خدایا به که پناه ببرم چه کنم چه کنم به چه کسی پناه ببرم عن قریب است که تلف شوم بیطاقتم دلتنگم...
- ۰ نظر
- ۰۹ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۰
خدایا به که پناه ببرم چه کنم چه کنم به چه کسی پناه ببرم عن قریب است که تلف شوم بیطاقتم دلتنگم...
ای کاش من همدر موضع طلبکاری بودم.. من هم میتوانستم ژست طلبکاری به خودم بگیرم...
اما من بیش از همه به ... خودم، آری این من، شاید بدهکارم... تجربه و تجربه.. کاش تجربه، فرصت تجربه.. زبانم بند، بند بند وجودم، خستهام...
میدانی!؟ لااقل یک نفر باید باشد که انیس لحظان بطالت تو باشد، با این وجود تو را دوست بدارد و به تو اعتماد کامل داشته باشد، تو هم به او... یکی از جهات خوشبختی انسان همین میتواند باشد...
گمان میکنم هیچ.. کاری.. بود و نبودم.. فرقی... و این دوستانم را هم که بسیار دوست دارم، فردا روزی... خواهند رفت.. و پشت سرشان را هم.... و من میمانم و این تنهایی... روز به روز انگار به این نقطه بیشتر نزدبک میشوم... و این فکر رهاکردن که مدتهاست به ذهنمافتاده به خاطر این ترس است... و سلامهایی که انگار بوی ترحم به من شکسته بال میدهند.... البته برای آنها که بد نمیشود، برای شما که بد نمیشود، این من شاعر ضعیف که در عالم واقع وجودش حتی ضعیفتر از وجود شاعرانگیاش است، قوت ابراز وجود ندارم... هیچ زمان گمان نمیکردم که این حرفها را بزنم.. با اینکه میدانم کسی که بخواند و اعتنا کند وجود ندارد.. پس برای چه کسی مینویسم؟ برای چه کسی بگویم... و چه کار باطل و مسخرهای است نجوا با دیوارها... کاش ترکی بردارند تا بفهمم گوش شنوایی دارند، گوش شنوایی برای من هست... آن مصطفی امروز به چه حال رقت باری افتاده است.. گمان میکردی اینگونه شوی؟ که ترس آخرتت هم از حسرت آنسو باشد که غرقهاش شوی نه از جهنمی که بسوزاندت؟... آن مصطفی مگر که بود؟ هیچ.. تنها امیدی و سر پردردی و دغدغهمندی و عاشق اندیشه و احساساتی.. مگر اکنون نیستی؟ من حال بیحالتر از آنم که چیزی باشم و رنگی بپذیرم.. این انفعال از چه روست؟... بگذریم.
دیگر چیزی برای گذشتن نیست.. و دیگر رمقی برای ماندن نیست.. و باز هم تسلی نخواهم گرفت، این روح و این دل...
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است، کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست...
کاش همین الان الساعه اهل دلی بود، این غزل رو با هم میخواندیم و شرح و تفسیر میکردیم.. حال میکردیم، در حالت استغراق و اوج بیخیالی... سیگار پشت چایی، چایی پشت سیگار.. کاش لااقل در طویلهای به دنیا میاومدم که مثل خودم دوتا گاو و گوسالهای بودند؛ بز اخفشی اون گوشه، ما ما میکردم و اون برگ نشخوار میکرد... حیف... اونطرف که هیچ،تمام الفاتحه، خودمونیم و خودمون، بقیه هم چیکار میتونن بکنن برامون؟ فوقش بیان دم خاکمون دوتا اشک و آه و جز جیگر زدن و ورق زدن خاطرات، اگه اهل خدا و پیغمبر و این حرفا هم باشند دوجمله قرآنی دعایی بخونند و همین... وگرنه چی؟ یه پستی پیامی تسلیتی و الباقی الحاق شخص متوفی به گنجینه خاطرات... این حقیقت داره به مولا؛ نزدیکترین افرادمون هم میمیرند و ما کاری نمیتونیم بکنیم، یه خنجر به قلبمون زده میشه و همین.. باز روز از نو روزی از نو، زنده از خواب بیدار میشیم تا حضرت عزراییل اون عنایت خاصه رو به ما هم بکنه.. خب میصرفه؟ چی میگم صنار شی تو بساطم نیست که بخوام با ناله سودا کنم... آشم رو هم بزنی سر وجبی روغن نداره که عیشم رو بسازه.. کلاغا از سر شاخهها پریدند رفتند، تو آسمونم یه ستاره هم پیدا نمیشه... هفت دست آرزو و مشکل و دغدغه امان از یه کاسه خالی امیدوارکننده که حالا نیمکاسه هم زیرش باشه... بابا حرف اینه، حرف اینه؟ نیست... مغزم داره میترکه...
پدرم میگن: خداروشکر این بچهها یک ذره دلشوره درس ندارند، رو به مادرم که: یعنی این بچهها یکذره دلشوره درس خوندن ندارند؟ هیچکدومشون!!... هردو به طعنه ریز و ملیح، یعنی به قصد تنبه ما و شاید تنبیه کلامی ما.... اگه باشم و بشه میگم آخه دلشوره که کلمه خوبی نیست، دلشورهداشتن چیز خوبی نیست، اصلن انرژی منفیه، نباید تلقینش کرد... البته خودم هم میدونم که سر لفظ الکی دارم جدل میکنم، لب مطلب که همون دل مشغولی و به فکر بودنه و مادرم در جواب حرفهای من میگن، حرف درستیه، منم از بیخ مخالف نیستم ولی میدونی، این جمله خیلی میسوزونه من رو گاهی حتی خیلی زیاد، مثلا صبحها و ماجراهاش و سرکوفتخوردناش و بعضی وقتها هم استفاده از همین یک جمله ایذایی که کار رو برای من یکسره میکنه، شعله شدم خاکستر شدم رو هوا... آخه بیاعصابی رو هم که نمیشه نشون داد، این انرژی و این توانایی و این ..داره میگنده و هیچ به هیچ... همیشه خودم یه جمله دارم که " این زندگی ما عار و ننگی ه"، خب راست هم میگم پربدک نمیگم لااقل...
البته پدر یه چیز دیگه هم میگن که اون رو قبول دارم و حرفی هم نیست، چه خطاب مستقیم به ما و چه تلویحا به مادرم حتی به دیگران هم شده (وای خدا چرا آخه پیش دایی پدربزرگ اینها...) میگن من که پدر شما هستماز شما بیشتر درس میخونم... اینو که میگن واقعا یه عرق شرم روی پیشونی من میاد... یعنی زمین دهن باز کنه.. یعنی من از همه شما بیشتر مشغول خواندن و نوشتنم، در این سن و شما چی؟ ... چه غلطی دارم میکنم من، چه پشمی مگه داریم حلاجی میکنیم ما!؟... خیلی بیحاصلم خیلی تهی هستم... گاهی فکر میکنم شاید اگر قدیم زیست میکردم به نفعم بود. شاید من مرد قرن ۴ هستم. بده البته، چون معمولا برای انسانهای بزرگ میگن اونها زودتر از زمانهشون به دنیا آمدند و یا سالها میگذرد تا قدر اونها معلوم شود.. حالا من از اینطرفم؛ نمیدونم شاید هم چیز بدی نباشه حداقل برای آرامش خاطر خودم و فرارکردن از ابتلائات این زندگی و اشتغالاتش.. خوب نیست دیگه، این نشانه ترسه، یه فرد شجاع از این آخ و وایها و اما و اگرها و کاشها به دور است...حالا...
....
ای روح ناآرام، آرام بگیر...
وقتش که برسد جوجه حصار را میشکند، سر از تخم درمیآورد و به پرواز درمیآید...
دست ما نیست؛ هیچکداممان نخواهیم فهمید چگونه اینطور میشود.. موضوع عظماست...
اما یک چیز را به تو میگویم، از صمیم قلب و مطمئن، نه اینکه از صحتش، بلکه ریشه در قلبم دوانده است، هیچ چیز از سرت نمیپرد، هیچ کس نخواهد رفت، چیزی که درگیرت کرده، ثانیه به ثانیهات را شادمانی و غم بخشیده است در وجودت جاودانه میماند؛ دروغ میگویند که پاییز فصل رفتن است. اصلن رفتن معنا ندارد که بخواهیم فصلی را به نامش نقره داغ کنیم. کسی که بر قلبت پاگذاشته برای همیشه در قلبت خواهد ماند، نه رد پا و اثرش که خودش؛ مگر ما چه هستیم؟ گوشت و استخوان؟! نه، اشتباه نکن. انسان یعنی عالمی ورای این عالم خاکی و موجودیتی گستردهتر از این تن محدود. زیبایی اینجاست و زشتی نیز... حال یعنی چه؟ یعنی آنکه ردپایی که معطر است یا نجس، اثرش زایاست، مانند قطره رنگی که بر روی کاغذی بچکانی کمکم پیشروی میکند و به اندازه غلظتش وسعتی از روح تو را رنگی میکند، خواه سیاه و خواه سفید... برای همین است که انسان خودش باید در انتخاب شرکای زندگیاش دقت کند، چه کسی را ببیند و یا نبیند، باید نگهبانی بگذاری که آنهایی که نباید نیایند چون اگر آمدند هرگز نخواهند رفت... آیا به حالت نخست برنمیگردد؟ مشخص است که نه...
......
همه ما میآییم، مینشینم و روبروی هم نفس میکشیم؛ بعد خورشید از پستوی پنجره طلوع میکند، یکیمان لبخندی میزند و رو به گلدان لبشکسته طاقچه جان میدهد... این عادت زیستن است... نگران نباید بود.. نوبت ما هم میرسد...
......
یا واسع المغفره اغفرلنا
......
عجیب نیست ولی غریب است این زندگی... عجیب است ولی آشناست مرگ...
.......
میگوید باید قدردان وجود یکدیگر باشیم... شکرگزار بودنمان...چه کسی میپرسد این دیگرگفتن از کجا میآید، از کجا آمدهاست؟ اگر فکر میکنیم ما از هم جدا هستیم، دیگر وصل و ارتباطی وجود نخواهد داشت... مگر میشود انس با دیگر داشتن؟ این یعنی دوتاشدن، اما اینگونه نیست... همه ما یک روحیم که در روز نخست با ابریقی به قالبهایی گوناگون ریختند؛ اشکال و رنگهای مختلف. اما این دلیل آن احساس تفاوتی نیست که ما تصور میکنیم؛ این اندازههای قالبها بود که تفاوت میکرد...
......
کاش باور کنیم همه ما رفتنی هستیم.. عجب! مگر نگفتی که کسی نمیرود، رفتن دروغ است؟ رفتن را جز آنکه قدم در مسیر گذاشته است و همراه کولهبارش از باغچه خاطرات دلکنده است نمیفهمد. ما گمان میکنیم که عذاب رفتن را میفهمیم، ما گرفتار ماندن خودمانیم... هرکسی تنها خواهد فهمید.. و همه ما با هم میمانیم... ذره ذره رفتن در قلبمان رخنه میکند، خونمان که از نرفتن رنگین شد آنهنگام است که از ماندن میگذریم و میرویم...
یکنفر میرود، همه درمانده میمانیم... این است تنها داستان یکیبودن تنهایی و باهمبودن ما...
شکر... سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی، چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...
خدایا شکرت... خوب نغمهها را واژگونه به ما مینمایی و خوب سرابها را یکی پس از دیگری رو میکنی، ما را تشنهتر میکنی و از پیدا نکردن آب سرافکندهتر و در طلب و جستجوی چشمهای زلال ازپاافتادهتر...
یاد چندروز پیش افتادم؛ در آن خستگی و سرمایی که هرلحظه بدان نزدیکتر میشدم، وقتی با پلههای پرزرق و برقی کوفتی مترو به دالان کثافت و شلوغی و آلودگی این زندگی میرسیدم، ناگهان صدای نامعلومی در گوشم وارونه میآمد؛ با فاصله دوثانیه شاید. الآن هرچه فکر میکنم یادم نمیآید که چه بود، ولی یادم میآید یک مصراع از همان شعرهایی بود که از گرامافونهای قدیمی پخش میشده، از همان قدیمیها که آنموقع هم هرچه فکر کردم همان تکمصراع یا بیت بیشتر از آن شعر به ذهنم نمیآمد.. بالا رسیدم؛ صدا واضحتر میشد: یک بسته رطب پنج هزار........... هرچه میخواهم سرم را بالا بگیرم، فریاد کنم که صدای مغشوش و مشوش افکار و اوهام از روح خستهام فرار کند... نزدیک است به من، تاریکی تنهایی و ترس.... و فسردگی و تو چه میدانی فسردگی چیست؟ وقتی که از اوج خوشباشی و بیخیالی و خوشبینانه نگاه کردن تو آمده است... و حال این تو هستی و رذالت آشکار بیاعتمادی به این دنیا و بیاحترامی به خودت، به حقیقتت... هرچه میخواهم سرم را بالا بگیرم نمیشود، دلم زیر دست و پا مانده است، جلوتر نمیتوانم بروم، دلم نمیآید، دلم میسوزد، دلم خاکمال شده است، خدایا پایمالم کن و مرا از خودم بگذران... اشکم سرازیر است و من هیچ نمیتوانم بکنم.... خدایی که مرا جز تو یاری نیست و نه مونسی و نه کسی...... من که هستم که تو را انکار کنم ولی ایکاش نگذاری که این گمان بر من مستولی شود که تو از ذکر من فارغی و یا من پستتر از آنم که طرف استجابت و قبولت واقع شوم... خدایا! بودنت را برایم بیارزش نکن؛ نگذار سایهها مرا برباید... خدایا! به حرمتی که برای خوبانت قایلم و به محبتی که تو به آنان داری، تو از درونم آگاهی، تعریفی ندارد، تعریفی ندارم، نشستهام، دست شستهام از خودم و همهچیز، دستم را بگیر، چشمانم را به اشک شستهام، کشتی دستانم که به سوی تو میآید مشکن، ناخدا تویی ای خدا ........ خدایا! این صبح پرفسون و افسوس چه کسی با تو سخن میگوید؟! مگر بغضی که در گلو سرگشاید و آهی که بر سینه سنگینی کند... هیج هیچ هیچ... به کدام سمت و سو میکشانیام؟! کاش مرده بودم پیش از آنکه به انتظار مرگ بنشینم... این زندگی سزایش مرگ است... و این من بیحاصل و آه این من مست و آه این تن خسته بیمار.... و آه این ذهن اندوهناک که خاصیتش اندوهناکی است... دستی نیست و نه داستانی... به رویم بیاور، ولی پس از آن در آغوشم بگیر، این اشکها نیاز مبرم دارد به گرمای محبتی و دست تفقدی که قبل فتادن به خاک آنرا از هوا برباید... خدایا نمیگویم، میشنوی؟!