدای من ساده میگویم من هیچ نمیدانم من هیچ نمیفهمم؛ این گفته من از سر عرفان و خلوص نیست و نه از سر آگاهی بلکه از روی عجز و بی پناهی و استیصال است... خدایا من اشتباهی نبودم ولی اشتباهی شدم من اشتباه کردم نمیدانم این حرفها به چه کار می آید درحالیکه همه میدانند اشتباه میکنند و من نیز یکی مانند بقیه؛ اصلاح میکنم نمیدانم چه میکنم؛ خدای من از فردای بیحاصل میترسم؛ از فردایی که نه تنها مساوی روز قبل است که من ساوی یوماه فهو مغبون که پست تر است در خواهش و غفلت؛ و مکدرتر است از یاس رسیدن به حقیقت و سعادت...


میخواهم تا صبح سر به سجده بگذارم و با تو نجوا کنم...

خدایا من خوب نیستم اما بیخود نیستم گرچه بیخودم...

تنهایی مرا تو مونس و همدم باش گرچه با دلم میگویم پس کیست که اینگونه آشنا با او از دیار نزدیک سخن میگویی

او کیست؟ خدایا جواب مرا به رویا بیاور؛ رویای شیرین بیداری..


خدای من؛ تو پاسخ نیاز آشکار و نهان من باش

خدای من؛ تو مهربان و بخشاینده کرده و نکرده ام باش...


لب فرو میبندم و هم چنان حرف میزنم... چشمانم خسته است اما خواب مرا درنمی یابد... من گمشده ام.. گمان میکنم پیدا نخواهم شد در این کویر تشنه... دیوار و در زمزمه مرگ سر میدهند... دستانم چون بوته آغشته به ترس از سرمای باد زمستانی به زمین سینه ام چنگ میزند... چیزی در درون من میدرد و میبرد از من... کسی میخندد.. از دور صدای گریه برکه ای می آید... همهمه دهشت انگیز از گوشه دور کوه صبرم را دربرمیگیرد... مردی تبر بر میدارد... چشمانی او را سخت میپاید... جاده لغزان از یخ یاس است... آهسته قدم بر میدارد... از پشت کوه شقایق فریاد میزند... مطمئن تر از گرگ در این دشت انسانی نیست... من فکر میکنم و جهان به دورم میچرخد... من چشمانم را میبندم اما انگشتان خیال سراسیمه پلکم میکشد... درونم شورشی است...انقلابی در راه است اما کسی نیست..

.شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند...



خدایا به سادگی ام و به بزرگی ات ...


عبدالواسع جبلی قصیده ای غراء و زیبا دارد که حقیقت معنای آن لب مرام نامه هاست...  گرچه گزیده ای از این قصیده نسبتا  بلند را مدتها پیش برای خودم ثبت کرده ام و گرچه حیفم می آید که به اشاره ای اکتفا کنم، ولیکن دعوت میکنم و ارجاع میدهم که بخوانید و دقت کنید و بفهمید آنهنگام حظ کنید و لذت ببرید و معرفت و حکمت بیاموزید و خلاصه داشی ماجرا اینکه بامرام باشیم و بامعرفت؛ و در زندگی چه با دوستانمان چه با خانواده و آشنا و چه با عموم مردم، اخلاقی باشیم؛ البته وقتی میگوییم اخلاقی تازه داستان آغاز میشود و کوهی از امر و نهی ها، مکاتب و آیین ها، چون و چرایی و چیستی و مفاهیم به ذهن متبادر میشود که تنها ما را از عمل به آنچه میدانیم و تفکر اصولی و صحیح بازمیدارد فلذا حرفم را پس میگیرم و گمان میکنم این جمله بهتر باشد:

"" بیایید متین و باوقار باشیم؛"" چه در برخوردمان با دیگران و چه حتی با خودمان سادگی و آرامش هویدا و ملموس باشد؛

تا مهربانی مان واقعی و صادقانه باشد و روی ریا و تظاهر و دروغ از صورت رفتار و کردارمان کنار رود....


اما مطلع و انتهای این قصیده درخشان:

           

           ■ منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

             وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

.

.

.

           مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی

           لو بست الجبال او انشقت السماء ■


حرفها بماند برای مقالی دیگر...



عشق چیست؟ هیچ چیز... نشانه ای دارد علامتی دارد؟ وقتی معلوم نیست از کجا بدانیم نشانه ای که میبینیم از عشق است... عشق کشک است؟ آش است دوغ است؟ ما به عشق از منظر عاشق مینگریم یا از کیفیت عشق به عاشق میرسیم؟ چه فرقی میکند این احتمالات و بافتن ها... وقتی درد بیاید زبان از تکلم می افتد.. مگر حیرت و سرگشتگی را از علایم عاشقی نمیدانند؟ مگر از حیرت نجوای عاقلانه برون آید؟ از حالت حیرت مگر جز حیرت برون آید؟ چه باید گفت؟ اگر عطار میگوید اگر مولوی میگوید اگر سنایی میگوید حافظ و سعدی میگوید، چه میگویند چه میخوانیم که سرگشته میشویم و سر از پا نشناخته دل به آوای همایون آوازخوان بلبل صفت میدهیم؟ ما چه میفهمیم از آینه شعر؟ کلامم را خلاصه کردم و میخواهم از این نیز جلوتر روم... بسیار سخن بود و بسیار حرف و بسیار شعرنغز که از ساحت چشمانم پرمیگیرد و به آسمان خیال آرام میگیرد نه آرام که مشتاقانه جان میبازد... از خدا میخواهم فرصتی را که دست به قلم ببرم و وجودم را به خامه دهم و جان ببازم.. خدایا تو میدانی من چقدر مشتاقم به آن هنگام و خدای من ای مهربانترین همراه همیشگی من؛ چشم آغشته به اشکم، قلب غرقه به خونم و این سر آشفته از پریشانی خیال و این بودن متمایل به نیستی و این سینه آلوده از درد خواستن و و و ... مگر جز تو کسی را میشناسد؟ اما تو کیستی در این غریبانه هنگام بودن ای عزیز من بگذار در آغوشت بگیرد دستانی که از بهت تنهایی میلرزد؛ این پایی که از توان افتاده در تالاب دویدن های نافرجام، هنوز که هنوز رمقی از دوست داشتنت بیتابش میکند... لب  فرومیبندم و ناگفته میگویم آنچه مهلت گفتن نیافت و فریاد میزنم آنچه را که به زبان آمد و از قلم سربرنتافت ای همه نوشته و نانوشته تو....
عشق چیست و عاشق کیست ؟....
 من آنچه ادراک کرده ام از تجلی آینه ادبیات و آنچه احساس کرده ام از حیات ممکنات ، عشق را با همه گنگی اش و بی معنایی اش در این سه عبارت خلاصه میکنم:


دوست داشتنی 1) بی دلیل ( یا بهتر بگویم در ساحت ظاهر بی بهانه ... این عبارت دقیق و عمیق جای اندیشه و تفسیر دارد و حوصله مختصرگویی نیز نیست...)

2) بی اندازه

3) بی چشم داشت ....

که عشق معنی لایعنی
که عشق یعنی سکوت یعنی حیرت یعنی فنا یعنی ...

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت...

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زآنکه آن جا جمله اعضاء چشم باید بود و گوش...

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد...

السلام والسلام

..."" خبری از راز و رمز نیست؛

  معنایی به غایت مبهم؛

واژه عشق ایذایی ترین کلمه است؛

دست یافتنی بودن یا نبودن عشق، چیزی است که از مرام فناییون طریق عرفان برمیخیزد؛

عشق یعنی دوست داشتن... و خاکساران سلوک از ابراز وجود حتی در مقام دوست داشتن عاجز بودند...

والبته بسیار خوددار و کتوم...""

■¤ نمیدانم، نمیدانی، میداند


میبینم، میبینی اما  او میبیند..