مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

خدایا! کوچکتر، حقیرتر، به دردنخورتر از من بنده‌ای داری؟! دورافتاده‌تر و پرت‌تر و ... حیف‌نون کامل.. من در عجبم که تو کار بی‌حکمت که نمیکنی، خلق این موجود بی‌ارزش ز چه رو؟ بود و نبودش نه فرقی میکنید، یعنی ببین فاجعه را که نه اینکه یک طرف بچربد بر آن یکی، تساوی کامل و حتمی و قطعی است، وجوده کالعدم... بیحاصلتر از من، بیچاره‌تر از من.. حیف این نان و آب که در اسید معده او هضم میشود و لباسی که بر تن او مندرس میشود... حیف حیف... حیف... بیچاره آنان که گرفتار اویند، در زحمت و تکلف از اویند، متضرر از قبل حرکات و سکنات اویند... به کدام سو میروی بیچاره، به کدام سمت میروی بی‌بهره، خاک بر سر تو، تفو بر تو، وای که مستحق لعن و نفرینی ولی بس است، حیف‌تر از این بشوی... گیج میزنی بدبخت... متحیر از چه هستی مشنگ.. تو را چه کار با مردمان و نامردمان.. بتمرگ سر جایت احمق... کسی را چه کار با تو، خوبان و از ما بهتران کجا و تو... بدان از تو بهترند، چه کس بد است وقتی تو بدی؟!...

خب باید چیزی دید که بعد بتوان ندید یا نه، شما قائل هستید که ندیدن و هوس بر دیدن بهتر است از آن؟!

اوقاتی هست که دلم جوری میگیرد و حالم آنگونه دگرگون میشود که دیگر زمام از دست خارج میشود.. نمیدانم به چه کسی رو بزنم، با چه کسی صحبت بکنم، خجالت میکشم، نمیخواهم باعث ملال کسی بشوم، بیش از این زحمت و بار کسی باشم.. حالم بهم میخورد، بهم میخورد زمینم تار میشود آسمانم و از دست میرود زمان... حتی الا بذکرالله هم انگار افاقه نمیکند... کاش صاحب نفسی بود به او رو میزدم، نمیدانم شاید یکی از شما که از سر اتفاق هم میخوانید یا دنبال میکنید هم دعایتان بگیرد.. خدایا کمکم کن که به درد عادت نکنم..

زبون‌باز نباش، خب زبون بسته هم نباش...

اگر بخواهم تنها یک توصیه کوتاه به عزیزان کوچکتر از خودم در مدرسه و موسسه‌ای که بودم داشته باشم این استکه: عزیزان من! سعی نکنید ابرانسان باشید و الگو و راهبر شوید؛ چون اینگونه زندگی غیر‌معمولی خواهید داشت و کارهای غیرعقلانی و غیرعادی خواهید کرد و شک نکنید در درجه اول باعث اذیت و آزار خودتان و در درجه دوم اسباب زحمت اطرافیانتان هم خواهید شد. تنها وظیفه شما این است که انسان باشید و نرمال رفتار کنید، پس گام به گام اینگونه با اراده و نشاط و آگاهی به پیش خواهید رفت...

سالار را، بستنی سالار را میخورم. به یاد روزهای کودکی که اوج تمنا و لاکچریت همراهی پهنای زبان با سرخی بدن سالار بود. به راستی بستنی کیم چه کم از سرخی سالار دارد؟!... :)

جان من پر از زخم است. زخم‌هایی که فرصت دهان‌گشودن نیافته‌اند؛ از آشنا و غریبه.. حال من لبخند بزنم؟! آیا لبخند من عملی متظاهرانه نخواهد بود؟!...

قلب من سرشار از آه است... پس من چگونه دم برنیاورم و سکوت کنم؟!...

وقتی با حافظ حرف میزنم‌ به او میگویم، به عشق من توهین نکن، به من توهین بکن هرچه میخواهی به من بگو، مرا تخطئه بکن اما به محبوب من بی‌ادبی نکن... چقدر بیچاره‌ام، چقدر خرم من، نه؟!

به زودی، به تناسب آنچه پیش خواهد آمد و نیامده است، در خلوتی شایسته در خواهم آمد.. امیدوارم...

ده ماه...

 به همین راحتی، به همین سختی...