مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیشب، در اصل دیروز صبح یه خوابی دیدم. خواب دیدم یه تار دستم‌ه، این تار اولش کوچیک بود و چوپش متحرک بود، نمیدونم یه طوری بود که وقتی از دوطرف میکشیدم بزرگ میشد. یه حس خیلی خوبی داشتم تو خواب. تا حالا در عالم واقعیت تار نگرفتم دستم ولی خیلی جالب بود چون انگار یه جوری بودم که مسلطم بر تار زدن. در خانه بودم و فضا هم نیمه روشن بودم. همینکه دست میبردم به سمت سیم یه صدای خوبی خارج میشد انگار که یه نغمه زیباست که یه تارزن حرفه‌ای داره میزنه. طولی نکشید ولی خیلی روح داشت اینقدری که وقتی الان هم دارم میگم ازش از اون حس‌ه هنوز به چشمان وجودم مونده... فقط یه اشکالی پیدا میشد. نمیدونم تار اشکال پیدا میکرد باز میشد نمیدونم من که حرفه‌ای نیستم تو این مسایل که چه جوری‌ ساختار تار ولی شاید به فهم خودم که تو خواب هم تجلی پیدا کرد این بود که ناکوک میشد و من سعی میکنم دوباره کوکش کنم و با یه دقت و اهتمامی میخواستم درست بشه که بتونم یک دل سیر تار بزنم ولی آخر هم نشد انگار و حسرتش به دلم موند.. البته یه سروصداها و حرفهای اندکی هم میشنیدم که بعضا از خانواده‌ هم بود که داره چیکار میکنه این پسر؟ ..‌ ولی دوام نداشت، شاید اگر همدمی بود تو خواب تار هم خراب نمیشد ولی خودم بودم و خودم که باید ساز باحال خودم رو کوک میکردم و روحم رو میزان... کاش خوابم اینقدر واضح میشد که فقط یه تصویر مات و تار از هیجان شورانگیز روحم نبود...


یعنی الآن کیا بیدارن؟ مهتاب خانوم هم بیداره؟.... شاید...

بی مهر رخت روز مرا نور نمانده‌ست

وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده‌ست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده‌ست

میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت

هیهات از این گوشه که معمور نمانده‌ست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت

از دولت هجر تو کنون دور نمانده‌ست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نمانده‌ست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نمانده‌ست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نمانده‌ست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نمانده‌ست.

وقتی خواب همونه، بیداری هم همون، خب که چی؟ کاش یه برنامه‌ای بود لااقل تو خواب، یه مطلبی یه حرفی یه دیداری یه ندایی نجوایی تکلمی انذاری ارشادی بشارتی چیزی.... وقتی که نخوابی خب بیداری حالت دیگه‌ای که نمیتونی باشی، اینقدر کش پیدا میکنه تا بالاخره به یک حیله‌ای کش و قوسی خوابت ببره... اینم یه کار بی‌اراده‌ای دیگه... تو نمیتونی نخوابی، نهایت ماجرا باید بخوابی و این چیزی است که هرروز تکرار میشه و میچرخه و هی میگرده و تو ثابت وایسادی و کله‌ات میچرخه همه چیز داره میچرخه.... پس خواب در اصل عدم بیداری‌ه، اونم چه بیداری‌ای که به دنبال یه بیداری خوب، روز میگذره تا مگر پیداش کنی و وقتی پیدا شد خوابت ببره، درحالیکه دستت تو پوست گردو میمونه و اونم چه گردویی... گردوی روی گنبد، سفره جنب معبد.... میان خواب ما با خواب انسان (میان آب ما با آب حیوان) درخت خربزه الله اکبر...

حافظ بد است حال پریشان تو ولی، بر روی زلف یار پریشانی‌ات نکوست...

اما خداوکیلی شعر برای آدم نون و آب نمیشه... حالم داره از هرچی شعر و شر و وره بهم میخوره...

آدم تا به چشم خودش نبینه نباید باور کنه...

یه ۵ تا دفتر شعر بود اینقدر اینها یکدست و شبیه بهم بودند، با تمام قوت و تر و تمیز بودنشون ولی کلا به بنای بی‌بنیان احساس شاعرانگی‌ام لرزه انداختن...شعر باید فراز و فرود، بالا و پایین، شادی و غم و حتی حال خوب و بد و اعصاب و بی‌اعصابی شاعر توش داد بزنه... حالم از این مزخرفات بی‌فایده داره بهم میخوره.‌‌ آدم بیل بزنه مهمل نبافه، شعر از چی میگی؟ تخیل تا جنبه واقعی یا محسوس و یا قابل لمسی نداشته باشه، به درد چی میخوره، نه انصافا به درد چی میخوره جز لای جرز؟!...

 از تهی سرشار، جویبار لحظه‌ها جاری‌ست...

گفتم به روز دیگری موکول نکنم آنچه از قلم افتاد، هرچند خسته‌ام... میگوید چه نیازی به این همه آسمان و ریسمان بافتن؟ هان! واقعا چه نیازی است؟ میگویم زندگی همین است؛ تو باید تکه‌های مختلف را بفهمی و بگیری و بهم وصل کنی. اما فهم، بی فهمیدن و نگریستن که نمیشود. ذات این زندگی این است و لذت واقعی هم در پی پیداکردن تکه‌های درست و زیبا برای ساختن یک منظره فوق العاده و تماشایی است. تو تماشایی شو، به اندیشه‌ات فرصت رهایی بده، لحظه‌هایت را بکر نگهدار، زندگی به بهترین شکل خودش درمی‌آید... الحاصل حرف زیاد است و حوصله اندک... بیان این مطلب خالی از لطف نبود؛ پرداختن به مصراع بعد که میگویم کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست... خب سوال پیش می‌آید: شمایی که میگویید این دوست همان معشوق است و طلب معاطفه سرشار از عشق راستین جوشان که دارد و به وضوح ابراز میشود بی کم و کاست و خالص و خلص، خب پس کردم جنایتی از کجا می‌آید؟ دوحالت است؛ یا این جنایت متوجه خود آن معشوق است و یا نیست. جدا از احتساب اینکه جنایت چه معنای تخریبی‌ای میتواند داشته باشد. اگر این جنایت متوجه معشوق است خب این چه عاشق وقیحی است که درابتدا می‌آید و طلب توجه و مهر از معشوق میکند و بعد انگار که به خاطرش آمده میگوید تازه آن جنایت هم امید دارم او ببخشاید... اگر هم که جنایت به شخص دیگری است، پس این معشوق چه کاره است که حالا بخواهد عفو بکند یا نکند؟.... بعد این سوال شاید جرقه‌ای معطوف به معلومات پیشین بزند در ذهن که آهان، پس این دوست که بیان شده یا پادشاهی مورد نظر است و یا حضرت قادر متعال پروردگار علیم... چرا که در مقیاس زمینی تنها پادشاه است که میتوانست نسبت به جرم مردم سرزمینش و زیردستانش مجازات تعیین کند و خود این مجازات را اجرا کند. حال اگر جرم حیثیت خصوصی داشت بگونه‌ای مصالحه کند بین شخص زیان‌دیده و دزد و از خزانه پر از فضه و ذهبش کیسه دینار و درهمی به مجنی‌علیه بدهد که از گناه مجرم بگذرد و حتی چشم‌پوشی کند و از گناه مجرم بگذرد و یا درحالتی دستش هم با دزد راهزن در یک کاسه باشد و درصدی از غنایم را مال خود کند. یک فردی که خانه‌اش را دزد میزد چه میکرد؟ یا دزد را میشناخت و یا نه. به محکمه میرفت و میگفت چه نشسته‌اید که خانه‌ام را دزد برد. ایهاالناس به دادم برسید من آن دزد را پیدا کنم و پیش قاضی و حاکم ببرم... منظور آنکه این محکمه و پادشاه بنابر طریق اولی قدرت رسیدگی به مظالم را داشت....... من اصلا وقتم را بیش از این تلف این قصه‌بافی‌ها نخواهم کرد، یک بیت از من بشنو و ادامه ماجرا: یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض، پادشاهی کامران بود از گدایی (گدایان) عار داشت...یار را پادشاهی میداند و خود را بنده کوچک او... میگوید ما که او را میخواهیم و می‌طلبیم چون او شایسته خواستن است، رابطه معکوس صادق نیست چون عیار ما یکی نیست... میخواهی به معنای تواضع بگیر، ولی تواضع چیزی است که از بیرون دیگران میبینند و می‌نماید، حرف عاشق از سر دودوتا چارتا نیست و نه حتی از روی اراده و آگاهی و تفکر به کنه مطلب. او با تمام وجود عشق میورزد و این ذات دوست‌داشتن مفرط است که حتی خود فرد هم بی‌اختیار و اراده نمیداند چه میکند و چرا اینگونه میخواهد... پس شما میخواهی مصداق این بیت را پادشاه بگیر، ولی کج‌سلیقگی است عزیز من... این نکته هم قابل اعتناست که اصولا زبان هنر، میخواهد شعر باشد یا سینما، زبان اغراق است.. چرا که شور احساسات فوران میکند و از جهت دیگر برای تاثیرگذاری هرچه بیشتر بتوان روان مخاطب، خواننده و بیننده را قلقلک داد، ما به وصول نتیجه و بارورشدن روح معنای اثر در مخاطب نزدیکتر شده‌ایم...

پادشاه تاج و تخت را چه کار به حریم والای عشق که درگه بسی بالاتر از عقل است، کسی آن آستان بوسد و اهل دل شود که جان در آستین دارد...

اما بحث دیگر درباب جنایت.. عاشق همیشه خودش را دربرابر معشوقش مسئول میداند حتی اگر واقف باشد که معشوق را بدو هیچ نیازی نیست.. اما به نوعی میخواهد برطرف کننده نیازها و حاجات و حتی هموم معشوق خودش باشد و حتی حاضر است دست به کاری بزند که از خود کم کند و بر معشوق اضافه کند حتی اگر این سبب همدم شدن با معشوق نشود چه بسا بر فاصله بیفزاید... عاشق صحت معشوقش را میخواهد، کمال معشوقش را میخواهد... بدین سبب رفنار عاشق نسبت به معشوق قاعده خاص خودش را دارد که به صورت طبیعی قابل فهم نیست. او گاه خود را سرزنش میکند به جهت کارهایی که نکرده است برای معشوق و این را ظلم به معشوقش میداند. او گاه خودش را تخطئه میکند  که من چه کردم؟ میتوانستم مثمر ثمر باشم میتوانستم کاری بکنم و نکرده‌ام؟ حتی اگر میگوید ظلمت نفسی آنهنگام است که عنایتی از معشوق به او رسیده و یا سعادت داستان قرین لطف معشوق است و خودش را جز معشوق نمیبیند و نمیخواهد و برای خودش قدر و منزلت آن مقداری قایل است که در جهت خدمت به معشوق و نزدیکی به او میگذرد و صرف شده است...  باری؛...

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او، گرچه پری‌وش است ولیکن فرشته‌خوست

میگوید: بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم؛ یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت...

ادامه داستان برای بعد، والسلام.

دارم امید عاطفتی از جناب دوست....  شبیه به این آن غزل حافظ است که میگوید در ابتدای امر: سر ارادات ما و آستان حضرت دوست، که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست...

اما یک کلمه لطیفی و زیبایی در این مصراع هست؛ عاطفت. یکجای دیگر هم عاطفت به کار رفته است مثل اینکه میگوید: صنمی لشکریم غارت دین کرد و برفت، آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم... عاطفت شاه، یعنی این مرتبه و مقام‌شاهانه است که عنایتش به بنده و چاکرش عاطفت و لطف بزرگی است...

معنای سرراستش میشه محبت و مهربانی، ولی نه هر محبت و مهربانی‌ای؛ این محبت فرق میکند. او که مورد محبت قرار میگیرد با تمام وجود احساس نیاز و اشتیاق دارد به محبت آن شخص... و آن عزیز از سر تفضل و بزرگواری و کرامت و این درخواستی که میبیند از شخص محب خودش، او را مورد عنایت و ملاطفت قرار میدهد... بسیار کلمه شیرینی است...  و این امید آنجایی است که مقرون به واقعیت هم باشد؛ یعنی دور از انتظار نیست که آن عزیز بالاخره گوشه‌چشمی هم به سوی عاشق خود بیاندازد و به جهت عشق و ارادتی که به محضرش دارد مورد ملاطفت و معاطفه و مهر قرار دهد.... آن بیت حافظ که میگوید: سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه باک (یا چه شد)؛ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود... این هم جای بحث دارد که در اینجا باز نمیکنم، ولی به نظرم میرسد و تصور میکنم که این معشوق داستانش با آن معشوق دارم امید عاطفتی، تفاوتهایی دارد... البته شاید آن عاطفه هم به جهت درخواست و نیاز و اشتیاق معشوق به عاشق باشد و امید هم محل پیدا میکند ولیکن عبارت جناب دوست و نوع چینش کلمات و مصراع بعد که میگوید کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست و در نهایت حسی که به من خواننده میدهد، به من میگوید این معشوق را مرتبتی والاتر است... ماجرا فقط عاطفه نیست، چه اینکه شاید یک نفر بگوید انسان محتمل است نسبت به خیلی‌ها نیاز داشته باشد و به مهرشان محتاج و مشتاق و به لطفشان امیدوار و لیکن معشوق و محبوب علی‌الاطلاق او آنطور که جانش را هم بخواهد برایشان فدا کند نباشند؛ یا حتی اگر حاضر به جانبازی هم باشد در ساحت عشقبازی‌ به معنای ادبی با آنها نیست... الحاصل من گمان میکنم در کلمه عاطفه یک عشق درونی و زلال و خالص مخفی است که در ظاهر با احترام و ارادت و امید به ظهور میرسد و این میتواند از کاملترین و خالصترین و بهترین عشق‌ها باشد...

من میگفتم‌شب عشق با این سیاهی نداره ترسی برام وقتی تو ماهی.

تو میگفتی آره من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی؛

اینم‌بمونه.......

وقتی به دنیا میای فکر میکنی فقط پدر و مادرت آدمن... یه مقدار که بزرگتر میشی میبینی نه، فقط پدر و مادرت آدم نیستن... خیلی بزرگ میشی تعجب میکنی؛ میبینی با یه مشت توله سگ طرفی...

جواب این مردم فقط شکلکه، در پاسخ به حرف و اداشون باید فقط شکلک دربیاری... اگه خوششون اومد و خندیدن که چه خوب، اگر هم بدشون اومد که چه بهتر، از دور و اطرافت پراکنده میشن، شک نکن به دردنخوراشونن... جواب‌ه به خدا... ( به دردنخوراشونن، کلمه رو حال کردی، ها:))

کاش دلخوشی‌های ساده‌ی کوچیک، خود زندگی بودند، خود خود زندگی...

....

هیچوقت یادم نمیره شبهای تنهایی رو... اول شبایی که هلک و هلک می‌افتادم تو این خیابونای شلوغ که بلکه یه راهی رو انتخاب کنم که برای حال اونروزم بهتر باشه.. اگه کسی از من بپرسه راه رسیدن به خونه ( نه خونه دوست و ...) چیه، من اول میگم بستگی داره؛ بعد شروع میکنم تک‌تک راه‌هایی که خودم قدم به قدم کشفشون کردم، اونم نه با یه همراه، نه تو یه روز بارونی که تو سیاهی و تاریکی شب، نه با حالت سرخوشی که در بدترین حالات دلتنگی، همون شبایی که از شدت خستگی دوتا پاهام از نوک انگشت تا اون بالا کوفته کوبیده گوشکوبیده بودن، همون نگاه‌های ضدحال مردم تو اتوبوس، همون فضای حال بهم زن و خفه مترو که نفسم بالا نمی‌اومد، همون پیاده‌روی ناگزیر کشیده‌شدن به تک تک فکرای بی‌صاحاب که از نبود یه ماشین که جلوی پام بایستد، منی که دیگه آدرس همه‌جا رو میگفتم تا مگر یه مسیر رو بره آقای راننده و آقای راننده دلش با من یکی نبود؛ من بودم و هیچ... میدونی، مسخره است اگه حاصل همه اینا همون بیخوابی‌های هرشب‌ه بوده باشه... لوس‌ه، نچسبه.... 

هرچیزی رو یادم بره، غروبایی رو یادم نمیره که مقارن با اذان، که از گلدسته‌ها و مناره‌های امامزاده صالح یه رنگی میداد به دل عبوس خاکستریم، من این مصطفای بیچاره دست و پا بسته که عقلش به هیچ چیز قد نمیداد و بیعرضه‌ترین آدم بود، نمیدونست چیکار کنه اما میگفت برم نمازم رو همون اولش بخونم شاید یه نظر به ما کرد اوس کریم، که دلم رو سبک کرد دوتا بال گذاشت رو شونه‌ام گفت بپر مصطفی‌جون هیچ کسی حواسش به تو نباشه من حواسم به تو هست صدات رو میشنوم چشمم باهاته میبینمت میفهممت دارمت، دلشکسته نباش ناراحت نباش، من صدات میکنم... میرفتم همون مسجد خلوت نیمه روشن که آروم آروم تو حال و هوای خودم آستینم رو بالا بزنم یه آبی به صورتم بزنم بعد با سر آستین خیسی اشکام رو بگیرم که آب وضو خشک شده بود ولی چشمم تر مونده بود... میرفتم آهسته آهسته، همین مصطفای آرام_ و به قول اون رفیق، اسلوموشن که انگار به چپم هم نیست که دنیا اینطوری‌ه و من هویجتر از این حرفام، ولی اینطورا هم نیست که اگه بدونه در من چه آشوبی‌ه به طوفان‌بودن دریا شک میکنه_ بلند میشدم تمام عجز میشدم دربرابر خودش که داری منو؟ ادعا و خواهشی نیست ولی نشون بده که هستی، نشون بده به من سراپا خواهش برای وجود نازنین خود خودت....... بعد مینشستم باز، ذکری فکری یادی حالی مگر شعری به روح لطیف آزرده‌ام خطور کنه، که یه شهاب از آسمون من هم رد بشه... گفتم لطیف، نه اینکه فکر کنی از خودم تعریف کردم، نه به مولا، جنسش همینه، جنس روح همه ما لطیفه، دلای همه ما رقیق‌ه، حواسمون به خودمون باید باشه.....


امشبم حالم همونطوره؛... امشبم از یه راه دیگه اومدم، که مدتهاست گذرم به گلدسته و مناجات و حالش نیفتاده... افتادم.. هوا شدید مه بود، دلم شدید مه بود، نوری نمی‌دیدم هوا تاریک بود، جایی رو نمی‌دیدم، چشمام نمیخواست چیزی رو ببینه، چشمام چیزی رو نمیدید، چشمام چیزی رو نمیخواد ببینه.... امشب هم رسیدم به خونه... انگار دویدم که به چیزی برنخورم اما اینطور نیست؛ پس چرا امشبم پاهام خیلی درد میکنه؟ ...

کیه که بدونه... کیه که ندونه...