مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۶ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 احساس میکنم این دو روز که تنفّس داره سخت‌تر میشه... 

عجب که راه نفس بسته‌اید بر من و آه، در انتظار نفس‌های دیگرید از من...

 

خستم از این عقل خسته، من میخوام جنون بگیرم...

مثل هیچکس؛ احسان

 

 

همه‌ی عمر گفتیم گور بابای دنیا، ولی برای کسی که دنیایی نداره، دقیقا گور بابای چی‌اش؟!...

 

 

 آخ خدا! ای داننده‌ی نهانها، با چه کسی درددل کنم جز تو... تو میدانی که راه گم کرده‌ام، راه زندگی را گم کرده‌ام، تو مرا میشنوی نه؟ تو مرا میبینی نه؟ نخواستی هم حرفی نیست که خواستنی نیستم، امّا تو مرا ببین، ببین مرا و مرا نادیده نگیر، مرا بشنو و مرا نشنیده نگیر، اشک مرا بگیر و بگیر مرا و دست مرا بگیر.. راه گم کرده‌ام، کسی نیست، نشانه‌ای نیست، تو میدانی راست میگویم، تو میبینی که اشک میریزم، تو میبینی که حیرانم، تو میدانی که به کسی نیازی ندارم جز تو، جز تو که میخوانمت، میشنوی مرا؟ این تاریکی را میبینی؟ سکوت کویر را میشنوم خدا، اینجا تا چشم کار میکند چیزی نیست، افقی نیست جز صدای خس و خاشاک و وزوز باد میان بوته‌های بیجان، اینها نشانه‌ی چیست که راه راه توست، به سوی تو خواهم آمد اگر رخ نشان دهی که همه چیز نشانه تو میشود اگر تو ببینی‌ام.. مرا نادیده نگیر، وجودم بسته به توست، همه چیزم برای توست، اشکم را بی‌اهمیّت نگیر، نگذار هستی به باد دهم و بر آتشی که به جانم فتاده است بنشینم و مات و مبهوت خودم را تماشا کنم و همه چیز را حاشا کنم... خدایا، ای خدای مهربان بی‌منّت، ای خدای بخشنده‌ی درگذرنده، پناه بر تو، بگذار لَختی بگریم، کنارم باش، مرا مهربانانه نگاه کن که نیاز من نگاه توست، آه مرا بشنو که جز بی تو بودن دردی ندارم، دردی نیست که به نگاه تو زدوده نشود، از سینه‌ام از چشمانم از خیالم، پاک کن همه چیز را، بپوشان دستانم را با گرمای حضورت، ای خدا، بگذار تنها تو را داشته باشم، کمکم کن که پیدایت کنم، جز تو کسی را نبینم و نخواهم، نگذار به تکلّف زیستن بیفتم، آلوده نگاه اغیار شوم و خاکسار خواهش پستی دنیا... خدایا می‌بینی‌ام؟ همه بندگانت را دوست داری نه؟ خدایا خدایا خدا، نگذار سیاهی شب مرا هو کند، یا هو یا من لا هو الا هو...

 

 

 از دیروز صدایش را که میشنوم بی‌اختیار بغض گلویم را میگیرد و تمام وجودم غم میشود، میخواهم بنشینم و های های گریه کنم... این خاصیّت مرگ است، هر چقدر هم حتمی است و آمدنی است، هر چقدر هم میدانی که بی درمان است ولی باز هم به مجرّد آمدن و تحقّقش، انسان جا میخورد، تکان میخورد.. و شجریان و هر آنکس که نامش بلند است با رفتنش بیشتر به ما یادآور میشود که آخرین مرحله همه‌ی‌مان خاموشی است و مهم این است که ساده نگیریم رفتن را و مهم این است که رفتنمان ساده نباشد که بودنمان قیمتی باشد که برسیم به آنجا که باید... آدمی یاد بی‌پناهی و بی‌کسی خودش می‌افتد و چه خوب است که برگردیم در بغل خدا و بدانیم جز خدا کسی به داد ما نمیرسد... نام شجریان میماند، به خاطر رنگی که به زندگی داده است و جای پایی که در مسیر سبز به نشانه‌ی روشنی صبح از خود به جای گذاشته است.. بیچاره ما که میمانیم و گوشه‌ای کز می‌کنیم و زانو به بغل میگیریم و تنهاتر میشویم و بی‌فریاد‌تر و بیداد بر ما که هنوز زنده‌ایم باید به پا خیزیم و به پیش رویم و ساده نیانگاریم و بجنگیم و آرام بگیریم و با کمال زخم و گریه هم چنان بخندیم و نمیریم و خوب بمیریم و خوب زندگی کنیم... آری اسطوره‌ها هم میروند ولی خوب است که در دلها می‌مانند...

 

 

 اصلا چه اهمیّتی داره که تو باشی یا نباشی، زنده‌ای یا مرده‌ای، سرحالی یا دمغی، سالمی یا بیماری، نزدیکی یا دوری، اینجایی یا اونجایی، معروفی یا گمنامی، پولداری یا بی‌پولی، البتّه نه پولدار بودن ماجراش فرق میکنه.. خلاصه باش یا نباش، فرقی نمیکنه برای کسی، برای خودت باش، برای تنهایی و تو تنهایی خودت باش، بی سود و زیان و به خصوص زیان زدن به این و اون... مردم اینقدر گرفتاری دارند، مشغله دارند، قرارهای مهم، کارها و تجارتهای مهم، دغدغه‌های گرفتاری‌های ریز و درشت دنیایی که.. که چی بشه آخه، تهش مشخّصه دیگه، اوّلش مشخّص بود وسطش نیز.. یه دفعه یاد یکی از اردوهای دبستان افتادم، یه تصویر محو، نمیدونم چرا، اینقدر محو که اصلا الان دارم شک میکنم در عالم خارج محقّق شده بوده یا نه (شده بوده! جلّ الخالق کجایی حرف میزنی، ژاپنی :) برگردیم سر اصل مطلب، خلاصه که (به) خودت رو الکی سخت نگیر، سفت بگیر ساده ول کن، آره اوووم اوووم هاهاهاها،  یادت هم نره که حقیقت قصّه چیه، خودت رو الکی مهم ندون (دندون نه ندان) حتّی گاه گاهی، تو راهی قدم گذاشتی که حرف آخر همین اوّل فهمت شد، خوب و بدش رو نمیدونم ولی زندگی اینطور پیش نمیره، یجور وقت تلف کردنه، زندگی به یه ذرّه امید واهی و شوق ساختگی نیاز داره که تزریق کنی هر چندوقت یه بار بهش که آخ فلانی دلتنگمه وای دلتنگ فلانی‌ام و نهایت به فلان تو و فلان فلانی که زمانه زمانه‌ی دوری و دوستی‌ه.. آدم خشنی نیستم، یعنی نبودم، الآن هم منصفانه ببینی نیستم، بااحساس و بی‌احساس رو نمیدونم چیزی هم نمیگم چون بااحساس بودن از یه درجه به بالاش هنره، باید هنرمند باشی ولی خب احساسم بهم میگه که چیزی که فرق کرده نگاهم به آدماست، روی حسابی که روی هیکل آدما باز میکنی، اعتمادی که بهتره به هیچکس حتّی پدر و مادرت نداشته باشی..! اِ وا خواهر حرفا بلغور میکنیا، از کجا میاری این همه شلغم‌مآبی رو؟ مزّه‌ی گسش گلوت رو نمیزنه؟! نه به مولا، نمیزنه، هیچوقت اشتباهی هم یه زنگ نزد، برای دلخوشی که بابا افسانه‌یِ.. چی میگی تو؟! دیدی این نگهبان ترک لهجه رو توی کلیپ معروف، خیلی نمکی و قشنگ میگه چی میگی تو، من هربار میبینم روحم تازه میشه از بس نمک داره لحن و صورتش.. اعتماد از کجا میاد؟! به نظر من شناخت، حالا به نظرت کی هست که بگه روی اون یکی صددرصد شناخت داره؟! نسبت به خصوصیّت و کیفیّت اخلاقی طرف یه طرف، زیر و خم زندگی و نیازها و آرزوهاش طرف دیگه؛ پدر و مادر هم قاعدتا ندارند اصلا هیچ دو انسانی به نظرم به صورت طبیعی ندارند مگر ماورایی که حرف من الان ماوراء و ماوراءالنهر نیست.. میگی شناخت مطلق خب نه طبیعیه، چرا اینقدر مطلق‌نگر باشیم، خب خود انسان هم از خودش شناخت کامل نداره، حرف من هم همینه، آره سخت‌تر شد و باید بهت بگم پسر بدجور ریدی، چون بهم در روند بحث کمک کردی: انسان به خودش هم اعتماد نداره.. حرف از باید و نباید نمیزنم، نزدم، اهل نسخه‌چینی نیستم، حرفم رو بگیری گرفتی دیگه به قسم و آیه چه نیازی.. چیکار باید کرد پس؟! نمیدونم! وقتی بفهمی سختتر میتونی تو هپروت خوش‌بینی بیهوده بری و از اونطرف هم بهت بگما جا نمیخوری، از رفتار انسانها غافلگیر نمیشی، حاشیه‌ی امنت رو سعی میکنی باهاشون حفظ کنی، به این میگن قسمت خوب و منطقی ماجرا که در پی تلخکامی حادث شده برات پیش میاد.. برای فلانی پیام میفرستی که آقا نبودم حالم بده نمیشد توفیق زیارتتون نبود، اصلا نمیبینه، گفت منتظر جوابته که، نه بابا مگه اینقدر بیکاره که انتظارش بشه این که فلان و بیسار.. ناراحت شدی؟ لا ابدا، فقط هر چی جلوتر میرم برام یقینی‌تر میشه قصّه که ای انسان بدمصّب، تو فقط خودت هستی و خدای خودت، بپا با جفت پا نری توی تالاب تولوب باتلاق سگ دو زدن‌ها برای اعتبار خریدنها برای ایستاده‌ ماندن در برابر چشم و در ذهن انسانها و خود شیرین کردن برای حضرت شیطان و امان... به خداوندی خدا که همین خوی به ظاهر انسانی که انسان مدنی بالطبع است خب به فلانم، چون هست باید به هر نحوی و دلیلی باشه و باشه‌تر بشه؟! که چی بشه بگه من با دایره‌ی وسیعتری از انسانها ارتباط دارم و کنش و واکنش و برهم کنش داریم و جمع گرم و صمیمی و اتمسفر رویایی و بارانی و.. بابا تو عجب حیوونی هستی... القصّه این حرفها منافات ندارد با اصل حفظ اخلاق و احترام و زندگی مسالمت‌آمیز و پی‌ریزی همه چیز بر محبّت. همین هم زر میزنم گوش نده بابا، اه... :)

 

 

احساس غربت میکنم.. احساس غربت نمیکنی؟! نسبت به همه چیز، همه کس، گذشته‌ات آینده‌ات خودت، چقدر در هوا مولکولهای غربت پخش است... چه کنی که بر غربتت نیفزاید، هیچکس چیزی نمیداند.. و حقیقت این است که هیچکس راستش را نمیگوید، همه‌ی ما انسانهای خودخواه دروغگوی دوزاری که جز خودمان و خودمان چیزی را نمیبینیم و نمیدانیم.. هیچکس جدّی نیست، تمام این شکوه مظاهر تمدّن انسان قرن بیست و یک، سیاستمداران کاغذی، آرمانهای پوشالی، همه چیز کوچکتر و حقیرتر از آنچیزی که رخ می‌نمایاند... و سکوت و سکوت تنها بعد از زیستن است که حقیقت دارد، نیمی از آن حیرت و نیمی دیگر جهل...

 

 

 همه آنچه که باید گفت را گفته‌ام، دیگر حوصله‌ی تکرار ندارم...

 

 

 تو ماسک نمیزنی، من به گاج میرم هموطن! علی‌الظاهر من نیز به جمع پر فیض کروناییون پیوستم.. مقارن شدن با ترامپ رو به فال نیک بگیرم یعنی؟

 

 

 از چیزی که نمیتوانم به کسی بگویم، چه بگویم..‌ چه بگویم که متّهم به کم‌تحملّی نشوم، چه بگویم که متّهم به حق‌ناشناسی و ناشکری نشوم، چه بگویم متّهم به عصبی بودن و نفرت‌زدگی نشوم، چه بگویم که متّهم به پوچی و تهی بودن نشوم، چه بگویم که متّهم به جفاکاری نشوم، چرا بگویم ولی مهمتر از این از کجا بفهمم که چرا؟ چرا روزهایی که تحمیل میشود برای کسی اهمیّت ندارد، چرا خواست ما را کسی اعتباری نمیدهد، از چه بگویم که هر چه جلوتر میروم در فضایی خودم را گرفتار میبینم که باید بیشتر سکوت کنم، برای حفظ خیلی از چیزها، برای همین ماندن برای همینکه که کار از اینی که هست خرابتر نشود، نه ادب نه احساس نه شعور نه اعتقاد نه تعهد نه .. گور بابای همه چیز، گور بابای تنهایی و زل زدن به عقربه‌های ساعت که لعنتی نمیگذرد.. گور بابای هیچ و پوچ که نمیتوانی بگویی‌اش، گور بابای همه چیزت مصطفی، همه هیکل و هستی که نمیدانی گیر چه چیزی افتاده‌ای و گیر و گور کار کجاست... چه گونه بگویم خسته‌ام که متّهم به توقّف نشوم؟ میخواهم حرکت کنم، بی هیچ چشمداشت و حضور اضافه‌ی نامحرمان، قسم به همین درخشش ماه در آسمان..