مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

میگه الحمدلل آهههه... میگم بنده خدا اگه منظورت شکر کردن ه پس اون آه غلیظ تهش چیه؟ تو الحمدلله نگی نمیگن ناسپاسی کرده ؛ تو که روز و شبت کفران نعمت ه میخوای سبیل فرشته موکلت رو چرب کنی؟ این الحمدلله تو یعنی چیکار کنیم دیگه گیر کردیم؛ خدا دستت بالاست نمیشه چیزی هم بهت گفت کسی هم نیست بهش شکایت کنیم فقط یه مقدار با ما بساز هوای ما رو بیشتر داشته باش... فکر میکردم به اینکه نه همیشه اوقات بلکه غالب اوقات ما اگر الحمدلله میگیم یا خدا رو شکر ، برای اینه که نکنه خدا بزنه پس کله مون وضع از اینی که هست بدتر بشه؛ یعنی وضع بدتر رو در نظر میگیریم یه نهیب به خودمون میزنیم میگیم شکر کن بلم جان که اونطوری نیستی یا مثل اون یکی نشدی ؛ هنوز خوشبختی هایی هم داری ؛ شاید یه وقتایی هم لحنمون جواب کلیشه ای به اول سلام احوالپرسی هاست که طرف میگه چطوری چه خبر ما هم میگیم شکر سلامتی و این سوال و جواب چندبار تو این معاشرت کوتاه تکرار میشه؛ تعارف و... آخه مگه میشه به طرف گفت نه خوب نیستم و اگر گفت چرا مگه چی شده بهش بگیم به تو ربطی نداره کاری هم از دستت برنمیاد عزیزم...

دبستان که بودم پله ای که میخورد به زیرزمین یعنی آشپزخانه و سالن ناهارخوری، یه کاشیکاری شده بود در همون لدی الورود که : شکر نعمت نعمتت افزون کند ، کفر نعمت از کفت بیرون کند... یادمه همیشه بحث بود بین ما بچه ها و برای خودم که بعد کفر ویرگول هست یا نه؛ همیشه نه اینکه دغدغه اصلیمونا یعنی چندبار به گمانم بحث شده بود حتی سر کلاس؛ معلم می اومد بخونه بچه ها حاشیه میرفتند....

*"" جزای آنکه نگفتیم‌ شکر روز وصال ؛ شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال...

بازی کردن ، ادادرآوردن یه جاهایی بد نیست ؛ نه اینکه ریا و تظاهر نه، بلکه برای ملکه کردن یه سری صفات و اخلاقیات راهش اینه که آدم تا متصف به اون صفت بشه اون رو تمرین کنه.. مثلا بخشندگی؛ بالاخره سخته آدم از خودش بکنه به یه نفر بده ولی همه مون هم میدونیم کار کاره مشتی و درستی ه. جالبی اش اینه که معمولا وقتی آدم بیشتر داره سختتره براش بخشیدن؛ مثلا خود من وقتی هزارتومان دوهزارتومان ته جیبم ه وقتی یه نفر میاد میگه داداش بابا عمو پسرم حاجی هرچی، یه کمکی به من بکن من زورم نمیاد اون هزارتومان ه بعضا پار و پوره رو دست کنم از ته جیبم در بیارم بدم به طرف یه لبخندم در برابر قسم و آیه و دعاش بهش بزنم بگم ممنون سلامت باشید، ولی همین موقعیت وقتی ده هزارتومان تو جییبم باشه، اول چندثانیه تو فکر میرم محو آینده و نیازهای روز مباداش میشم گاهی فلش بک میزنم به عقب که چه کارایی میشده قبلا با ده تومان بکنم و نکردم و اینکه ده تومان کجاها لنگ کفش کهنه که نه کلید یه کارای نسبتا کوچک ولی مهم بوده خلاصه کجاها گیر ده تومان بودم.. حالا اگه بخوام حتی به فرض خرد بودن پولم هزارتومانش رو به این بنده خدا بدم شاید یه جا بتونم با ده تومان کاری بکنم که با دادن این هزارتومان دیگه نشه با نه تومان بکنم...یعنی در دوحالت هزارتومان مشترک ه ولی من دوتا آدمم انگار... نه انصافا اینطور نیست؟ واقعا بعضی پولدارا هستند از صدتا گدا و ندار بخیل تر و دست خشک ترند.... حالا... روز بازیگری بود به گمانم.. تو ذهنم اومد بازیگری واقعا هنر خاصی ه؛ من خودم دوبار تو ایام مدرسه با خواست و میل خودم تئاتر بازی کردم چون دوست داشتم؛ حتی اونی که در پنجم دبستان با سه چهارتا رفیق دیگه ام یه نمایش نه چندان کوتاه بازی کردم که ماجرا داشت و شاید یه زمانی بنویسم؛ خودمون دور هم جمع شدیم و خلاصه اول نمیگذاشتن به دلایلی اجرایش کنیم و به نوعی کارمون اصلاحیه هم خورد و....... حتی به نظر من یه دوبلور کاری که میکنه دوتای یه بازیگری ه؛ هنر یه دوبلور حرفه ای خیلی شاهکاره چون کارش فقط صداگذاری نیست بلکه باید حس فیلم رو پیاده کنه و نه تنها بازی ساده بلکه باید خودش رو جای بازیگر داخل فیلم بگذاره و دقیقا عین او حس بگیره؛ حسی طبیعی و نه تصنعی..... حرفای دیگه بماند....

اما با همه این تصاویر قهرمان بودن تو زندگی ساده و به دور از چشمان کنجکاو و تحسینگر تماشاگران خیلی هنرمندانه تره تا بازی کردن در نقش قهرمان تو یه فیلم.... حتی میخوام بگم ادادرآوردن تو صحنه زندگی سخنتره تا تو یه فیلم؛ تو نمیتونی پیش بینی کنی چی در انتظارته ولی تو فیلم فیلمنامه مشخص کرده چی میشه و تو اضطراب اتفاقات پیش نیامده رو نداری هرچند باید تظاهر به ندانستن بکنی ( ؛ ناراحتیای داخل بازیگری در اصل تو رو ناراحت نمیکنه و تو این رو باید به خودت مدام تلقین کنی تو اون آدمه داخل بازی نیستی که البته این از یه جهت سختی حرفه بازیگری ه؛ شاید به نوعی مثل یه روانشناس که به تناسب مشاوره ای که میده نباید تحت تاثیر مراجعینش قرار بگیره که خودش هم افسردگی و باقی مشکلات بیمارانش رو دچار بشه).. هرچند میگن کما تدین تدان، معنای لبی اش میشه هرطور رفتار کنی همونطوری باهات رفتار میکنن ؛ و تو این رو میدونی و به نوعی چشیدی....

فکر کردم به این مساله که اگه میخواستم بازیگر یا کارگردان بشم اونم از جنس اصیل ایرونی اش ، دوست داشتم شبیه کی بشم و یا احتمالا شبیه کی میشدم؛ شما نسبت به خودتون چی فکر میکنین؟شبیه کی میشدین؟

میخواستم بگم سعی کنیم نقش آدمهای خوب رو بازی کنم و اداشون رو دربیاریم که تشبه به هرگروهی ما رو جزو اون گروه میکنه ( داستان اون مردی که لباس حضرت موسی و ادای ایشان رو درمی آورد با حضرت موسی... ) البته یادمون نره چی هستیم که غره شدن به خویش مثل اونه که نقش یه دیوانه رو بازی کنی و در همون حال و هوای دیوانگی بمونی... خوب بودن و سعی در خوب بودن یه بازی ه به دور از تظاهر و ریا و کبر و غرور و .... مابقی حرفها...

قربونت یه جونی به ما دادی داری نم نم پسش میگیری؛ خب مشتی بزرگیت رو تموم کن حجت رو بر ما کامل کن کار رو یکسره کن خلاص که الاکرام بالاتمام ‌... این جون ما قابل تو رو نداره به مولا؛ چیزی هم راستش ته کاسه مون نمونده بخوایم تقدیمت کنیم؛ سرمون رو تو طغار عیشمون که خیلی وقته تارعنکبوت بسته سه سوت بسمل کن بعد با کوزه گلاب تمام غصه و درد زندگی رو بشور بره تو جوی مرامت .. بالاخره کمال الجود بذل الموجود ما هم آرزومون اینه مثل خودت بشیم بزرگوار... به ولای علی ببر بدر ما جیکمون در نمیاد اصلن این جیگر رو خودمون در میاریم جلوی روی مبارکت شقه شقه اش میکنیم ؛ شاید ثابت شد دلدادگیمون جیگرت حال اومد..... بعضیا خرن بعضیا یه طویله خرن من بیچاره اون دومی ام...

از خودم ؛ دویمی برای خیلی قدیمتر مطلع یه غزل چسناله ای؛ اولی هم برای اون یکی غزل عار و ننگی ؛ یاحق:

♡● دل داده ام جان میدهم آری برایت ؛ عشقی به شرط مرگ جانانه تر از قبل...

♤● ای زندگی خوش افروز عمر من بستان ، که نم نمش تو بگیری و بازگیری جان...

مناعت طبع یعنی بیش از آنکه دیده شوی و مورد لطف و احترام و پاسخ قرار بگیری خوبی کنی بی چشمداشت و بی تاسف و حسرت و سرشکستگی... آبی بودن یعنی این ، سپید بودن یعنی این ، طلایی بودن پرسپولیسیا ناراحت نشن قرمز بودن ، قهوه ای بودن نه دیگه قهوه ای نه ولی چه بسا زردبودن بالاخره یه وقتایی خوبی کردن ضایع شدنم میطلبه رنگی شدنم ( رکش میشا.ن بهت ؛ اون بنده خدا میگفت مردم گاون، جلوشون خم بشی تعظیم کنی بهت شاخ میزنن؛ البته که قبول ندارم حرفش رو بیشک ولی هردفعه میگفت یه دل سیر میخندیدم تو دلم بهش خودشم میدونست از این جملات نغز بازم میگفت...)  به همراه داره همینه که میگن هرکسی رخ زردتر پردردتر یا بالعکس ( او مردتر بابا مشتی تر مامانی تر اصن...)... البته اینم هست که هر کاری بلد نیستی انجام نده قربونت برم عرضه اش رو نداری خب ولش کن میخوای ابروی طرف رو درست کنی میزنی چشمش رو ناکار میکنی... گر تو قرآن بدین نمط خوانی ، ببری رونق مسلمانی / گر مسلمانی بدین است که حافظ دارد ، وای اگر از پس امروز بود فردایی...

* یاایهاالذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی : ای کسانی که ایمان آورده اید؛ صدقه هایتان (و خوبیهایتان) را با منت و آزار و اذیت از بین نبرید...

دلای آبی میمونن همیشه بی یار و یاور ؛ ولی نه انصافا همیشه نه لااقل من قبول ندارم...

فکر میکنم گاهی بیشتر؛ آن لحظه آخری هر زمان که باشد، میخواهم با بدن نظیف و معطر مرا ببیند؛ شاید کتاب دلخواهم را به آخرین سطرش برسانم و آسوده و با لبخند کتاب را ببندم و روی میز بگذارم؛ پشت میز بنشینم ، قلم را بردارم و با خطی شکسته بر برگی کاهی آخرین غزلم را بسرایم و آنرا تقدیم کنم به همه کسانی که قلبشان برای دوست داشتن من به تپش آمده و حتی آنان که چشمانشان از دیدن من به تنگ آمده؛ میخواهم آخرین غزلم چشم روشنی باشد برای آنان که دوستشان دارم؛ میخواهم رفتنم بقای عمر با عزت و شادمان عزیزانم باشد؛ ... آنزمان زندگی را بدرود باید گفت که خورشید بر ایوان نشسته است و یک استکان چای قندپهلوی دشلمه لب سوز نوش جان میکند و باد به همراه شکوفه به آغوش تاروپود فرش میرود و عطر گل یاس در فضا طنین انداز است و قرآن بر طاقچه به دست عشق گشوده میشود: لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ، وز پی دیدن او دادن جان کار من است.....


شنیدم پیرزن آرزویش این بود که لحظه آخر، تنش به لطافت و معطری گل باشد و همینگونه هم شد...

پیرمرد به همراهانش گفته بود من رفیق نیمه راه شما هستم؛ همینگونه هم شد، شیخ از بیماری ناگهانی جان به در نبرد و از طواف کوی دوست به لقای او شتافت و در هفتمین شهر عشق مدفون شد...

و... یاایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه...

انگار مردن نیز ابهت داشت؛ باشکوه بود پر از رمز و معنا ...آن قدیم هر چه بود زندگانی نه بیگانه با مرگ بود و نه انسان غافل از مرگ و نه زندگانی آغشته از ترس زیستن مرگبار... ثانیه ها حرمت دارند لحظه ها ارزش دارند و لحظه آخر به معنای پایان نیست و فرار از لحظه ها مفهومی ندارد جز آنکه لحظه ها به استقبال ما خواهند آمد.... مابقی حرفها...

دیشب و دیشبش چشمم به دیوان هاتف افتاد. جناب ای فدای تو هم دل و هم جان... سیداحمدحسینی ملقب به هاتف اصفهانی شاعری اصالتا از دیار آذربایجان در دوره افشاریه و زندیه حدود قرن دوازده زیسته در اصفهان و متوفای قم... گمان میکردم اشعار او بیشتر صبغه عرفانی دارند و خود او نیز حتما در این حال و هوا صرفا سیر میکرده است: این سخن میشنیدم از اعضاء ، همه حتی الورید و الشریان / که یکی هست و هیچ نیست جز او ، وحده لا اله الا هو... ؛ اما غزلیاتش در یک کلمه باسلوق ( همان راحت الحلقوم خودمان) بودند؛ جای لافکادیو خالی... شعری روان آسان دلکش و پرمعنا و حافظ پسند و چون سعدی سهل ممتنع...‌ خواندم و فهمیدم که شاعری چون او زبردست کجا توانم دید؛ اشعار عربی اصیل و باصلابتی هم دارد؛ یک قصیده هم در مدح امیرالمومنین گفته بود به ولای علی شاهکار... کاش میشد جمعی بود و میخواندم و میشنیدم و حیف که هیچ نیست نه اهل هست نه اهلیتی هست نه شخصیتی هست همه تصویر و ظاهر و سرگردانی و حیرت... : به گردون میرسد فریاد یا رب یا ربم شب ها ؛ چه شد یا رب در این شب ها غم تاثیر یا رب ها...  و جالبی این است که تمام ابیات یک غزلش زیبا و روان است؛ یک دست ممتاز...البته چه بسا به من خیلی شیرین آمده باشد ولی نه حقیقتا کار کار خودش ه... : چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی ؛ که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی.... چرا من بخوانم خودتان بخوانید، دیوانش را بخرید و بخوانید و حظ کنید البته اگر اندک حوصله و ذوقی برایتان مانده و یا هست...
حسرتی هست تا به گور؛ به گمانم ...
فکر تازه ام نیست؛ اکتشاف خارق العاده ای هم نیست؛ گمان میکنم خیلی چیزها هستند که میتوانند حس رضایت ما را برانگیزانند؛ حتی چیزهای کوچک و یا به ظاهر کوچک؛ فقط شاید کمی حماقت لازم است ، البته با چاشنی تیزهوشی و ذکاوت... ما از خودمان چه انتظاری داریم؟ فعلا به آنچه هستیم خشنود باشیم و از آنچه انجام میدهیم لذت ببریم؛ کارهایی که میتوانیم و دلمان میخواهد و یا حداقل منعی ندارد و یا بدمان نمی آید کم نیستند؛... به جای آنکه حسرت آنچه باید باشیم و سودای آنچه میتوانیم انجام دهیم یا باید انجام دهیم دو بار خسته مان کند، چه اینکه از کاری که میکنیم تنها خستگی اش به تن مان میماند بدون ذره ای لذت و حس بالندگی و خودباوری و لذت و عزت؛ و دیگر آنکه به خاطر آنچه به دستش نیاورده ایم چه از حیث موقعیت و چه موفقیت خود را از درون سرزنش میکنیم و این فشار وارده به روح مان ما را بیشتر از خستگی جسمی مان خسته خواهد کرد.....
امیدوارم هر روز از کاری که لذت میبرید خسته تر شوید ولی بانشاط تر باشید؛ که این خستگی تنها کوفتگی جسم است و جسم سالم قرین فرح روح است و فرح روح از خستگی در اکتساب و لذت بیشتر است ؛ و درماندگی در مسیری که بدان باور داری و ارج مینهی عین سعادت و موفقیت و سلامت است...

ما به ازای عمری که میدهیم چه چیزی میگیریم؟ سوالی است برای خودش ...

( راستی ما به ازاء را همینطوری مینویسند دیگر؟ دقیقا استفاده صحیح و هم چنین معنایش چیست؟ ازاء که یعنی برابر ؛ ما هم آنچه ، آنچیزی که : میشود آنچه در برابر آنچیز است؟ برابر یعنی هم رتبه ؟...)

■..."" ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ؛ آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام... "" ( آخر چقدر لطافت ادبی حکمی ؛ چقدر حظ و ‌کیف چکیده تواند شود در یک بیت...!)


■..."" قصه العشق لانفصام لها ؛ فصمت ههنا لسان القال ..."" ( قصه عشق گسستنی نیست و بینهایت است و درآنجا زبان گفتار بریده شده است...)


☆• عزیزی شب پیشین ، ذیل مطلب زیر فرمودند: خب انصافا سرد و بی نمک بود.... اول آنکه من تشکر فراوان میکنم و سپاسگذارم که لااقل دیدم بازخورد احساسی خواننده ای را که هرچند برای من گمنام است لکن این بیان عقیده اش برای من شخصیت او را شناخته شده و قابل ارج میکند... هرچند من نوشتن را دوست میدارم و قلم زدن را به صورت تکلیفی هرروزه برای خویش میدانم چه آنکه نوشتن مفتاح فکر و گشوده شدن دریچه های تفکر و بصیرت و دانش است و چه آنکه با تمرین نویسندگی هم قلم بذاته و هم فکر بکنهه ورزیده میشود.... اما نوشتن به چه قیمتی برای چه و از چه؟ بگذارید از این حرفها بگذرم و سخنم را گزیده تر در قالب چند نکته بیان کنم: [پیشتر از بیتعارفی آنچه میگویم عذر میخواهم و به شما اطمینان میدهم که سخنم از روی گزافه و سوء نیت نیست و در پی اثبات خویش نیستم و تنها هم چنان تلاش میکنم که از نوشتن دفاع کنم و این اتمام حجتی است که محصورکردن و به بندکشیدن قلم به هربهانه و نیتی چه ارزشی و چه اخلاقی تنها بازتابش ترس از اندبشیدن است...حوصله شرح ماجرا نیست و نه من در پی ارائه نظریه و فرمودن تز هستم....] پس:

۱( من نه خود را طناز و بانمک میدانم و نه انسانی شوخ طبع ملاح؛ پس ابدا خودشیفتگی را نمیپسندم و از تفاخر و تبختر و تکبر چه قولی و چه فعلی و چه حتی تصور و اندیشه ای خویش را بر حذر داشته و الاهی خواهم داشت؛ پس صاحبنظری نمودن و تز صادر فرمودن و هر آنچه بوی توهم گهربارگی کند جامه ای است که من از پیش آن را پاره کرده ام و حقیقتا نه به قامت من که به بالای هر انسان صاحب فهم و بزرگی و روشنی نازیباست... اگر سودای جملات قصار گفتن بود ، مانند بلندمایگان و والامنسبان چراغ توییتر را می افروختم و جملات قصار منور مشعشع توییت میفرمودم (که نمیگویم بالاتمام نیست چرا که من هم به تناسب آنچه میخوانم و علاقه ام به ساحت شعر و هنر و اندک ذوقی که حق جل و علا در نهادم قرار داده است میشود گاهی حرف قابل تامل هم به فکر و زبانم بیاید؛ هر انسانی اصولا اینگونه است؛ بیانی است بسیار شایسته و تابناک از حضرت مسیح علی نبینا و علی آله و علیه السلام که : سخن حق را بپذیر اگر چه از اهل باطل باشد و سخن باطل را نپذیر و وقعی ننه اگر چه از اهل حق باشد.... و اصولا ارشاد ما به اینکه انظر الی ماقال و لاتنظر الی من قال از این بابت است...

۲( اما دویم آنکه اگر جملاتی آمد که رنگ و بوی سبکی میداد از باب جهالت نبود و نه هرزگی و هزل گفتن و فرومایگی و ... اگر ابیات منیع و حکیمانه و شریف حضرت حافظ رضوان الله تعالی علیه را دستمایه نوشتن قرار میدهم من باب علاقه من به آن شخصیت وارسته و ادیب والاست و دوم از روی نزدیکی و مقاربتی است که از علاقه به این گنجینه در خودم احساس میکنم و شاید و شاید چه بسا صادق باشد بین الاحباب تسقط الآداب که عزیز من لایحب الرجل قوما الا حشرالله معهم و سخنانی از این باب شاهد مثال آنسویی ....... 

۳( مجموع دومورد بالا آنکه من هیچ زمان داعیه ای نداشته ام و نه.... نه در پی حکمت بالغه گویی و نه گزینش بهترینها و به اشتراک گذاشتن آنها... آنچه من مینویسم درد دل است و افکار مغشوشی که اکثرا در ذهن ته نشین میشوند و فرصت بروز نمی یابند و گناهی هم ندارد سر به چاهی کردن و گاه گاه به آسمان نگریستن و با خود نجواکردن... وگرنه من جوان خام‌ آنچه بیشتر تمرین کرده ام و چه بسا متحمل شده ام سکوت بوده است و نه سخن گفتن؛ (و همیشه جالب بود برایم : اذا تم العقل نقص الکلام و گفتگو آیین درویشی نبود...) وگرنه اگر نیکوگفتن و گریده گفتن را مربیان مان بهتر یادمان میدادند وضع جامعه مان اینگونه آشفته از ناحق گویی و سه نقطه نبود.... (گاهی میشد در ایام شور جوانی در مدرسه گاهی میخواستم تکه پرانی کنم در کلاسی اما اکثرا ترجیح میدادم چیزی نگویم و یا بعضا به صورت اشاره و زیرپوستی و دیگری کار خودم را میکردم؛ آری بیش از اندازه بچه مثبت بودم و از این بابت ناراحت نیستم و به نوعی روحیه و حال و هوای آن دورانم که انس با متون ادبی و اخلاقی بود میطلبید... بس است...) پس کم گوی و گزیده گوی چون در ، تا زاندک تو جهان شود پر....

بیش از این سخن را دراز نمیکنم....

●¤  ) اما تحشیه ای پایانی که به نوعی تکمله است... بگذار چند نکته از نورانیت بخوانم که راه دوری نمیرود گرچه قصدم سجاده آب کشیدن نیست اما دوست دارم این چندعبارت شریف را که به ذهنم آمده بنگارم شاید به دست نگاری افتد و رضایتی حاصل شود و اندک تعمقی که به قول رفیقی فتامل جیدا :

●☆ المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه

●☆ یاایهاالذین آمنوا لم تقولون مالاتفعلون

●☆ یاایهاالذین آمنوا کونوا قوامین لله شهداء بالقسط و لایجرمنکم شنئان قوم علی الاتعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوی ...

●☆ یاایهاالذین آمنوا کونوا قوامین بالقسط شهدآء لله و لو علی انفسکم او الوالدین و الاقربین...


اعتراف میکنم خیلی وقت است قرآن نخوانده ام... اگر به خدایی اعتقاد دارید و اینکه این زندگی نمیتواند عبث باشد و زندگی یکباره ما فرصت تجربه کردن و صواب و خطاکردن نیست پس عبرت و برنامه ای باید و چه کسی از خدا عالمتر و مهربانتر پس فرستادگانی باید و سلسله این سلوک به حضرت ختمی مرتبت رسیده است و او مظهر به کتابی است که الاهی میخواندش و نام قرآن است و مفسر آنرا خویش و جانشینان معینش میداند.... خلاصه اعتقاد من این است... هر چه هست به سادگی و سلاست... قرآن بخوانید اگر گاهی دلتنگ میشوید؛ آگر زمزمه بادی است در میان شاخه های تازه شکوفه داده و چهچهه بلبلی و ناله یاکریمی در آستان نورانی پنجره... نه اهل ارشادم و نه بلدم....

*والسلام علیکم و علی من اتبع الهدی و تجنب طریق الضلاله و الردی و ان هدی الله هوالهدی...

) اگر تاکنون حرف صادقانه و به دردبخوری نزده ام، امیدوارم این دلگویه باری از دوش قلمم بردارد و این اعتراف بار دیگر راهگشا باشد... این متن را چه بسا اصلاح کنم؛ نه یکبار که بارها و در اصلاح هراسی نیست... به قول آن بزرگمرد که فرسنگها فاصله است بین من و او : هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد ؛ هرکه ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد...)

از این بیلبیلکای اعراب گذاری نداشتم و نگذاشتم معذرت...
.......... ♧ تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست... ■خدایا شکرت... میسازد و باز بر زمین میزندش...

*● سالها دفتر ما در گروه صهبا (باده) بود ...  رونق میکده از درس و دعای ما بود... (عجب!! سالها؟ پس چطوری درس میخوندی امتحان میدادی پدرآمرزیده؟ یعنی ارشد و دکتری...! مدرکت نکنه شیطون تقلبی ه؟ کپ میزدی؟ جزوه دستنویس یکی دیگه؟ بلغوریات حضرت اوستاذ ؟ مرشدت کی بود بارت چی بود احوالت چی بود؟ وای من تقلب؟...) (آخه میکده جای درس و دعاست؟ ما رو گرفتی مشتی؟ اونجا نکنه سجاده پهن میکردی با دونه های تسبیح هفت بالا هفت پایین بازی میکردی؟ این ما که میگی خودت رو میگی یا تیمی عمل میکردین؟ نکنه امام جمعه هم میشدی خطبه میخوندی؟...)
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر ، چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است ( احتمالا تفسیر کشاف زمخشری منظور است) : ببین اونزمانم درس و کلاس رو میپیچوندن. فقط فرقش این بوده کله شون رو که مینداختن پایین دوقدم اونورتر دشت و صحرا و کوه و چشمه و رود بوده... حالا یا شعری میخوندن یا قلیونی چاق میکردن یا هرکاری که میکردن نفسی تازه میکردن...

*●نیکی پیرمغان بین که چو ما بد مستان ، هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود...[ مهم: نیکی اینجا اسم شخص نیست] این پیرمغان کجا تشریف دارند؟ اسمشون رسمشون...شون چیه؟ طرف عاشقه یا شوت میزنه؟ مگه میشه ما هر چه کنیم به چشمش زیبا بیاید؟ ما کردیما خدا نکرده ها.. مارایت الا جمیلا یعنی؟ ... والا جهانیان همه گر منع من کنند از عشق ، من آن کنم که خداوندگار فرماید... خب من چه آدم خوبی ام.. یعنی بقیه اخن اوخن اوفن؟ من خوبم؟ حضرت خداوندگار چه میفرمایند؟! عجب چه غلطای زیادی ای...

*¤ روضه خلد برین خلوت درویشان است... عجب؟! دوست داری؟ درویش دوست داری؟ عجب...!
یعنی : ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر ، که صیت (آوازه،شهرت) گوشه نشینان ز قاف تا قاف است... عجب؟! گوشه نشینی دوست داری؟ گوشه دوست داری؟ نکنه : از چارچیز مگذر گر عاقلی و زیرک ، امن و شراب بیغش، معشوق و جای خالی... عجب! حضرت م ع ش و ق را از کجا آوردی ؟ : المنه لله که در میکده باز است... وان می که درآنجاست حقیقت نه مجاز است...عجب!! میکده و می واقعی و...حیای گربه هو ... میگم تنهات بذارم تو گوشه فکرت زاویه میگیره همینه... آخه سه نقطه دلت رمیده لولی وشیست شورانگیز؟ لولی؟! تو خجالت نمیکشی گوگولی مگولی؟ تازه لولی وش وای من...یعنی چی هست اون..  اعتراف کن غلط کردی : باشه: مگو دیگر که حافظ نکته دان است ، که ما دیدیم و محکم جاهلی بود.. باشه حالا ناراحت نشو بنشین کنار من ...:
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف ، نکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو ؛ ایضا : ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی ، در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی... عجب!! چه آدم خوبی ای پس تو... بهت افتخار میکنم عزیزم؛ قدر خودت رو بدون قربونت برم... حافظ؛ این خرقه پشمینه بینداز که ما ؛ از پی قافله با آتش آه آمده ایم... [بعدازاینهمهمدتاگرمنباتونتونمشوخیداشتهباشمکهبایدبرمبمیرمخواجهشمسالدینمحمد]