مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

 بالله که در این قفس پوسیدم... میخواهم فریاد بکشم، فریااااددد... به شدّت بیابان لازمم، دشت و دمن سبزی بود چه بهتر...

 

 

 داواسلتل دقاقرنمنتن.

 

 

 یه وقتایی، به خصوص موقع ولو شدن وقت خواب فکرم درگیر یه چیزایی میشه، ناخودآگاه یاد یه چیزایی میفتم که هزار بار میمیریم و زنده میشم... یاد وقتایی که از کسانی که انتظار نداشتم، کسانی که دوستشون داشتم حرفها و حرکاتی دیدم که پاک سنگ روی یخ شدم، خرد شدم هزارتیکه شدم... دقیقا وقتی یادم میاد دوباره صدای خردشدنم رو میشنوم و احساس خجالت و شرمندگی میکنم.. ناراحت میشم نه تنها برای موقعیّتی که قرار گرفته بودم و هم چنین برخوردی دیدم، بلکه ناراحت میشم که چرا اینقدر ضعیف باید میبودم، چرا اینقدر کوچک باید خودم رو میکردم که هم چنین برخوردی ببینم؛ اصلا شاید اون فرد هم بعد برخوردش در خلوت از کارش پشیمون شده باشه، من احمق چرا باید هم چنین کاری میکردم؟ چرا زندگی زمانه کوفت این طوری چرخیده که من تو هم چنین موقعیتی قرار بگیرم و هم چنین کاری بکنم و هم چنین برخورد غیر قابل انتظاری ببینم... خدا سر شاهده آب میشم روی تخت... و این ناراحتی بدمصب تمومی نداره که، شوخیه مگه... اهل به دل گرفتن و کینه و این بند و بساطا و مقابل به مثل نیستم، کسی هم هستم که تا اونجا که شده همیشه عمل دیگرون رو حمل بر صحت کردم، حکم دین هم همینه، ولی خب یه وقتایی گرچه همون آن احتمال بد ماجرا رو هم میدم ولی غض بصر میکنم، همون چشم خودم رو میبندم، ولی خب بعدترش که دوباره فکر میکنم یا میاد یادم باز از سادگی خودم و بی‌سیاستی خودم از دست خودم، جالبیش اینه، در برابر وجدان، وجدان کلمه خوبی نیست اینجا، اون من حقیقی‌ام چه بسا اگر بتونم بگم خجالت میکشم.. شده اتفاق افتاده که دیدم دیگران دستم میندازند چیزی نگفتم، بهم میخندند چیزی نگفتم، بهم نیش و کنایه و طعنه میزنند و گاه با طمطراق و از موضع خودحق‌پنداری و خودبزرگ‌بینی حرف میزنند و نگاه میکنند باز چیزی نگفتم، لبخندی زدم فوقش و به خاطر خودم رسونده‌ام که مرتبه انسانها رو خود خدا میدونه، نیت و درستی و غلطیشون رو خود خدا میدونه سخت نگیر، مصطفی تو خودت هم میدونی کسی نیستی عددی نیستی، در این عالم به این بزرگی و عظمت جلال و جبروت و جمال خدا تو چیزی نیستی، چون او تکبّر میکنه یه وقت نشه تو هم تکبّر کنیا، چون یه نفر بهت احترام میذاره هوا برت نداره ها یه وقت... یه وقتایی شده، خدا سر شاهده، حتما برای شما هم اتفاق افتاده، محبّت کردم فحش شنیدم و بعد دیدم همون فرد نسبت به صدپشت اغیار که هیچ خیری براش نداشتند که چه بسا چشم طمع بهش دارند چطور با روی گشاده استقبال میکنه، آدم میسوزه و آتیش میگیره و خب قاعده دنیا همینه انگار.. فقط دعا کردم، همین امشبی که به مجرّد یادآوری خاطره‌ای اشکی گوشه‌ی چشمام رو گرفت و با تموم وجودم احساس کردم دلم شکسته، شکستم یک آن، با تمام وجودم گفتم خدا مولا دریاب ما رو... الان دعا میکنم صدات میکنم خدا! ما که وجودمون اضافی بود انگار، اگر گاهی خوبی‌ای به کسی رسوندم مفت چنگش نوش جونش، اگر هم باعث تکدّر خاطر کسی بودم به دلش بنداز بگذره از ما، الان هم که در حالت انزوای کاملم، دلگیرم به معنای واقعی کلمه دلشکسته‌ام خسته‌ام، آره زود احساس خستگی کردم تو این سن ولی وضع اینطوره خودت میبینی قصّه چیه جامعه چیه، از هر طرف هم بری جز وحشتت نیفزاید.. من بدبین نیستم به شدّت هم خوشبینم، دقیقا تو همین آن که دارم این حرفها رو میزنم، در همین تاریکی و ناراحتی و غرزدنها و چسناله کردنها و زرزرکردنها و فلان و بهمان امیدوارم به فیض تو، به پیروزی خیر بر شر، بر اینکه همین آدما وجودشون طلاست، گوهرن فقط باید دنبالش باشند، کنکاش کنند بکنند سنگ‌های وجودشون رو.... خوبی خیلی خوبه، لبخند بی غلّ و غش خیلی خوبه، احسان (نه اسم آدم در اینجا :) بی چشمداشت برای خدا خیلی خوبه، چیز خوب تو این عالم زیاده آره... گفتم بزنیم این حرفا رو، یه وقتایی یه چیزایی روی دل آدم سنگینی میکنه، آبت میاد(منظور اشک:) دلت میشکنه، خدا هم قربونش برم گفته پیش همین شکسته پکسته‌ها منو پیدا کنید، میریم پیش ظرف شکسته‌ها پیداش کنیم خلاصه؛ اشکت میاد حرفت رو یه کم میزنی سبک میشی، یه چیزایی هم تا ابد رو دلت میمونه، زور نزن چون همونجا جا خوش کرده که دلت تا همیشه سنگینی کنه... خدایا از من و ما بگذر، همین.... 

 

 

 زبانم در دهان باز بسته است... 

 

 

 ولی هر جور نگاه میکنم این خانه به دوش بهترین سریال طنزیه که ساخته شده‌.. این عطاران از هر لحاظ فوق العاده است، واقعا دیالوگها معلومه کار خودشه.. حیف که نمیسازه دیگه...

 

 

 بیشتر از یک هفته است در خانه در جدال با کروناییم و تحت تدابیر امنیّتی... بیرون هم که نمیشه رفت یا فوقش تا سر کوچه.. چه سالی بشه این سال.. درهرحال خدایا شکرت... خلاصه حلالم کنید اگر قرعه به نام‌ ما هم افتاد..

 

 

 آهنگ جدید قربانی رو گوش دادم، به نام هم‌گناه، به نظرم در سبک و سیاق خودش بعد از مدّتها اثر خوبی‌ه.. البته نمیگم کار خوب نداشته قبلتر ولی خب تصورم اینه هم صداش میزون بود، بعضی وقتا جیغ که میزنه از کنترل خارج میشه یه کم :) هم شعرش قابل قبول بود و هم موسیقیش همراه و دلنشین بود.. به هر حال گفتیم اینم خبر بدیم بهتون این وقت شبی از نگرانی دربیاید :)

 

 

 بی‌اندازه بیحوصله‌ام... حوصله‌ام سر رفته... خوشی هم از تو چشمام در رفته... هنوزم باعث جنگا نفته.. زندگی کم و زیادش مفته... دل آجر تو خیلی سفته.. یه نفر از خونه من رفته... به همه بدی من رو گفته... با کلافامون چه خوبه ببافیم... کلافه اگه بشیم خیلی قاقیم... روی مرز انفجار خیلی داغیم.. باوفا و بی‌وفا مثل داگیم.. حیف که تعریف نشدیم عین باگیم... 

 

 

 یکسری حرفا رو نمیشه به هیچکس گفت.. قاعده اینه که کسی باشد که اینقدر ببافی با او، ببافی با او تا آخر سر بلکه شاید مگر بتوان یک گره از این کلاف سردرگم باز شود و چه بسا نشود..‌ یک/ آن فرد مورد نظر باید بداند و بفهمد قصه چیست، دو بتواند و بخواهد کمکی کند، سه تو دلت بیاید که طرف را با کوهی از کلمه بنمایی مگر به اندازه یک سر ناخن از دردلت کم شود... اصلا بعضی از چیزها هم گرچه از جنس حرفند ولی با حرف هم حل نمیشوند؛ حالت اشباع یعنی همین، یعنی آنقدر دریاچه دلت آغشته به چیزی است که اگر با یک قطره‌چکان بخواهی قطره‌ای رافع دلتنگی و یاس و فلان و بهمان هم بچکانی افاقه نمیکند... الحاصل...

 

 

 خیلی بده که فکر کنی هر چی هم حرف بزنی دلت آروم نمیگیره... وقتی به این حال دچار شدی برای همیشه، باید چی کار کرد؟