مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

یجوری کیف پول را کش رفت ، خالی اش کرد دوباره گذاشت سر جایش که فقط باید بهش گفت ایول داری به مولا...  اما بلدی یه دل مشتی هم کش بری؟ برای خودت میگما...


حاصل حرص و دویدن چیست وقتی زندگی ، هیچوقت بر میل تو چیزی نداد، کاری نکرد... (از خودم)

میگفت به خدا بعضی هاتون یه طوری هستین که اگه پاسخنامه هم بهتون بدم از روی اون جوابا رو وارد کنید باز هم رد میشید... یعنی دروازه خالی رو میزنی تو اوت دیگه بعد اونوقت میخوای بری جام جهانی؟...

میگفتند تئاتر خوانده ؛ انصافا هنرمند بود ؛ حرکاتی که در حرکت دستانش و قر بدنش انجام میداد بچه ها را بر این داشته بود که چون او این حرکات را انجام دهند ؛ در نمازخانه بعد از نماز برایمان داستان میگفت ؛ داستانهایی خودپرداخته و همراه با تقلید صدا ؛ حتی جالب است بدانید درس ریاضی را هم همراه با همین لطایف و شیرین کاری ها یادمان میداد ، مثلا اینکه علامت تقسیم چطوری به وجود آمده ؛ قصه هایی ساختگی ترتیب میداد و ما نیز با تمام جان و دل گوش میدادیم .... وقتی برای اولین بار ناظم مرا که در روز اول سال تحصیلی در ابتدای ورود به مدرسه جدید بعد از صف مراسم نمیدانستم چه کنم، به کلاس او رهنمون کرد گمان نمیکردم در سال سوم دبستان یکی از دوست داشتنی ترین و بهترین معلمان زندگی ام را خواهم دید... حکایت از آن روزها و از او فراوان دارم ... روزی با توجه گرفتن از ما به دیوار زیر ساعت با کف دست کوبید و با بیان جدی و مشفقانه خطاب به همه ما شاگردانش گفت: این ضرب را به یاد داشته باشید؛ گذران عمر را ببینید و به هوش باشید؛ و هنوز آن ضرب و آن ندا درگوشم طنین انداز است.... به من میگفت آقای گلبرگیان حالا برای چه نمیگویم گفتن هم ندارد ، چیز بدی نیست ولی از سر محبت و مهر... هر کجا هست ، او و خانواده و عزیزانش موفق و سرزنده و سلامت باشند... و اما ....

چه شوق و اشتیاق ، چه ترس و چه یاس ، چه امید خیال انگیز ،چه عشق و چه نفرت ، چه گذشنه و چه آینده ، همه و همه یک نتیجه را دوست دارند : اینکه خواب به چشمانت نیاید و بیداری هم چنان سقف بی انتهای آسمان را به بستر پاره وجود مشوشت بدوزد... (حتی خستگیهای آغشته ای هستند که همانطور که بدن در حالت اضمحلال میرود ، همه شرایط را برای بیدارباش آماده میکنند تا بدینوسیله ذهن در جنگی پارتیزانی ، نفس گیر بسوزد و در این کشاکش ، خستگی است که میراث پیر دیروز به طفل فرداست....)

دیروز سالگرد وفات کسی بود که به سلطان غزل معاصر شناخته میشود؛ جناب مستطاب عالیمقام سلطان حسین منزوی ... : اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت ... به نظر من او به حق استاد مضمون پردازی است و هم چنین قافیه سازی (برای کسانی چون من خواندن اشعار او از حیث شناخت جایگاه قافیه در شعر و غزل بسیار مفید است) ؛ خیال را حیف و میل نمیکند و بر قامت الفاظ ، معانی را چون ردایی ابریشمین به لطافت آب روان میبافد؛ خواننده را با خود به جلو میبرد به آسمان پرواز میدهد روح را تا توقفی در عروج خیال انگیز شعر حادث نشود .... از او میخواهم بیشتر بخوانم... نشر نیماژ اثری با نام گزینه اشعار حسین منزوی دارد که به گمانم چیز خوبی است ؛ البته انتشارات مروارید هم چیزهای خوبی برای گزیده خوانی چاپ میکند ... آهای خبردار همایون خان شجریان هم شعرش از همین جناب منزوی است ... انگار در میانه عمر شخصیتی منتقد و بی باک و جسور بوده است... اما میگویند قدرش را نشناختند و مظلوم زیسته به خصوص آن اواخر بیشتر... اما مظلومیت و تنهایی مادر تخیل است و تا خلوتی نباشد شاعرانه زیستن هم معنا و مفهومی ندارد...

:"*عشق گاهی زندگی ساز است و گاهی زندگی سوز / تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد...

خیلی وقت است دلم چرکین است ؛ دلم با شعر مثل اول همراه نیست ؛ آب من اما هنوز علی رغم میلم در جوی شعر و شاعری است و لبیک گوی مرام این طایفه آشفته جان شیرین بیان هستم ؛ فرصت گریزی نیست و من ناگزیر هنوز جز شعر سرپناه و مامن و ملجایی ندارم : منم که شعر و تغزل پناهگاه من است / چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است : استاد شهریار عزیز .... گرفتار حافظم و امیدوارم به همین زودی ها این گرفتاری که قفسی برایم شده به طرفه العینی معجزه آسا به دست گره گشایی یا التفات یاری گشوده شود ، چه بسا همیشه در این سجن زیبا مسحور و شیدا ماندم... خدا را چه دیدی شاید دوباره دلم با رویای قله قاف صاف شد ولی احساس میکنم گرچه همیشه سرم پر بوده از هوای غزل اما انگار از همان روز ازل ناف مرا با خشک مزاجی و فلسفه گویی و منطق جویی و واقع نگری بریده اند و چه سرگردانی است نمیدانم که به کدام سو بیشتر متمایلم ؛ انگار این روزها بیشتر از هرروز از آنچه تجربه کرده ام فرار میکنم به سمت انفعال ؛ چاره ای نمانده است اما ای کاش میدانستم چه باید کرد آنوقت به گمانم آنقدری جرئت ذخیره کرده ام که همه چیز را دایرمدار اراده ای پولادین کن فیکون کنم ...


نمیدانم تا کی و تا چندم دبستان ولی به گمانم همان اوایل برطرف شد ؛ به خصوص تا اول و دوم ... باز دقیقا به خاطر ندارم ولی به گمانم به جای حرف کاف حرف چ و به جای گاف و ت حرف دال ؛ نمیدانم در تمامی کلمات بود و یا بعضی ؛ نمیدانم چقدر غلظت ماجرا بود ولی انگار به قدری که قابل تشخیص بود ؛ یادم می آید حتی معلم کلاس اولم آقای نظری و دوم آقای آقازاده به خصوص آقای آقازاده به یادم هست که در وقت گفتن دیکته گاهی بالای سرم می آمدند و کلمه رو دوباره تلفظ میکردند تا مبادا من بر سر تندنوشتن و اینکه به نوعی برای خودم کلمات را بازگو میکنم و غلط تلفظ میکنم بر اثر بی دقتی کلمات را اشتباه بنویسم ؛ یعنی شده بود که اشتباه بنویسم البته نه در کلمات مشخص و نه همیشه بلکه بر اثر بی دقتی در تندنوشتن و در بعضی کلمات سخت چرا که درسم بد نبود اگر نخواهم بگویم خوب بود .... یکی از آشناها براساس همین ماجرا تا مدتها چون گرگ را به مناسبتی زمانی به گونه ای دیگر تلفظ کرده بودم از من میخواست تا بگویم گرگ و خودش میخندید و میگفت یادته بچه بودی میگفتی درد .... 

این روزها نیز به گمانم لکنت گرفته ام ؛ نه لکنت برای گفتن یک حرف بلکه لکنت سخن گفتن ، احساس ، زندگی ، سرودن ....


خیلی وقت است چیز دندانگیری نگفته ام یا بهتر بگویم اصلن چیزی نگفته ام ؛ یبوست شاعرانگی ؛ چیزی که وقتی میگویمش ذهنم مشغول باشد و بارها برای خودم بخوانمش و خوشحال شوم که من تاحدودی شاعرم و هنوز چیزی برای گفتن دارم و هی بخوانم و هی ذوق کنم ؛ تنها برای دل خودم... این به گمانم آخرین چیزی است که گفته ام ، چندماه پیش ... میخواهم این تحفه ناچیز بی ارزش را به بهانه ارادت نه چندان دورم و آشنایی بیشتر تازه ولی عمیقم به منزوی تقدیم کنم؛ هرچند حقیقتا میخواستم نگهش بدارم برای روز مبادا تا مگر به کسی تقدیمش کنم اما گفتن این ابیات را متاثر از منزوی خوانی آنروزهایم میدانم ؛ پس منزوی از هرکسی محق تر است برای پیشکش کردن .... چگونگی و زمان سرودن آنرا اگر بخواهم بگویم حوالی یک غروب دلگیر ولی آرام در بازگشت از دانشگاه قرین مردم محصور در ماشین و ازدحام نزدیک خیابان ولیعصر ....... روحش شاد ...

ادامه دار است:

"" زبان مشترک ما زبان لبخند است

که قلب هردوی ما از خیال آکنده است/

دلی که خانه عشق است غم چه میداند

به غمزه تو نگارا گناه سرکنده است/

هرآنچه ساخته بودم بر آب شد ای اشک

چقدر جوشش گرم تو ناب و سازنده است/

به یاس موحش شب گر چه مبتلا گشتم

به صبح چشم تو امید باز تابنده است/

چه افتخار بزرگی که غیر دلداران

تمام مملکت عقل نزد تو بنده است/

بریدم از همه کس دیدمت نفس به نفس

به قلب ثانیه ها نام تو چه برنده است/ .... * امیدوارم این ، آخری نباشد ...

(با همه این اوصاف سوء برداشت نشود ؛ من خودم را شاعر نمیدانم و به گمانم خیلی مانده است تا لقب شاعر بگیرم...)

: با ته مانده ایمان ، به عشق تکیه کرده ام / به تو پناه آورده ام از وحشت بی ایمانی ؛ حسین منزوی

"" دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمی ارزد ؛ به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب ، چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد ...

* زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد ... جناب حافظ

"" از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جاه و جلالش ( جلال و جاهش ) نفزود
  وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!!  آقام خیام




..."" تک "" :

۱) رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ، چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

۲) نسیم (برید (پیک) در نسخه ای )باد صبا دوشم آگهی آورد ؛ که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

۳) بگذرد این روزگار تلختر از زهر ؛ بار دگر روزگار چون شکر آید

۴) غبار غم برود حال خوش شود حافظ ؛ تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار


..."" پاتک "" :

* شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی ، دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد!؟ *



(ساقی بیا که موسم عیش است و وقت گل ؛ پیش آر جام و هیچ مخور غم ز بیش و کم) ! ___》 این بیت مذکور در کدام نسخه موجود است !!

ساقی چو یار مهرخ و اهل راز بود ؛ حافظ بخور باده و شیخ و فقیه هم ...

زمان خوشدلی دریاب و دریاب ، که دایم در صدف گوهر نباشد

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی ؛ من نگویم چه کن ار اهل دلی (از بهر خدا) خود تو بگوی ... و ...


 

دیشب برای خودم فکر میکردم دقیقه ها و با خودم مباحثه و محاوره و حتی مجادله میکردم... درباب جبر و اختیار و مدلی که ترسیم کردم و اثبات و ردش را بررسی نمودم... حوصله نوشتن آنهمه حرف نیست فقط برای اینکه یادم نرود: مدل استاد و شاگرد

گاهی آنقدر فکر در ذهنم تلمبار میشود که کله ام در حالت انفجار قرار میگیرد ؛ یکجایی باید حرف زد حتی اگر شده به خلوت با خود... بزرگترین نیاز این روزها هم سخن و هم صحبت است ؛ گاهی میخواهم دیواری گلدانی دری چیزی با من هم صحبت شود فرقی نمیکند ؛ حتی به این هم فکر میکنم که چرا این هم صحبت خود خدا نباشد؟! چرا مگر نشدنی است همانطور که با حضرت موسی در طور سخن میگفت؟ من که میخواهم او نیز میتواند پس چرا نشود؟ اما زهی سادگی که انسان را به خیال باطل می افکند... اما من هم چنان در تلاشم که لال نشوم؛ هر چند چون لاله داغدار شوم ؛ ملالی نیست جز دوری تو...

گمان میکنی تنها به موسم دیدنت از خود بیخود میشوم؟ کجایی ببینی که خیالم سرشار از توست؛ هربار که میخواهم از دست تو فرار کنم به بوی مویت آغشته تر میگردم؛ این دست پاچگی همیشگی است...

میخواهم دوستت ندارم ، که تو یگانه زیبای من نباشی اما نمیشود ؛ من تا آخرین لحظه بر اعتقادم پای میکوبم حتی اگر بر سر دار زیر پایم را خالی کنند.... نمیشود کسی را دوست داشت بیحد و اندازه و عیوبش را به چشم دید؛ میخواهم تبر ترس را بردارم و بت شکوهت را بشکنم اما ابهت چشمانت نمیگذارد؛ میخواهم به وصله افتراگونه انسان بودن ، تو را از مرتبت الوهیت جان و دل پایین بیاورم اما میبینم تو را در زمین بیشتر باید دوست داشت ؛ که تو نیاز هر صبح و شام من و اندوهت قوت غالب سفره عاشقانه هر سحرگاه من است.... اما آسوده باش؛ من آنچنان در هم شکسته ام که دیگر این از هم گسسته خاطرش جمع شدنی نیست؛ اما چه بگویم که پریشانی ام نیز بر عشقم می افزاید آنهنگام که چون خورشید مقابل تکه تکه آینه ام رخ برمیفروزی و عشوه کنان هستی ام را در آغوش بودنت میسوزانی...

تو هم چنان هستی پس من هم چنان دوستت دارم حتی اگر به بهای نبودنم باشد...

*"" تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد ؛ دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی...

بهای گزاف دوست داشتنت فروریختن است ؛ اما بهای گزاف چه معنا دارد وقتی زندگانی بی تو تلاطم بی بها و گزافه ثانیه هاست؛ ثانیه هایی به امتداد سال نوری... وجودم جنگ دارد بر سر مردن و یا بودن بدون تو ...

گاهی میشه یه زمانهایی هست رویم به دیوار یه جوری میشم میخوام اون چیزا اون کلمات اون جملات شگرف و شگفت آور و ژرفی که تو دانشگاه یاد گرفتم رو به کار ببرم بگم؛ حالا به کی نسبت به کی مهم نیست فقط انگار یه چیزی پر میشه باید خالی بشه (بیشک ظرف دل منظور است عزیز من قربون ذهن جوالت برم) ؛برای شما اینطوری نیست؟ یعنی تو دانشگاه یاد نگرفتین یا کسی نبود با شرح صدر و سینه گشاده و ممارست بهتون آموزش بده؟ ... البته این رو بگم که واقعا اون مقدار جرئت بیان برایم وجود ندارد فلذا این دفینه های باارزش هم چنان در ضمیرم مدفون میماند؛ البته بیتعارف در استعمالشان در مورد خودم دریغ نمیکنم و روزی نمیشود که خود را مخاطب قرار ندهم؛ بی شوخی میگویم... حضرت علی علیه السلام میفرماید : نبه بالتفکر قلبک یعنی با تفکر قلبت را آگاه کن... حال این جرقه هایی که در درون ما هرروز به هربهانه ای میخورد و میخواهد فرصت بروز پیدا کند و چه بسا نشود که بصورت منطقی تخلیه شوند را چه کار باید کرد؟ چگونه باید کنار آمد؟ گاهی درگیری در درون و دربرابر تمامیت خودمان است..چیزی نمیگویم چون شاید رنگ پند بگیرد هرچند پنددهی به خویش کار خوبی است و پیامبراکرم هم با آن عظمت به جبرییل میفرمود "عظنی" مرا موعظه کن .... اما به گمانم سکوت بهترین راه است؛ نه همیشه ولی آنهنگام که غضب و بیچارگی بر ما مستولی میشود... خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کند، والا....