مصطفی... کاش میشد همه چیز رو همینجا گفت...
میبینی؟ خیلی از اینها سال به سال هم بشه یادی از تو نمیکنن.. خودت رو بیخودی به تاب و تب نزن براشون، کسی تو فکر تو نیست؛ اینقدر این دنیا درهم و برهمه و زندگیشون اینقدر شلوغه که تو، موضوع از تعطیلی یا باز بودن اون سوپر قدیمی سر کوچکشون که هیچوقت هم ازش خرید نمیکنن بیاهمیّتتره... همیشه چشمهای اضافی زیادی مرا پاییدهاند، که چه میکنم که چه میگویم که کجا هستم.. کسانی که من برایشان دغدغه نیستم تنها آمادهاند تا بساط مقایسه خودشان و حالشان را با من فراهم کنند... چه بگویم، شاید بعضی چشم دیدن من را ندارند و بعضی هم اصلا مرا نمیبینند که مساله و احساسی داشته باشند، صد چشم لطف داشتم و یک نظر نکرد... دلم برایت میسوزد مصطفا، تعارف که نداریم دلم برایت میسوزد. آن گریهها که امروز در مجلس ختم کردی نه فقط به جهت مصیبت و غصه بود که وجودت اشکبار بود؛ غصهدار هستی مصطفا، غصهدار این زندگی و تهی بودن و گم شدن معنا و پوچ بودن و انسانها و چراها و دیروز و فردا... گریه کردی، میخواستی تا روز ابد گریه کنی، میدانم که چقدر دلت میخواهد دیگر نباشی، انشاءالله که حاجتروا میشوی، خدا به صدای تو گوش میدهد، اتفاقی میافتد، روز رفتن میرسد مضطرب نباش، تا آنروز تنها سعی در رهایی داشته باش وگرنه این حرفها، همه حرفهای باید هست و فلسفه و حکمت و عرفان خاصیتش چیست جز اینکه ما را از همه آنچیزی که گرفتارمان کرده است رهایی بخشد؟!... مصطفا! من تو را صدا میزنم آرام باش، برای خدا آرام باش، مصطفی مصطفای بیچاره من، ترسیده و غم کشیده من، مضطرب از این همه حرف و متلاطم در امواج سهمگین خاموشی.. آرام بگیر، خموش، لبخند بزن و زودتر پربگیر، پربگیر........