مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

..."" خالی مباد عرصه این بزمگاه از او ... ( : عرصه بزمگاه خالی ماند ، از حریفان و جام مالامال )

سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن ...

... "" آیا در این خیال که دارد گدای شهر ، روزی بود که یاد کند پادشاه از او ؟! ...

""... بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان ، با این گدا حکایت آن پادشا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور ، با یار آشنا سخن آشنا بگو

دلها (جانها) ز دام زلف چو بر خاک میفشاند ، بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست ، گو این سخن معاینه در چشم ما بگو ..."" جناب حافظ (رحمه الله)


1( *"" آب از جبین رود تا دریا روان کرد / کوه از پی اش آمد زبان آتشفشان کرد

برگ طلب افتاد از دست درختان / دشت شقایق سرخ شد رویش عیان کرد

کوه صفا با دشت یکرنگی یکی شد / ذبحی چو ناقه از جگر قربان جان کرد

از تپه های موی او موجی برآمد / ساحل به ساحل هر بیابان آسمان کرد

هوهو گرفت از باد لرزان دست باران / ابری ز حجب عشق آمد مه نهان کرد

پیکرنمای صوت او چون گل برآشفت / گل خانه ای از مهر نقش جاودان کرد

از آنزمان بر درب کعبه چشم دوزند / شاید پناهش عاشقان را میهمان کرد

خورشیدی از آتش نمیخواهد دل من / چشمان ابراهیمی ات دل بوستان کرد... ""

........................................

2( *"" نام تو مصداق خوبی های بستان و چمن / نام تو نام تمام اخم های بت شکن

نام تو تنها نشان بیرق مردانگی / نام تو تسخیر جاویدان دریای سخن

پر فضا از خنده مستانه آلاله ها / نام تو تنها دلیل غیرت سرخ دهن

نام تو روشنگر تاریکی اندیشه ها / جبهه میگیرد به پشت سایه آماج فتن

نام تو جوهر عنان ، گوهرنشان ، آتشفشان / نام تو حصر سکوت انتظار قلب من

نام تو پرواز دل ، شوق وصال تا خدا / شد شکفته زیر پایت روی ماه یاسمن

رقص مرغان هوایی در مسیر کائنات / جان بگیرد مرده باری تازه میگردد کفن

ساده میزد چهچهه از منبر گیسوی تو / عین چشمه، عین بلبل نغمه میخواند زغن

بال رویایی بگیرد نفس والا روی تن / گوش احساسم بگیرد نقش روی پیرهن

لب ببندد واژه های روشن پروانگی / بیقرار باغ خورشیدی که او دارد وطن ...

.......................................

3(*"" میلرزد از گیسوی تو چشمان من ایمان من / شاید که آرامم کند دستان تو دستان من

زخمی زنی بر چشم من تا کج نگردد محملم / اشکم اگر سرخ هم شود رویان شود بر جان من

رخ گر تو پنهان میکنی بر دل هویدا میشود / بی پرده حسن منظرت، بر پرده امکان من

عشقم شود آتشفشان، شعله کشد تا آسمان / هر طائری تا کهکشان نجوا کند انسان من

از قهر بگشایی دهن، از غمزه هایت ای سمن / نم نم نمک میپروری بر قرص های نان من

من ، تن ، بسم باشد دگر ، با شاخه های بی ثمر / باری، مگر باری به بر، برگم دهد جانان من

جامی بزن بر ما شها ، ای اختر بزم سما / شوری که بستاند بقا ، فانی کند سامان من

آغوش گرمت دشت پر، یادش شرر آرد به سر / اشک شقایق را نگر رنگین کند دامان من

یارا به یاری یار شو ، پس آنزمان بیدار شو / از غافلی بیزار شو ، در جرگه یاران من ...

...........

هر سه از چیزهای جوششی و بی کله گی و کهنه من است ... بدون روتوش ؛ صادره در دوران دور ولی نزدیک...

"" جبین رود "" * "" نام تو "" * "" گیسوی تو ""



اما حتما یکبار از میدان جمهوری با اتوبوس تا بهارستان تنها سفر کن...

میبینی جلوه ای از دنیا را با همه آشفتگی و شلوغی اش... با همه گنگی و دلفریب بودنش...

حق

*"" عطار سهراب،حضرت سعدی ؛ همه شاعرا ، قبلی و بعدی ؛ که میتابن از دل این خاک ؛ میدرخشن بر سر افلاک...

اسوه فضل و علم و عشق ، ایمان ؛ پرگهر از وجودشان ایران .....

اما اگر من بخواهم روزی چیزی بنویسم بدین عنوان، شاید اولین مرحله از طریق و اولین رتبه از مقام مرام را این سه بدانم: 1) تو اگر از خلق و ماسوی پایینتر نباشی هم جامه و هم شکل و یکسانی 2) بد هیچ کس را نخواهی حتی دشمنت؛ حتی به فکر و نیت؛ و لازمه این معنا آن است که اول با خودت دوست باشی و دلبسته لطف و عنایت و علم و فضل خدا 3) از هیچکس کینه ای به دل نگیری و رنجه نشوی حتی از آشنا و دوست ؛ و لازمه این معنا آنست که طمع را از خودت بریده باشی و کبر و حسد را از خود دور کرده باشی و دیگر آنکه خود را ناقص بدانی و نه کامل و خصیصه و مرام گذشت را شایستگی و برازندگی بدانی و وظیفه نه امکان...

... زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر ... دل بیمار شد از دست رفیقان مددی ، تا طبیبش به سرآریم و دعایی بکنیم...(حافظ ؛ یک حرف شعاری و آن اینکه هرروز روز حافظ است)

... ترجیع بلندبالا و زیبای جناب سعدی : "" ای سرو بلند قامت دوست/ وه وه که شمایلت چه نیکوست... بنشینم و صبر پیش گیرم / دنباله کار خویش گیرم...

... ** اگر بقدر دقیقه ای به من رسیدی و دیدی جان در بدن ندارم، به سر تار مویت قسم ای خوش مرام، خودت به نفس مسیحایی اذنی بده برای دوباره زنده شدن تا به رخصت یک اشاره چشمان شهلای روشنت جانم را به خاک پایت بریزم مگر به عطر بودنت آغشته شوم ...

( برگردانی از مرام نامه شطحی ابن عارف تربتی جسقلانی *)