مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

فردا روز پایانی برای این زندگی نکبت‌وار خواهد بود.. در دوروز متوالی بار دیگر خواستم جور دیگر نگاه کنم، دوستانم را، خانواده‌ام را و همه معیارها و گذشته و آرزوها و آینده.. به بلغت‌الحلقوم رسیده حالم، من خسته‌ام، حالم داره بهم میخوره و ترجیح میدم بیش از این چیزی نگم‌.. فقط پشت سرم زیاد حرف نزنید و اگر میزنید اول به خودتان نگاه کنید و دوم انصاف را در نظر داشته باشید... درپناه خدا؛ والسلام... اینک وقت آن است که با دمتان گردو بشکنید...

خودت خواستی، بچرخ تا بچرخیم...

دنیا سیرت نمیکنه بلکه سیرت میکنه، دل سیرت میکنه، خودت از اشتها میفتی و دست میکشی.. خدا! مرا از اینان بی‌نیاز کن، از اینها از آنها که از اجتماع انسانها جز بزرگ شدن و بلوای عیوب چیزی درنمی‌آید.. دیروز از گفت و گوی مختصری پیش آمد، البته اعترافی باید بکنم که من از عمد و قصد لحن و ادبیاتی را برگزیدم (و به نوعی پیازداغ را کمی زیاد کردم) تا چیزی را امتحان کنم و عیار و اعتبار چیزی را بسنجم؛ باید بگویم که نتیجه به هیچ وجه دلخواه نبود مانند شبهایی که از اوج تنهایی انسان میخواهد به کسی رو بزند اما هم صحبتی نمی‌یابد... اما خوب شد، نکات خوبی فهمیدم، به خصوص درباره جایگاه خودم که تنهایی و سرگشتگی‌ام خیلی عظیم‌تر و وحشتناکتر از آنچیزی بود که گمان میکردم.. ای دنیا پست بی‌ارزش از جان من چه میخواهی؟! خب بگیر یکسره یکدفعه و راحتم کن... انسان از زشتی زننده چه میتواند بگوید، از این فشلی و شلوغی جز اینکه سکوت کند و سر به زمین بیاندازد؟! دیگر خیره شدن چشمهایم به دیوار و هر کجا، یک شعار نیست بلکه حقیقت صادقانه و واقعی است... یکی حرف است و یکزمان ملکه اخلاقی؛ وقتی در روح و جان ثابت شد تازه ماجرا بر انسان مکشوف میشود..‌

همیشه نگاههای سنگینی رو بر خودم احساس کرده‌ام.. نگاههایی که چشم دیدن من را ندارند انگار، نمیدونم چرا ولی احساس میکنم در دلشان دعا میکنند و نفرین به جانم حواله میدهند...

مصطفی... کاش میشد همه چیز رو همینجا گفت... 

میبینی؟ خیلی از اینها سال به سال هم بشه یادی از تو نمیکنن.. خودت رو بیخودی به تاب و تب نزن براشون، کسی تو فکر تو نیست؛ اینقدر این دنیا درهم و برهم‌ه و زندگیشون اینقدر شلوغه که تو، موضوع از تعطیلی یا باز بودن اون سوپر قدیمی سر کوچکشون که هیچوقت هم ازش خرید نمیکنن بی‌اهمیّت‌تره... همیشه چشمهای اضافی زیادی مرا پاییده‌اند، که چه میکنم که چه میگویم که کجا هستم.. کسانی که من برایشان دغدغه نیستم تنها آماده‌اند تا بساط مقایسه خودشان و حالشان را با من فراهم کنند... چه بگویم، شاید بعضی چشم دیدن من را ندارند و بعضی هم اصلا مرا نمیبینند که مساله و احساسی داشته باشند، صد چشم لطف داشتم و یک نظر نکرد... دلم برایت میسوزد مصطفا، تعارف که نداریم دلم برایت میسوزد. آن گریه‌ها که امروز در مجلس ختم کردی نه فقط به جهت مصیبت و غصه بود که وجودت اشکبار بود؛ غصه‌دار هستی مصطفا، غصه‌دار این زندگی و تهی بودن و گم شدن معنا و پوچ بودن و انسانها و چراها و دیروز و فردا... گریه کردی، میخواستی تا روز ابد گریه کنی، میدانم که چقدر دلت میخواهد دیگر نباشی، ان‌شاءالله که حاجت‌روا میشوی، خدا به صدای تو گوش میدهد، اتفاقی می‌افتد، روز رفتن میرسد مضطرب نباش، تا آنروز تنها سعی در رهایی داشته باش وگرنه این حرفها، همه حرفهای باید هست و فلسفه و حکمت و عرفان خاصیتش چیست جز اینکه ما را از همه آنچیزی که گرفتارمان کرده است رهایی بخشد؟!... مصطفا! من تو را صدا میزنم آرام باش، برای خدا آرام باش، مصطفی مصطفای بیچاره من، ترسیده و غم کشیده من، مضطرب از این همه حرف و متلاطم در امواج سهمگین خاموشی.. آرام بگیر، خموش، لبخند بزن و زودتر پربگیر، پربگیر........‌

یکی بیاید مرا از من بگیرد.... یکی مرا نجات دهد.. چه کسی خود نجات‌یافته است؟ که نه چه کسی، تنها همین نکته، چه کسی در معرض خطر نیست...!!

در عرض دیشب و امشب دوتا از پدرهای همکلاسی‌های مدرسه‌ام فوت کرده‌اند.. چخبره تو این دنیا و نظام خلقت؟!

مگر میشود به کسی اعتماد کرد؟! میشود به کسی اعتماد کرد؟...

احساس میکنم هم نسلان من به واقع یا الان زیر خاک هستند و یا اینکه در آخرین دهه‌های عمرشان، از تاب و تب افتاده و بیگانه با آدمیان و جهان امروز گوشه‌ای نشسته‌اند و چشم تحیر گشوده‌اند و انگشت حسرت میگزند.. درحقیقت هیچکس را به اندازه خودم اینقدر بافاصله از شاخصه‌ها و مولفه‌های جوان این روزگار و اصولا با مشخصه‌های جوانی نمیبینم... و شاید به خاطر همین است که همیشه به جای دوست‌داشتن، احترام دیده‌ام... من به رنگ جوانی نه داشته‌ای دارم و نه کارکردی و نه از جوانی بهره‌ای دارم و نه انباشتی.. من از کدام قرن دورافتاده‌ام و از دهان کدام آسمان بی‌ستاره پس افتاده‌ام؟! که اینگونه تنها و متحیرم،.. و خسته و از پا نشسته...‌

چرا اینگونه شد؟ چرا مسیر به این سمت کشیده شد؟..‌دیگر چه اهمیتی دارد که چرا.. اصلن کاری از دست من برمی‌آید؟ گمان نمیکنم..