مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمیدانم چه باید بخواهم... 

...

ویدیوی هست که از کهکشان میگوید. احتمالا آندرومدا را میگفت. با دقت نگاه میکند. راوی میگوید در این کهکشان میلیون‌ها هزارها چه میدانم یک عالمه ستاره مثل خورشید ما و سیاره‌مانند مثل زمین ما وجود دارد. احتمال حیات در کرات دیگر، بحثی که کم و بیش همیشه مطرح بوده است. به گریه می‌افتد، حالت عجیبی است. نه اینکه برایم عجیب باشد دیدن اشک ریختن او ولیکن انگار در دلیل گریه او شک میکنم، یک ابهام. میگوید با صدای لرزان که از عظمت خدا میگرید و اینکه خدا کیست اما من رنگ وحشت را هم به نوعی میبینم؛ یک حس ترسناک از روبروشدن با این کوچکی وحشتناک ما در آفرینش. حال باید پرسید که ما که هستیم و چه میکنیم و وجودمان چه معادلاتی را ساخته است و به هم زده است و... البته بعید میدانم اشک او از این باشد که ما احتمالا حیات در کرات دیگر داشته باشیم و یک آدم فضایی بامزه مخوف فرداروزی رفیقمان بشود.. هر چه هست این کره زمین که در اختیار ماست تا بعد که ببینیم تا کجای آفاق و انفس را فتح خواهد کرد این بشر اما یکچیز برای من ظن متاخم به یقین است که برای بعضی از ما انسانهای تا دندان مسلح از لجاجت و شهوت، حتی اگر بیگانگان فضایی هم کره‌ی‌مان را تهدید کنند، دست به دوستی و قلبی گرم به شعله محبت ساخته نخواهد شد... در سینه ما کوره‌هایی که با هیزم نفرت میسوزد. الامان، الامان، من فتن آخرالزمان...

آنکه در تنگنای خوش می‌زید، در فراخی هم‌ خوشدل خواهد بود... آنکه در کلبه‌ای آزادوار نفس میکشد، در کاخ هم پادشاهی کامروان خواهد بود...

و آنهنگام که رنج میبرد، نگاه نافذ کودکی او را به آسمان برد...

گاهی باید حیثیّتت را بر باد دهی، ببین نمیگویم چوب حراج بزنی، بر باد میدهی تا نااهلان از دورت پراکنده شوند و خنّاسان چشم امید از تو بردارند...

اگر زندگی به همین ترتیب بگذرد و بگذرانی‌اش، از درخت آرزو خاری هم نصیبت نخواهد شد...

یا به نابودی یا راه نو...

اگر در دکانی حوصله میفروشند، من خریدارم... خودمونیم الان میبینم شکل نوشتاری جالبی داره حتی یه طور توجهم جمع شد بهش که یه لحظه شک کردم اینطور مینویسنش...

حماقت؟! حماقت چیست؟! بگمان من ما انسانها گاهی دست به کارهای احمقانه‌ای میزنیم که خودمان هم میدانیم احمقانه است. این یعنی ما احمقیم؟! شاید اینکه میدانیم یعنی عاقلیم و میتوانیم تشخیص بدهیم چه کاری احمقانه است یا نیست؛ پس عقل فقط قوه تشخیصیه است؟ یا تنها توانایی ارشاد دارد و به کار این می‌آید که چراغ قوه بگیرد و همه چیز را به ما نشان بدهد؟ اصلا چه کسی گفته هر چه عقل میگوید یا گمان میکنیم عقلمان میگوید عاقلانه است؟! میفهمی منظورم از عاقلانه چیست؟ و آیا عاقلانه معادل غیراحمقانه است؟.... بهتر است احمق باشیم یا عاقل؟ در کدوم مورد درد کمتر میکشیم؟ در کدام مورد زندگی بهتری خواهیم داشت....

دانشگاه برای من تبادرکننده تلخی است تا شیرینی.. دانشگاه برای من یک جای پرت دورافتاده است که آخر نفهمیدم دقیقا چرا وقتم را برای رفتن به آنجا تلف میکنم.. دانشگاه، اصلا خود کلمه دانشگاه مرا ناراحت میکند.. اساتیدی که نمیفهمند چه بگویند و هیچ دغدغه و مسئولیتی نسبت به دانشجویان خود ندارند و دانشجویان و همکلاسی‌هایی که فرسنگها از هم دورند... یک محیط سرد که انگار سکوت حرف اول و آخر است... خاکستر مرگ پاشیده بودند در آن فضا.. تبلور آینده‌ای که بعید است به آن برسی و محل هلاکت آرزوی دلخوش‌کننده قلبهایمان... دانشگاه یعنی تکرار وحشت تنهایی در سایه عادت هرروز خستگی‌‌ای مه‌آلود... دانشگاه یعنی رجحان دیگران بر تو به دلیل بی‌دلیلی... دانشگاه یعنی درد دیدن، دردکشیدن، درد شنیدن و دردگفتن به طعم جبر تلخی یک کام از سیگار.. غرور، حسد، غیبت‌شنیدن و بدگویی کردن و دروغ گفتن و تظاهر کردن شاخه‌هایی که از برگهای سبزشان کاسته میشود و بر ازدحام همهمه غصه کنار بوفه افزوده میشود.. چشمانی که تو را میپایند و تو نمیدانی که هستند و برای چه روی تو متمرکز شده‌اند.. دانشگاه یعنی تمرین بی‌اعتنایی و به رنگ‌مجسمه درآمدن... دانشگاه یعنی بی‌باوری به همه شاه‌کلمات انسانی... دانشگاه یعنی فخرفروشی گنجشککانی که بال و پرشان یک انگشت است و آسمانشان قفس اندیشه کوتاهشان.. دانشگاه یعنی شکستن احساسات نرم زیر پای عابران اجانب دانشکده‌های بغلی.. دانشگاه یعنی برچسب به دردنخوری و انقضاء بر پاکی کودکی... دانشگاه یعنی تجلی بی‌هویتی و نمود فرار انسان به سمت مقصدی که خود وحشتش می‌آید نامش را به زبان آورد.. دانشگاه یعنی قلب محکوم به صبر و نفرت نگاههایی تهوع‌آور.. دانشگاه یعنی دوستی و بیگانگی... دانشگاه یعنی تلاقی دو نگاه درحالیکه نمیدانی مردمک هر نگاه چه رنگی است چه برسد به اینکه بدانی پشت هر نگاه چه کسی تو را میبیند.. دانشگاه یعنی دلتنگی، دلتنگی دلتنگی... دانشگاه یعنی ماسیدن شعر در لب و دندان قلم... تا فردا صبح میتوانم بنویسم و بنالم؟ اما خلاصه آنکه برای من، این رنج ناراحت‌کننده در ادامه رنج همیشگی‌ام در زیستن و حیات در حیاط تعلیم و تعلم اتفاق افتاد.. رفیقی میگفت گه‌دانی، آری مع‌الاسف گه‌دانی...

 گمان نمیکنم این زخم سیاه هیچوقت از سینه ساده و مهرباور من پاک شود... که زندگی جز این نیست و دانشگاه یعنی ترسیم آینده‌ای هیچ و شروع اندیشه‌ای پوچ...

حال با همه این حال بدی که نصیب من شده است، چگونه و با چه انگیزه و اراده‌ای قدم در راه بگذارم تا دوباره به آن چهارگوشه بی‌معنی برگردم؟!...

و خدا مرا برای دانستن و نتوانستن و نداشتن و حسرت خوردن...