مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

یعنی کسی هم هست به حرف ما گوش بده؟! خدای من! من باور ندارم.... شرمنده‌ام، خاک عالم بر سر من، خاک دوعالم بر فرق سر من... میگوید که خدمتی بسزا برنیامد از دستم، خدمت؟ دست؟ دستان من بریده است و صبر من، نمیدانم شاید نه ولی مانند کسی هستم که یک پتک سنگین به سرش زده باشند، منگم،.. هوشیاری کجا قرار کجا، مشتی از ما گذشته این حرفا... ترمزبریده‌ایم، درّه‌ی من میشی؟!... شب شب‌ه دیگه قربونت، عجز و لابه‌اش قشنگه سید، این ادا و اطفارا چیه، شب شب‌ه چرا از خود بیخودی! شب بیخودی که نیست شب‌ه... یه شب که هزارشب نمیشه ولی هزارشب ما هم یه شب‌ه... حالا باش، بیتعارف، تا صبح دولتت بدمد... درست مثل آدم، درست مثل آدم باش و گریه کن، یه همین شب‌ه باش و بخند، یه همین شب باش غرق فکر و خیال بشو.. حرف حرف میاره دیگه، بشین یه چایی قندپهلوی لب‌دوز دهن سوز پررنگ دشلمه برات بریزم؛ به جونت این مهتاب نیم‌جون جون ما رو نکن تو نعبلکی و علی علی که رفتیم؛ اول هورتت رو بکش بعد یورتمه‌ات رو برو، آره بچه حاجی... باید باشی که ببافیم قلابمون رو به هما، هما نه هما، بابا الکی الکی الله بختکی شخمکی تخمکی داری روزا رو میره‌ها! بخدا الان داشتم با اکبر کمر لنگی حرف میزدم میگفت نرخا اندازه گردن زرافه کشیده بالا، بابا بده بفروش بزن به یه دردی.. بخدا چراغی که به خونه رواست به مسجدم روا نیست یعنی؟ خوبی‌ات داره به مولا، آخرالزمونه دیگه.. آقا ولی چه روا باشه چه نه اینطورا هم نیستا، باید پای کار باشی بمونی بدروی بپزی نوش جون مبارکت کنی که ایشالا گوش بشه بچسبه سق دهان خود و جد و امجدت چطور هست حالشون؟! خوب هستن، کسالت برطرف شد ایشالا؟ گفتی چیکاره‌ای! بابا الان ریش گرو گذاشتن بورس‌ه، برو تو این کار جیرینگی یه گونی پول میاد تو دستت؟! نه بابا به همین خیال باش اگر پشت گوشت رو دیدی، از کفت دستت هم میتونی مو بکنی.. القصه داشتم برات میگفتم ممدپاچناری پسر عذرادهن‌پز رسید به اونجا که بایس میرسید، همین پیش پای تو زایید، چی خودش نه بابا مرد که یه قلو نمیزاد چندقلو میزاد، زنش رو میگم یه دختر مامانی گوگول مگولی قند عسل هزارماشالا دختر شاه پریون از در عقب صندلی جلو، اونم چی ماشین مشتی ممدلی تو جاده ساوه آوه... عزت زیاد باش امشب درازه با هم صبحش میکنیم، میکنیم؟ نه آقاجون صبح نمیشه آخه قربونش برای ما عین رنگ سیبیل میزماشالا تو دهه بیست که الان تمثال انورش تو قاب رو دیوار مشاهده میکنید، سیاه میمونه.. به دل سیاه شیطون لعنت شبه دیگه قربونش، شب‌ه و این قشنگیای مشنگش.. بپا نچایی فقط سگ‌لرز داری میکنی توپ بیا و ببین هفت دست آفتابه و لگن، آه نیست با ناله سودا کنه؟ نه کنم... آقا باش به مولا بخدا یه حرف میخواستم همین لا لوا بزنم پاک از ذهن مشوشم پرید، کلم و کاغذ، هاهاها قلم و کاغذ خدمتت هست من یه چیز بنویسم؟ آهان اینم کروکی بخت و اقبال ما، حال نشستی بیا یه اسم فامیل هم بزنیم ناکام از دنیا نریم... کجا؟ مستراح؟ شتری‌ه که در خونه‌ی هرکسی بیدار میشه امانم رو بریده از بس قوقولی قوقو میکنه؛ برو همین انتهای راهرو سمت چپ پیچیده یه در چوبی‌ه که به زور بسته هم میشه همون‌ه فقط لامپش با عرض معذرت کندیم آوردیم همین سرداب چون داشتیم موش میگرفتیم تو دیوار نیاز به نور داشتیم یه دفعه دیدیم ای دل غافل گوشم گرفت انگار یه مگس با سرعت مافوق صوت از کنار رد شد وجودم به ماهیت متعرض شد و الباقی برو به امان خدا که الان حال ندارم میدم نوچه‌هام جرت بدن.. دیگه هم اینورا پیدات نشه که فردا اثاث‌کشی داریم داریم میریم همین راسته‌ی قصابا به امید خدا آدرس میدم بیا اونجا قدمت روی جفت تخم چشمام.. یادمم رفت چی میخواستم بگم نشد که بشه راستی تو حرف یادت میره، حرفت نمیاد چطوری حرف تو دهن مردم میذاری؟!.. مشعوف شدیم خلاصه... (ادامه‌دارد) :)

وقتی به سختی روزگار و زندگی تا امروز و این نقطه که هستم و شدت فراز و نشیبها نگاه میکنم، از اینکه دوباره فرصت از نو زیستن پیدا کنم و از نو متولد شوم دست میشویم و پشیمان میشوم... جز تلخی در کامم نیست، انگار تلخی است که تنها به کام انسان میماند و عجین میشود... و همین راه هم باید سریعتر طی شود، فقط امیدوارم در انتها چیز وحشتناکتری در انتظارم نباشد.. اگر وحشتزده شویم و از خدا یاری بخواهیم کمکمان خواهد کرد؟! خدا به دادم برسد که پس از این منزل چه منزل دشواری در انتظار ماست...

به دیگران آنقدر بده که چشم طمع (و حسد) از من بردارند... خدای من، ...

از همین تریبون از همه کسانی که به نوعی باعث رنجش خاطرشان بوده‌ام، خدای ناکرده موجب اذیت و زحمت بوده‌ام برایشان و خب شاید گاهی حال بهم زنی کرده‌ام و حال بهم زن بوده‌ام عذرخواهم...  میخواستم بگم که من هیچوقت نخواسته‌ام‌ این چند مورد را در پرونده‌ام داشته باشم ولی خب رفتار انسان نباشد قیافه انسان حرف انسان هم میتواند روی اعصاب باشد.. امیدوارم که هیچوقت اینگونه نبوده باشم و آرزو میکنم هیچ زمان اینگونه نباشم... من که خداوکیلی نه ادعایی دارم و نه ژستی میخواهم بگیرم که بگویم‌ منم منم؛ نه آقاجون من هیچی هم نیستم و حضرات به بزرگواری و خوبی خودشان بدی این کمترین را به رخش نیاورند و اگر می‌آورند از سر محبت و دلسوزی و لطف، اسباب پوزش و عذر تقصیر را هم فراهم آورند و با اخلاق نبوی و انسانی خودشان بنده را ببخشند و به عنوان دوستدار کوچکشان بپذیرند... این بیت حافظ زیاد لقلقه زبانم و در معرض ذهنم هست همیشه: دوستان! عیب نظربازی حافظ نکنید، که من او را ز محبان شما میبینم...

من اگر اعتماد به نفس احمدی‌نژاد رو داشتم الان رییس سازمان ملل بودم :) استندآپ نمیذارن اجرا کنه؟ 

خدای من! آیا غرض تو از دادن درد خود درد است؟! آیا در ازای آنچه داده‌ای و بر قلبم هم‌چنان سنگینی میکند چیزی نخواهی داد؟.. برای من روشن نیست که چه میخواستم و تو چگونه اینگونه.. شاید طرف حسابم تو نیستی، پس اینجا چه جهنم‌دره‌ای است که من را رها کرده‌ای.. احساس نیاز میکنم و نمیدانم آیا تو اراده داری نیازم را برطرف کنی یا نه، از این میسوزم و نمیدانم چگونه میتوانم به بیان بیاورم.. باشد، دقیقا همین، باشد... هنوز یک راه و خواسته مانده است که قطعی‌الوقوع است و آن مرگ است..

حسودان نگذاشتند، خناسان، خودباختگان و پررویان و حق به جانب‌ها و دنیافریب‌ها و دو به هم‌زنها و تیره‌دلان و سیه‌روزان و و دورویان و کسان دیگر... و من حقیقتا فعلا در جایگاهی نیستم که از ایشان بگذرم که از خدا میخواهم به من شرح صدر دهد... کینه‌ورزانی که تخم ناراحتی در دل انسان میکارند به چه میمانند؟!..

اگر کوه یخ هم بود (آن ماجرای خطاب قطب جنوب) با این حرارت آزاردهنده‌ی بیرحم، در این مدت طولانی دلسردشده بود و لاجرم آب شده بود...‌ آب شدم، خودم را بانحاء مختلف سرکوب کردم، روحم را احساسم را منطق و عقلم را و وجودم آب شد و تمام پیکره‌ام‌متزلزل شد؛ حساب من حساب درمانده‌ای است که در خودش هم مانده است حیران، از آنسو هیچکس و از آنسو همه کس گاه و هیچ کس حقا... سنگ تیپاخورده رنجور چه بگوید از اینکه خرمهره‌ها نقش گوهر به خود میگیرند و آنگونه پرطمطراق بلوا میکنند گویا از هیبت و جلالتشان زمین متشعشع گشته و به عرش ساییده درخشش جمالشان... این‌ها که حرف است، باید بپرسی که چه کس میفهمد قاعده بر چه هست و دوای درد کجاست... من یکی که هیچ نمیدانم و از پا افتاده‌ام، در این خلوت دورافتاده که آسمان هم به سرش نیست و از بهاران خبرش نیست... چه بگویم... دیگر مغزم کار نمیکند، به مجرد اینکه مشغولیت جدیدی پیدا میکنم تمام وجودم چونان یخ سرد میشود از فرط این درهم‌رفتگی و پیچیدگی زمانه و تهی.بودن و هیچ و پوچ بودن.. طاقت دارم اما بیطاقتم... احساس میکنم تا بحال هیچ کار مهمی انجام نداده‌ام، همه اعمالم هباء منثورا بوده است و زمانه و آدمیان نیز مرا به هیچ گرفته‌اند.. اصلا تا بحال چه ارزشی داشته‌ام چه کار مهمی کرده‌ام؟! لااقل خداروشکر میکنم که جزو دسته‌ خودخواهان بیخیر نیستم‌‌ یا دار و دسته انسان‌نماهای عوضی؛ شاید هم باشم ولی هیچ منفعتی از این حالت ندارم و حالم خوش نیست... نه حوصله‌ای دارم، نه انگیزه‌ای و نه وسوسه‌ای هست که ذره‌ای از آن چشمان تکیده‌ و کم‌سویم بدرخشد...چه بگویم، نمیدانم... فقط میخواهم برای همیشه بخوابم، همین...

چه باید کرد؟ چه کنم؟... جدی میگم...

نمیدونم این از کجا میاد این احساس ولی در هم اکنون به شدت احساس نیاز میکنم یه جمعی بشیم از رفقای موافق یا یه جمعی باشه از دوستان، آقا بشینیم کنار هم فقط چرت و پرت و خزعبل بگیم و بی‌ادبی و کصخل‌بازی دربیاریم.. خلاصه اگر بود من رو هم صدا کنید جای دوری نمیره... زود شب شد و تاریک شد فایده نداشت...