مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

شاید به زودی.. پرده از رازی برداشتم، سخن از حقیقتی گفتم که نامردان کتمانش میکنند...

شاید به همین زودی‌ها منی که آه در بساط ندارم، سفره دلم را باز کردم تا خودتان به چشمتان ببینید که چه گوهرها و خنجرهایی بر قلبم هویداست...

شاید به همین زودی‌ها آهی کشیدم که کوه تا کوه را بپوشد و آسمان را فراگیرد...

خواهید فهمید که لاغراندامان هم میتوانند پهلوان باشند..

خواهید فهمید که آنان که چیزی را برای از دست دادن ندارند آزاده‌مردان دوعالمند...

خواهید فهمید که عشق درد میزاید و درد مرد میسازد...

خواهید فهمید که نالیدن آغاز پریدن است...

شاید به همین زودی‌ها خودم را از بلندای دیدگان تاریکتان پرواز دادم تا ببینید من معرفت صبح را برایتان نوید خواهم داد...

شاید به همین زودی‌ها فهمیدید ای انسانها که پسر انسان از شما بود...

من خودم را به تیغه سکوت بسته بودم، حال مستانه پارچه را از دستانم میگشایم و به چشمانم میبندم و روبروی بهت خاکسارانه شما سرود شجاعت را فریاد خواهم کرد.... و شما این لطف را خواهید کرد و مرا وقیحانه به گلوله‌هایتان گلباران میکنید...

به زودی خواهم فهماند به شمایانی که دوست داشتنتان بوی لجن گرفته، که دوست داشتن چون چشمه‌ای است که زلال میجوشد ولی به دست بی‌کفایت دیدگان هوس‌آلودتان آبی متعفن میشود...

من خواهم مرد و شما شاید به زودی بفهمید که من هم چون شما زنده بوده‌ام، هرچند بسان شما زندگی نکردم...

شاید از اضطرابی گفتم که تاب و توان می‌رباید و یک شیر را هم بی یال و دم و اشکم میگرداند...

شاید به زودی بگویم از آنچه سینه‌ام را در هم فشرد و عقلم را اندوهناک کرد و دیدگان را از فرط کابوس‌دیدن شبانه‌روز آزرد و رنگ عافیت از اندیشه و رویایم سترد...

شاید به زودی از گم‌گشتگی گفتم تا مگر نقطه نوری از محبت در صحرای قلبتان برای خودم پیدا کردم...

....

کاش یه قوه‌ای بود تو چشمامون که وقتی داشتیم این جزوات و مطالب رو میخوندیم، کلمات جملات پاراگراف‌هایی که بیشتر ضعف داشتیم پررنگ میشدن.. نورانی میشدن های لایت میشدن نمیدونم هرچی.. بعد اونوقت اگر میشد کنار صفحه تو حاشیه یه علامت می‌اومد که این سوال میاد ازش که چه بهتر:)...


ای کاش درمورد چیزهایی میشد حرف زد که قابل بیان نیستن.. درمورد چیزهایی فکر کرد که نتیجه‌اش نامعلوم‌ه و در عین حال شاد بود..‌ کاش فکرکردن نهایتی داشت، جواب میداد اما نمیده.. یعنی اون موقع‌هایی که میخوای برعکس نمیده، نمیخواد که بده.. بعضی چیزا فقط فکرکردنی‌ان، انگار هستن که فقط فکرت رو مشغول کنن.. اینجاست که آدم میگه بابا ول کن فکرکردن رو تعطیل کن این عقل لامصبو که به هیچ صراطی مستقیم نیست.. این عقل ناراحتو.. ناراحت تشکیل میشه از نا بعلاوه راحت اما متضاد راحت نیست.. مثل ناخوانا و خوانا نیست، ناسالم و سالم، ناکارآمد و کارآمد، نازا و بزا و ‌.‌‌. ناراحت متضاد خوشحال‌ه؛ البته تو دبستان و مدرسه بهمون اینطور میگفتن ولی الآن که فکر میکنم میبینم نه واقعا اینطور نیست.. شاید مخالف هم باشن مثل رنگ سیاه و سفید، ولی متضاد نیستند.. ولی همین بحث تفاوت مخالف و متضاد هم خودش مفصل‌ه ها... حالا؛ ناراحت کسی که راحت نیست، میشه یه نفر که اندوهناک‌ه غم داره، یه هم چنین تصویری از یه آدم میاد تو ذهنمون دیگه... راحتی هم نعمتی‌ه، بخدا، قبول نداری بهش فکر کن..‌مخلص

( البته شاید این ناراحتی بدین معناست که فرد در اون لحظه و حال احساس عذاب میکند، نسبت به خودش و یا امر خارجی و....)


حالا راحت از چی میاد؟ راح،... معناش چیه معادل فارسی‌اش، معنای لفظی و اصطلاحی‌اش..؟

ایولا مستراح، هم خانواده بافرهنگ‌شه...

کسی چه کار به تو دارد آخر؟ ریشه باشی میگویند گندیده‌ای، شاخه باشی میگویند کجی، میوه باشی میگویند ما تبریم چوب میخواهیم... آخر چه کسی با تو کار دارد چغندر؟

...مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری...
نثار خاک رهت نقد جان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
...سرم برفت و زمانی ز سر نرفت این کار
دلم گرفت و نبودت غم‌گرفتاری...

آه غصه غم شادی شادمانی چه فرقی میکند وقتی عنایتی با تو نباشد... 
تظاهر به چه باید کرد وقتی نه نشانه‌ای است و التفاتی و نه تفقدی و پاسخی...
همان بهتر که گل در دهان بگیری و یاوه نگویی پسرک مزخرف مبتذل..‌ جاهل احمق.. بیچاره نفهم ظاهربین کودن.. بتمرگ سر جایت روزه سکوت بگیر که الحق حق توست.. انزوا و عزلت و تاریکی و حرمان و سکوت و محرومیت و دلتنگی.. پسرک نفهم زبان نفهم.. بچش که این روزی توست و این کاسه دریوزگی‌ات...
هرچه به خودم نثار کنم کم گفته‌ام پس بگذارید در این امر تنها و فرید، فرصت خودسوزی را داشته باشم... احتیاج این کاسه دریوزگی، کوزه آب و طغار و نان ماست، آبروی ما به صددر ریخته است، لقمه نانی که در انبان ماست، مور را مانیم کاندر لانه‌ها، روز باران هر نمی طوفان ماست...
معذرت معذرت معذرت...

خوشا جیک‌جیک مستانه به وقت زمستان و خوشا دل بهاری داشتن بهنگام زمستان...

اما زمستان محسناتی هم دارد؛ مثل آنکه بیرنگی نیمه دیگر حقیقت است...

همیشه این سوال برایم مطرح بوده است که سرما یعنی نبود انرژی و گرما؟ یا اصل با سردی و رخوت است و سکوت و سرما و  داغی و شعله‌ور بودن و هیجان و فریاد و گرما مساله‌ای فرعی؟ آیا سرما معادل سپیدی و گرما معادل رنگارنگی است؟ از دل سرما چه چیز زاییده میشود و از دل گرما چه چیز؟ آیا هردو نمیتوانند درعین تمایز اصل باشند؟ اصلا اصل یعنی چی؟ ... اجتناب از زمستان ممکن است؟ آیا زمستان جلوه‌ای از بهار است؟ آیا تابستان و زمستان تنگاتنگ هم‌آغوش نیستند؟...... بحث درباره زمستان اندیشه بهاری میطلبد حتی بیش از آنکه بخواهیم درباره بهار سخن بگوییم...

شبیه چه روزی است این شبهای سیاه؟

و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام...

و بی گمان همه چیز در تغییر و تحول است... ستاره رفتنی است، برگ می‌افتد و پرنده مردنی است...

و قسم به برق چشمانت، نگاه تو ماندنی است...

خب خداروشکر همه چی رو بستند.. راهش همینه دستشون درست.. البته بهترین راه اینه بیان این نفس ما رو هم بگیرن چون احتمال نفوذ شیطان هست بهش.. راحت، تمام... از شانس ما، البته از توفیق من منظور، زد پیامک از آسمون اومد که موبایلتون یکطرفه شد.. یعنی هیچی به هیچی.. خداروشکر که وقتی فضا مساعد میشه همه چی با هم جور میشه... فقط یه زلزله ریز بیاد و الفاتحه.. همه چی داره بهم‌میاد، با هم‌میاد... داری منو؟.. امشب از اون شباست برای من...

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی... و امروز خیلی بهتر میتوانم بفهمم دردکشیدن چیست سکوت کردن چیست تنهایی چیست بهای این زندگی چیست اخلاقی بودن چقدر سخت است متواضع بودن چقدر سخت است از خود گذشتن چقدر سخت است... و معمولی بودن و آسوده بودن چقدر چیز خواستنی‌ای میتواند باشد، گاهی... آسودگی دیگران را که میبینم و راحتی‌شان را از ناراحتی خودم شرمنده میشوم... چه راحتید و چه فارغید و با این وجود می‌نالید.. برای چه می‌نالید؟ من که پیشتر اهل ناله کردن نبودم، شاید امروز اینگونه شده‌ام و این هم ببشتر برای تخلی است وگرنه من نمیخواهم سر ناسازگاری با زندگی و نارضایتی داشته باشم و گله و شکایت و ناشکری کنم؛ یعنی حقش را هم ندارم... شاید کس دیگری هم به من همین حرف بزند... ولی حقیقتا چه چیزها که نویسنده‌ها نمی‌نویسند و مردم نمیگویند.. همه از زیر سر شاعران برمیخیزد این فتنه‌ها... اما من به ناراحتی دیگران بیشتر از ناراحتی خودم ناراحت میشوم و گاهی به خوشحالی‌شان... نمیشود.. ولی نسبت به ناراحتی و شادی عزیزانم... البته شاید هر انسانی از بیرون بهتر بفهمد،.. شایستگی قدردان و شکرگزاربودن یک نعمت را... همیشه از حسد گریزان بود.. حسد، بن‌مایه‌اش کبر هست.. اینکه من شایستگی آن نعمت را دارم چرا او دارد؟ او نباید داشته باشد حتی اگر به من چیزی نرسد... اما غبطه خوردن وجودش تواضع است و رضایت به دیدن رضایتمندی و موفقیت و نعمت دیگری.. تواضع یعنی اینکه ای کاش من هم درمرتبه‌ای باشم یا قرار بگیرم که دارای هم چنین موقعیت و مزیتی شوم...


ای کاش من هم میتوانستم بی‌اعتنا باشم، بزرگ باشم، ...

اوس کریم! میبینی ما رو، داری ما رو؟ منو داری؟ قریونت. خیلی بزرگی، آقایی.. بخشنده مهربون مشتی.. بابا خیلی مشتی‌ای اوس کریم..‌داری منو؟ آخ این دل ما رو باش.. آشوب افتاده به جون خلق‌الله.. این دل‌آشوب منو کی جواب میده؟ اوس کریم! جون این مصی هپلی، داری منو!؟ میشنوی، صدای بلبل‌ رو، شجریان ماه میخونه؟ چشم نرگس، آخ چشم نرگس...خواهم بر ابرویت، رویت هردم کشم وسمه، ترسم که مجنون کند بسی، مثل من کسی، چشم نرگست دیوانه، آخ دیوانه... بذار از اول بذارم جیگرم آتیش خورده به موت قسم، چشمام زغال رو منقل‌ه.. داری منو مشتی؟! این مرتیکه مفنگی رو؟ که عمرش به بطالت و خاک تو سر زدن گذشت؟ داری منو که دارم تلو تلو میزنم یه نفر نیست از تو کوچه جمعم کنه، زیر بغلم رو بگیره پیشکش... خونه‌ام کدوم وره؟ کدوم دره، بی علامته.. آخ بنان شروع کرد به خوندن.. تا بهار دلنشبن آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن... آخ یاد چه چیزایی افتادم، فرحزاد، دکون عباس مشنگی، کنار کریم لوطی روبروی محمود گل اندام.. آخ چه قلیونی میکشید ممد پاچه‌باز، بوش کل فضا رو گرفته بود، چه دوسیبی میداد دستمون حاج احمد پدر عباس مشنگی، روحش غرق نور... همون جا بود دختر حاج اکبر رو دیدم، که هیج وقت دیگه بعدش ندیدمش... این زنجیر رو گذاشتم کنار گفتم، به خاک پات قسم اگه حاجت روام کردی میفروشمش دست ننه عذرا رو میگیرم میبیرمش پابوس امام رضا، اصلن کولش میکنم... اما نشد که نشد..‌به خودت گفتم این زنجیر هم برای خودت اسمت اومده روش دور گردن دیگه نمیره... چی شد اون روزا؟ .. داری منو؟ نالوطی بازی دارم درمیارم، جرزدن کار مردا نیست.. دست ما رو خالی دیدی تو گوشمون نزن مشتی.. اشک چشمم رو نمیگیری خاک بلا به صورتم نزن.. منه معصیتکار رو از کوچه جمع کن، پایم نا نداره.. کتفم افتاده، چونه‌ام مالیده به آسفالت، زیر بغل رفته جوب... آخ میشنوی؟ داره میگه خوابی یا بیدار، تو شب سیاه .. از چپ و از راست... آهای غمی که چه میدونم مثل بختک هشت پا افتادی پریدی رو گلوم، پا شو خوبی‌ات نداره.. گمونم بچه شجریان‌ه... توله داریم تا توله... من توله خوبی نبودم.. داری منو؟!.. میخوام همینجا رو آسفالت بمونم، ماه زل زده تو چشمام داره یه ریز دلبری میکنه.. میگه آخه مصی هپلی ساده‌دلی، تو کجا من کجا چیکار میکنی تو کوچه‌ها؟... میگه ساده بگویم، نگاه زاده علاقه است، فکر کنم پرویزخان پرستویی‌ه... زمان میگذرد و زمانه نیز هم... جوان هستی و جوانی نمیکنی... آخ رفتم تو باقالیا، آشغال پیازا... یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد، سالار کنار دستم میخونه، کنار یه آتیش که خوب روشنش کرده.. تو کجایی؟ اوس کریم داری منو؟ هذیون میگم جدی نگیر، به مستان میخانه‌ات، به عقل آفرینان دیوانه‌ات... آخ خدا ... چه سرد شده هوا..