مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است


بزرگ شدن جز اینکه خودت را به خیلی چیزها عادت بدهی نیست...


شانس از آن کسانی است که همان راهی را که آغاز کرده‌اند تا انتها میروند...


احساس میکنم خارج از گود زندگی‌ام. نه قاعده‌ی بازی رو بلدم، نه کسی بازیم میده و نه لنگش بکنیدا و به دادم برسیدا و گوش کنیدام موثر است... خیلی دوست دارم ببینم زندگی چه رنگی‌ه، زندگی شماها چه رنگی‌ه. برای من خاکستری‌ه؛ فکر کنم کم کم داره تاریک میشه دنیام، سیاه میشه جلوی چشمام، وای اگر اینطور بشه.. نور از کجا باید قرض گرفت؟!


میخواهم کسی باشد که با هم بخوانیم این کتاب گزیده‌ی شعری که امروز به دست آوردم... ولی کسی نیست، هیچوقت برای چنین کاری فرد همراهی نداشتم.. و چقدر بد است اینکه کسی نیست، هیچوقت کسی نیست آنگونه که باید باشد...

چرا بریده بریده میگویم؟ غزل بلندبالا و شعرادامه‌دار چه شد؟ حقیقت این است که حوصله‌ام نمیکشد؛ همین چند بیت هم گفتنشان معجزه است. با این خیال تاریک سوت و کور و حوصله‌ی بیحوصله‌‌ی بینشاط...


آنروزگارانی که راحت خوابمان میرفت و به هر بهانه‌ای خودمان را به خواب میزدیم، فکرکردن را وظیفه‌ی خودمان نمیدانستیم، فقط درس میخواندیم، از سر بازیچه...


و احساس تنهایی مهلکتر از خود تنهایی است...


اینطور نیست که بگویی بی‌اخلاقی مذموم است و شر است؛ بله اگر به خیر و شر اعتقاد داشته باشی حرفی نیست به خوبی و بدی و تقسیم‌بندیهای این نوعی.. اما حرف من سر تالی فاسدهاست. سر نتایجی که به بار می‌آید و میفهمی رفتار به ظاهر اخلاقی اعوجاجی دارد که آن سرش ناپیداست. ماجرای خشت است و ... و این واقعا نکته‌‌ای طلایی‌ است که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.. واقعا دقیق است و مشکل هم همین توجه است...  و من مدتهاست چوب یک تذکر اخلاقی به درد نخور را میخورم؛ حرف من درست و بجا بود اما چه فایده که خودم جز ضرر ندیدم...


و با خودت میگویی اصولا من سهمی بخصوص در این زندگی دارم؟ و یا فردی سربار بر سفره‌ی هستی‌ام؟!.... (س ه م چه شکل عجیبی به نظرم می‌آید... پیکان... اشاره... تا قسمت چه پیش آید... تا به کدام نقطه رسد...)


کاش میشد همه چیز رو دیلیت کرد؛ همه اون مزخرفاتی که تو ذهنت وول میخوره...‌همه‌ی باری که روی دوشت هست رو پرت کرد اونور، اونقدر دور که دیگه روی سرت هوار نشن... این اگر و اما و کاشها چطوری زایل میشن؟ چطور ریشه‌کن میشن؟ وقتی مثل علف هرز همینطور گسترش پیدا میکنن تا سینه‌ات رو بپوسونن... به این و آن گفتن، به این در و آن در زدن، تو نخ این یکی و اون یکی بودن، و و و که چی باشه؟ نهایت این تویی و تو و کارهایی که کردی و کارهایی که نکردی... از چی فرار میکنی؟ از اینکه تا میخوای عزمت رو جزم کنی که بلند بشی، سینه سپر کنی، پشتت رو راست کنی، بری تو دل همه چیز و بگی آره، خودم درستش میکنم، حلش میکنم، از نو میسازم حتی ولی باز یه جای پات میلنگه و با مخ میری تو دیفار، شستت میره تو چشمت... این دیوار با یه انگشت میریزه ولی انگشتت که دردش اومد، همین درد کوچک برای تویی که تحملت سرریز شده میشه سرطان... دیوار رو دوباره میچینی فکر میکنی اون درد هم میره ولی نه... میدونی؟ شاید باید سکوت میکردی، تو مرد بلف زدن نیستی، تو مرد حرف درست زدنم نبودی، تو اصلن مرد حرف نیستی... تو جونت به یه چشم و ابرو وصل‌ه، تو اهل اشارتی ولی نه اونچیزی که بشارت در پی‌اش باشه..‌ اشکالی هم نداره، چرا داره‌ها ولی تو به خودت دروغ بگو چون تا الان از حرف راست و منطقی که به خودت زدی چیزی عایدت نشده..‌ دنبال چی هستی؟ یه جو ارزش؟ یه جو محبت؟ دنبال چی هستی تو که قدم از قدم نمیتونی برداری... برو راه رفتنت رو درست کن مشتی بعد گنده لات بازی دربیار... نه، اینطور نمیشه، با خستگی نه نمیشه... کجای کاری؟ اونا که دارن به این در و اون در میزنن هم وا دادن چه برسه به تو، تو که ... چرا میترسی ازشون؟ آدمن دیگه دوتا پا و دست و چشم و یه زبون؛ آخ از همه‌شون... انگار تو قسمت‌بندی و جیره‌بندی زندگی فقط آب و هوا و غذا برامون مشخص شده؛ امان از شادی، امان از فهم، امان از شهود و آزادی، امان از محبت مستدام‌واقعی، امان از... مصطفی! تو رو به مولا چی شد که اینقدر اینطور شد؟ آخه میدونی پوچی دلیل و علت نمیخواد، تو کاری هم انجام نده، فقط خواب فقط خواب همه چی رو میبره به اون سمت.. تو نیاز به بیداری داشتی، میدونی که بیداری برای بدن لازمه... از خودت بدت میاد، از اینکه نتونستی آنطور باشی و آنگونه شوی که حال بقیه رو داشته باشی، تو مسیرت به اون سمت داشت میرفت ولی نشد که بشه، از اینکه خسته‌ای از اینکه فکر میکنی این زندگی چقدر مسخره است که این دنیا اینقدر شلوغ هست که با نبود تو هم حوصله‌ی کسی سر نره... تو نباشی کس دیگری هست، تو نباشی خدایی هست و این پایان همه‌ی استنادات است... پوچی یعنی همین؛ وقتی به این نقطه برسی که ای دل غافل، خودت هم به سلام خودت جواب نمیدی؛ آیینه رو ببین غبار نشسته روش، خودت هم خودت رو نمیخوای ببینی..‌ چیکار میشه کرد تا کمر آدم دوباره راست بشه؟ گفتی به پیر به پیغمبر منم یکی هستم مثل خودتون، شما کجایید چیکار میکنید... به خدا میگی نشد بشه، من برای تو هم بنده خوبی نبودم اصلن ببین منو، من شاشیدم ریدم چه میدونم‌ گند زدم میبینی، درک میکنی حال آدم‌چقدر بد میتونه باشه؟ میشه کاری کرد که حال آدم خوب بشه؟ که فکر نکنی به عالم‌و آدم و طبیعت و خودت بدهی داری یا اگر داری قدرتش هم هست که جبران کنی..؟... ایهاالناس! تو رو جدتون... سکوت باید بکنم؟ وظیفه‌ی من سکوت‌ه؟ د لااقل بگو چقدر؟ این ظرف رو، چقدرش مصیبت پر میکنه؟ چقدر مونده تموم بشه؟ چقدر وقت دارم؟ لااقل من بدونم با چی دارم‌ مواجه میشم.. تو بذار دوبار سه بار، زندگی همین یه بارش کافی و زیادی‌‌ه وقتی وضع همینه... چرا دنبال پاسخی؟ چون ذهنم درگیر سوال‌ه، الکیا فکر نکنی یه وقت جدی و حالت هم از همین بهم میخوره که این سوالا جوابی نداره چون شبحی از طمانینه را دارند و سراسر یاس و ترسند...‌ من ظاهرم اینه، من قیافه‌ام اینه، من این رو باید ثابت کنم که دلم‌ چجوریه، تو دلم‌چی میگذره، مغزم چه... تموم‌نمیشه، بدیش همینه، هی می‌افتم و دوباره میگم بلند میشم و میتونم، هی درس رو می‌افتم و میگم بالاخره پاسش میکنم، من پاسش نمیکنم چون دلیلی نمیبینم که بخونمش، من عبور نمیکنم‌چون اینجا موندم بی افقی برای پرزدن، من خسته‌ام در این حال که باید قدیمتر رد میشدم تا به این تقلا نیفتم و من... اینها تلقین نیست، اینها عین حقیقت‌ه... من میخوام بخزم به گوشه‌ای چون دلیلی نمیبینم کسی رو ببیینم، چون گمان میکنم نبودنم از بودنم بهتره... اینقدر حال خوب و آدم خوب هست که.. شما هم مشغول باشید، اصلا ذهنتون رو درگیر هم‌چنین جرثومه‌ی به درد نخوری نکنیدا، من رو خدا هم‌نمیتونه نجات بده چه برسه به شما، نعوذبالله... مشغول باشید عزیزان مشغول باشید.. امیدوارم شما هم اینطوری درگیر هیچ و پوچ‌نشید ...