مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 برای شبی که نیستم غزل بخوان...

 

 

اللهم لا تسلط علینا من لا یرحمنا...‌ چقدر بد است که انسان وقتی دچار حالتی بدتر میشود میفهمد که چیز بدتری هم هست و هیچ راه فرار به عقبی وجود ندارد، چه زمانی و چه مکانی و چه حالی... شرمنده‌ام و به تمامی احساس شکستگی میکنم، همین...

 

 

 از همه‌تون متنفّرم.

 

...

دل را غم وداع تو در خون نشانده بود

حال خوشی نداشت‌ که‌ گویم چه حال داشت

پرگویی من آفت آگاهی دل است

آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت

مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم

ای عافیت ببال‌ که هستی وبال داشت

غارتگر بهار نشاطم شکفتگی‌ست

تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت

بیدل هزار جلوه در آیینه‌ات گذشت

آن شخص‌ کو که این همه عرض مثال داشت بیدل دهلوی

...

موسیقی متن فیلم بخت کور، کیشلوفسکی

 

 

 اینقدر جهان خالی از خبر و امید به آینده است (به جهان چیکار دارم، همین حوالی خودمون منظور) که این برد شیرین پرسپولیس _بازی رو تماشا کردم و واقعا لذّت بردم_ اینقدر بهم چسبید که نگو، یعنی بعد مدّتها از یه چیزی که چه بسا بگی مومن به تو چه ربطی داره اینقدر خوشحال نشده بودم _گرچه پرسپولیس هم ماجراش فرق میکنه ها، یه وقت فکر نکنی ما بی‌غیرتیم، آره :)_ و از طرفی اواخر شب از فوت آن عالم فرزانه که جز آشنایی دورادور و شناخت اندک چیزی نمیدانستم از او بار دیگر در این روزها لحظاتی به فکر فرورفتم که... _ از طرفی بله که فوت عالم ثلمه‌ای است که لایسدها شیء..._ به هر حال، چخبره نمیدونم، چخبر میخواد بشه نمیدونم، اصلا کلا چیزی نمیدونم، جنگیدن در جایی که برای چیزی که نمیدانی‌اش، شناخت درستی نداری ازش چه شکلیه، اصلا ممکن است به نظر شما؟! من که به مولا حس شک آمیخته به ترس دارم، اگر این یاس کوفتی اجازه بده شاید بشه قدمی برداشت به سمت تاریکی، سوسوی چراغی از خرابه‌ای آیا پیدا بشه، پیدا نشه، ستاره‌ای راه بنماید، ننماید، ما که آخر نفهمیدیم که محل اختلاف است بین علما که ما بالاخره موظّف به انجام وظیفه هستیم تنها یا نتیجه هم روی دوش ماست، اگر آره چقدرش هست چقدرش نیست... القصّه یه کم جمع‌تر بشین، مهربانانه‌تر بشین (در اصل بنشین، اینقدرا هم بیسواد نیستیم دادا) پنجره رو بده پایین یه کم باد بخوری، عینکت رو بردار بکن تو جیبت، یه دستی به موهات بکش، خودت رو تو آینه ورانداز کن، به دفترچه‌ی تو کیفت یه نگاهی بکن، برگرد موبایلت رو بردار از روی پات، شماره بگیر، آتش‌نشانی رو خبر کن... اگر ننویسم چه کنم، اگر ننویسی چه کنی.. از خودت هم خجالت میکشی؟ آیا جنابعالی کصخل تشریف داری؟ حاشا و کلا که زندگی هلوی عجیبی است، بهش حساسیّت داری؟! به خصوص از اون انجیریاش؟ تو میترسی از دیوونگی زنجیریاش؟! برگشت گفت _این جالبه، ببین چقدر خوش نمکه_ برگشت گفت آخه چرا هیچکس برام تره خرد نمیکنه، مادرش گفت میری برام ترخینه بخری، خب جالبه دیگه که سکوووت سرآغاز دانستن است و سخن مادر سرگشتگی، به جون جد انورت، به دوگونه‌ی معنبرت، گوش بده به من به من که هیچوقت ندیدیش، همیشه شب بد شنیدیش، اعاذنا من شرور انفسنا که شب، شب است و صبح طفل شب و ظهر به دنبال شب و عصر در خیال شب، عزیز من! چه کنم چه کنم با من تنها فراموشی چه کنم با نه فراموشی، چه کنم با فراموشی تو، فراموشی هزار موش در پس دیوار، خاموشی چراغ موشی‌ها، یا الله یا الله بگرد مرا که در جیب آن مرد فندک است، نگذار آقای پاسبان که راه به هوا میرود و هواپیما به چاه و خانه به ماه و آه به سینه و سینه به فضا و گلو به آه و من به ماه و تو به ماه شبیهی و من به آه و من به... میخواهم بنویسم سکوتم را و تو شاهدی که چه کار سختی است، چه کار دهشتناکی است... یاالله..

 

 

 جز خدا همه چیز فیک است، همه چیز الکی است، زندگی بی وجود خدا و در نظر گرفتن او اوّل و آخرش بی‌معنی است، ناهمگون است، زندگی پوچ است، انسان پوچ است، بلندترین مضامین اخلاقی دستخوش نفسانیّت و تشخیص ناقص انسانی تحت سلطه‌ی نفسانیّت اوست.. زندگی یک شوخی مسخره است اگر فکر کنیم دنیا دایرمدار وجود من است، من من من، من کیست، من من کردن یک غلط اضافی‌ای است که من نوعی روز و شب تکرار میکنم، به زعم آنکه پر کردن خلاها، حلّ معمّاهای روحی و یافتن حقیقت هستی در گرو پرداختن و کرنش دربرابر حرص‌های طفل حریص نفس است.. موعظه نمیکنم، مرثیه میخوانم، مرثیه برای زندگی‌ای که میتواند به راحتی آنچه که فکر نکنی گرفتار چیزی شود که آنرا از دست رفته بپنداری، کمال را تا ابد آیینه‌ای در آنسوی دشت سبز، روی قلّه‌ی برف ببینی که توی پا در گل مانده برای همیشه از دیدار آن محروم خواهی ماند.. خسته‌ام، قسم به حقیقت، خوبی، عشق، درد، شب، صبح، خواب، خمیازه‌ی نوزاد، خرناسه‌ی پیر، خسته‌ام به همین آسمان تهی، زمین تهی، کاش پیری بود، کاش نفس حقّی بود، کاش مونسم بود، عزیزم بود، مولایم بود، کاش زندگی را می‌دانستم، آسمان را می‌فهمیدم، نور را می‌دیدم، کاش زندگی‌ام به دلپذیری مرگ ابر بود، جانم به شیدایی آبی بحر بود، ذهنم به استواری و جوشش کوه بود.. کاش من همه او بودم، خالی از نفسانیّت هوس‌آلود، خالی از حرص برای سقوط.. امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء؟... 

 

 

 نه مهر نه قهر، هیچ نمیخواهم... این دنیا بی‌ارزشتر از آنست که به مهر و قهرش آلوده شویم..

 

 

 بکل صبح و کل اشراق، تبکی عینی بدمع مشتاق... یا حتی ابکی علیکم..

 

 لااله‌الا‌الله 

 

 

 برای چی خودت رو اذیّت کردی این همه وقت.. مصی‌خان! بیچاره‌ی من، حنات دیگه رنگی نداره انگار، حنات هیچوقت رنگی نداشت..