مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

 اینکه احساس کنی هیچ ارزشی نداری، هیچکس برات ارزش قائل نیست، هیچکس نمیفهمدت، جلوی هرکسی یه وجود ناقص شده از خودت هستی، هیچکس کامل نمیفهمدت هیچکس برات ارزش قائل نیست هیجکس هیچکس هیچکس، این خیلی بده، خیلی بده فاجعه است به خدا فاجعه است به خدا جنگ جهانیه مرگه درده... اصلا برای چی باید زندگی کنه آدم؟ برای چی ارزش آدم به چیه؟ بود و نبودت به چیه؟ اوضاع خیطه، عجیب خیطه... میفهمی بیست و سه یعنی چی؟ یعنی یه هفته دیگه، نه بابا همین ۶ روز دیگه سال بعد تلپ افتاده روت.. کجای کاری اکبر؟ اکبر محمدی قهرمانی، شخصیّت مجعولی که من ساختمت، تو کجای کاری؟ این تن بمیره جون مصی رومو زمین نندازی بگو کجای کاری؟ بابا اکبر رفت، امروز رفت، دیروز رفت، پریروز رفت پس پریروز رفت، عنت نگرفت از اینگونه زیستن؟ صبح بیدار میشی باید یه ساعت با کاردک جدات کنند، تا بخوای حرکت بزنی ظهره، تا یه چیزی عصره، عصرم که همون شبه.. دِ لامصب چه مرگته؟ گوساله‌ی سامری از تو بیشتر میفهمه، دِ بگو عزیزم بگو بنال عمو ببینه... ای بابا، باید صدام رو ضبط کنم بذارم اینجا لحنم رو بفهمی، تو که نمیفهمی، میفهمی؟! تو هم یکی مثل بقیّه، نمیخوای بفهمی، منم یکی مثل بقیّه... آقا حرف زیاده، القصّه بگذریم که داد و فریاد و نالمون رو میام میذاریم جلو روی مبارکت واقعا معذرت..‌ خب خودتون چطور هستید؟ احوال شریف، ابوی، والده، اخوان خانواده دختر خانوما آقازاده‌ها خوب هستند ان‌شاء‌الله؟!!.. ما رو باش با کی حرف میزنیم، با دیفار(اینقدر بیسواد نیستم منظور لاطی همون دیوار).. مجسّمه‌ها آخ مجسّمه‌ها! مارکوس اورلیوس رفیق هپروتی من کجایی دلم تنگته...

 

 

 نمیدونم‌ چی بگم، نمیدونم به کی بگم، نمیدونم‌ چیکار کنم...

 

 

 این ریش ما لامصب بلند که میشه عین جنگل مولا میشه، یه جور فر میخوره که ماشین بعضا گیر میکنه توش دردم میام.. خلاصه زدیم دیگه بعد مدتها صفا دادیم کاش بودی میدیدی. (کبوتر هم بچّه میکنه هر چند یکبار روی پکیج‌مون، نگران اون نباش :)

 

 

 حوصله هیچکس رو ندارم علی الخصوص خودم... 

 

 

حالا شما حساب کن حوالی یک و دوی بعد از نصف شب، رفتم آشغال بذارم دم در، یکهو در امتداد سطح زباله چشمم خورد به دوتا گربه که رو هم سوارن؛ خدا شاهده بی‌اختیار، چشمام رو یه کم تیز کردم موقعیتشون رو بسنجم که دارم درست میبینم یا نه. نمیخوام از اون واژه خاص، کردن، استفاده کنم که الان به کار بردم :) به هر نوع گاماس گاماس رفتم سمت سطح زباله، حالا اینا که زیر پروژکتور خیابون مشغول بودند تا من رو دیدند که مصرم اون سمتی برم، خیز برداشتند رفتند زیر یه ماشین ما هم گفتیم بسیار عالی، آن به که پنهانی بود به قول حافظ؛ آشغال رو پرت کردم. یه دفعه صدای ناله‌ی عجیبی شنیدم از همون سمت، من نمیدونم شنیدید ناله گربه‌ها رو یا نه، صدای غریبی دارند، انگار تلفیق نوزاد انسان و موجودات فضایی‌ه.. همون آن ناخودآگاه تصویر این کوتوله‌های ارباب حلقه‌ها و صدای عجیب جیغ مانندشون به خاطر عن‌ورم (انورم) خطور کرد. دوتاییشون یه دفعه جست زدند بیرون پریدند از زیر در پارکینگ توی خونه‌ی مجاور ماشین. گفتم خب امشب شب عشقه، شب شور و سروره، یه هم چنین چیزایی که میگن دوستان، البته اونموقع نگفتم، الان که دارم مینویسم میگم :) آقا گفتیم تمت دیگه بریم پی زندگیمون که یه دفعه یه گربه در همان هیبت دوتن قبلی پیدا شد در کنار درب پارکینگ، شاستی عقبش را یجور داده بود بالا که نگو، از اونور خم شده بود از لای سوراخ در انگار داشت تماشا میکرد و میپایید و ول کن هم نبود. میخواستم بگم داداش، خانوم تعارف نکن مجلس بی‌ریاست بفرما داخل که البتّه گربه که زبون آدمیزاد حالیش نیست. (اینم الان میگم که داستان با عرض معذرت صکصی‌تر بشه :)..‌ (هرسه تاشون یه رنگ یه شکل، گاهی توهّم جن بودن هم میزنم نسبت به گربه‌ها چون میگن اجنّه به هرشکلی که میخوان جز دوسه تا صورت که میتونند دربیان، به خصوص مشکیاشون میگن تو چشمشون زل نزنید و از این حرفا؛ این هم مبحث مکمّل بر ماجرا) القصّه کلاغه به خونش نرسید ولی احتمالا یک آدم نه چندان عاقل که نمیدونم چرا ساعت دو آشغال رو بیرون میذاشت که آشغال گذاشتنش هم اینقدر عجیب باشد، رسید خونه‌اش، کلاغه نه داستانه تموم شد... در شهر بمانید خلاصه، هنوز قشنگیاش رو داره :)... شب ولی چه آرامشی داره لامصب، خوراک پیاده‌روی و آواز خوندن و لحیم کاری‌ه :).. 

 

 

 نشد ما یه برنامه بریزیم نقش بر آب نشه؛ هر چی کار و کلاس و فلان و بهمان داشتیم همه دود شد رفت هوا تو این اوضاع... خدا آخه چرا زندگی اینجا اینقدر مایوس‌کننده و کسل‌کننده داره پیش میره؟!

 

 

 نیاز دارم با تو حرف بزنم و سیر ببینمت. از نزدیک ببینمت، شفاف و بدون فاصله، چشمانت را وارسی کنم، گونه‌ات را که میخندند یا نه، لبانت را دقیق شوم که چه میگویند... همیشه نیاز داشتم و البتّه از اینکه ندارمت فرار کرده‌ام. خودم را گول زده‌ام، بیهوده خودم را این من ساده را گول زده‌ام که نبودنت و نداشتنت توجیه‌پذیر است، امّا نبود. بودنت ساده‌ترین اتّفاق میتوانست باشد، امّا برای من نبود. اینکه باشی میتوانست ساده‌ترین اتّفاق جهان و شیرین‌ترین چیزی که دارم باشد امّا نبود و من خسته‌ام. همانطور که تو برای دیگران هستی و برای من به همان اندازه هیچوقت نبودی. من حتّی به اندازه یک عابر اتّفاقی امروز از کنارت رد نشده‌ام، حتّی به اندازه یک گدای گوشه خیابان به دست تو چشم ندوخته‌ام، به اندازه آفتاب صورتت را ندیده‌ام و مثل باد، آه مثل باد نتوانسته‌ام گیسوانت را نوازش کنم. اگر این نداشتن نیست پس چیست؟ هر کسی را که میبینم تو را به خاطر می‌آورم و در هر حال چگونگی امکان تو را می‌سنجم... من از زندگی‌ام سهمم را نگرفته‌ام، البتّه که این از بخت بد من است؛ تو کاری با من کرده‌ای که تا همیشه ویران خواهم ماند، این قلب من، این خراب‌شده تا همیشه به انتظار تو خواهد نشست تا آباد شود. نه، زندگی همه‌اش فریب دادن خویشتن خویش است. تا همیشه باید سر خود را گول بمالم، تا ناکجا از چیزهایی که میدانم فرار کنم و تا همیشه فرار کنم و هم‌چنان حس کنم که تو به اندازه یک دقیقه مرا ندیدی و به قدر یک ثانیه آنچنان که میخواهمت مرا نخواستی. باشد، همه چی باشد، این عمر هدر رفته‌ی در حسرت سر شده، این جاده‌ی کج‌شده سهم من از زندگی... بیخبری از آن من و خوشی از نبود من برای تو...

 

 

 حرصش رو ما خوردیم، کیفش رو دیگرون بردند... قهرش برا ما، لطفش برا دیگرون...

 

 

 فکر میکردم طرف نمیفهمه، الآن میبینم‌ کلّاً پرته از قضیّه...

 

 

 برای چی منتشر کنم، وقتی خریدار نداره؟ چقدر بی رونقم...