مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

به شهریار بگوئید حال این درویش / به شهریار برید آگهی از این دل ریش

مدد کنید که دورست آب و ما تشنه / حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش

توانگران چو علم برکنار دجله زنند   / مگر دریغ ندارند آبی از درویش

اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم /  به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش

به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد /  ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش

از آستان تو دوری نکردم اندیشه / چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش

اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه / غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش

به عشوه آهوی روباه باز صیّادت / چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش

بیا و پرده برافکن که هست خواجو را / شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش

"خواجوی کرمانی"

پ.ن: از همینجا یه سلام بکنیم به بچّه‌های خوب شهریار، همینجوری الکی! :)

 

 

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد، مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت...  خلاصه برید و رید و کسی براش نرید :)

 

 

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد، سعادت همدم او گشت و او دولت قرین دارد... آره خلاصه، هر که بینی یاری داره کاری داره، ماییم که دلشکسته و از پاافتاده یه گوشه به فکر مهملات غصّه میخوریم...

 

 

چقدر این مقوله‌ی خانواده چیز کصشر و سمّی‌ایه! ریدم تو ارکانش :)

 

همه جا حلالا طیبا بود برای ما خلاصا طیبا!.. زندگی رو میگم.

 

 

هی آدم بخواد متشخص باشه، خوب رفتار کنه، دردش رو برای خودش نگهداره، سعی کنه کمک بگیره هر چند بیفایده، حواس خودش رو پرت کنه، هم چنان به آینده و تغییر امیدوار باشه، به اوقات تلخیا و زهرماری‌های خارج از اراده‌اش کاری نداشته باشه، گذشته رو تعمیم به آینده نده، اعتبار و حیثیت و استعداد خودش رو زیر سوال نبره، خودش رو نفی نکنه کوچک نکنه کوچک ندونه به زیبایی‌ها بیندیشد حواسش رو جمع کنه به فکر باشه یه قدم موثر برداره بجنگه با یه سری چیزا که نمیدونه چرا پیش میان و دامنگیر میشن زیبایی را بهتر از زشتی درزندگی ببیند شکرگزار باشد ادامه بده فریاد نزنه فریاد بزنه فراموش بکنه فراموش نکنه به صمیمیتهای پوشالی وقعی ننهد و دوباره اعتماد کنه به خلق‌الله در ذات زندگی ببیند و طبیعی بداند خیلی چیزها رو.... باز انگار فایده نداره، یه جا میزنه بیرون، در برت میگه قورتت میده میبلعدت جلوت مجسم میشه اونطور که تصویر رو از اصل بهتر و واضحتر ببینی غرقت میکنه و دوباره درگیرت میکنه و میخوردت و مستاصلت میکنه و به باد هوا میدهدت و پیمانهایت را با خود سست میکند و اراده‌ات را چون سیل ریشه‌کن میکند و کوچیکت میکنه و پست نشانت میدهد در برابر زشتی و بزرگی و زیبایی عالم ووو باز خودت هستی و خودت، یکجا آنقدر احساس شکسته شدن میکنی که مجبوری دستت را بالا بیاوری و اعلام تسلیم کنی و بی‌ادّعا بگویی غلط کردم نمیدانم چه کنم عددی نیستم رحمی رحمی رحمی کن لامصب، دژخیم بدخیم ترحیم سیاهی دیهیم رحمی رحمی کن و لطفت را بیشتر کمی بیشتر کن حالا که هستیم و هستیم و آخرش چه به چه قیمتی که چه که چرا که چه کنیم که چقدر حسن نیّت و خطای جاهلانه مرتکب شویم که به رحم آیی که رحم آیی و مروّتی کنی و مرامی و لبخندی و درکی و پست ندانی و توجّه کنی و نادیده نگیری ای عالم حال که به ورطه‌ی نیستی در هستی درافتاده‌ایم.... برای خودم می‌نویسم بالله برای خودم مینویسم...

 

 

چه بگویم که هر چه بگویم یا کفر است یا ناشکری... اصلا نمی‌فهمم اینگونه بیهوده و خیرخواهانه گرفتار این سردرگمی و تنهایی و زندگی کوفتی باشم! اگر حاصلی نداره جونم رو بگیر راحت کن، تعارف هم ندارم.. این همه زمان تلاش و جهاد و کار و عاقبت باز یکچیزهایی یک زخم‌هایی یک زمانهای کوفتی‌ای برای خراب عالم شدن، هضم نمیکنم این حالتو هر چقدر هم در تحلیلش زبده بشم..

 

 

داب ما این بود (میخوام ادبی حرف بزنم وگرنه بنده‌ی کمترین رو چه به دابی داشتن!) که آنچه درست می‌دانیم را عملی کنیم هر چند به ضررمان تمام شود! بله، شاید برای بعضی از شما که می‌شنوید عجیب باشد که یعنی چه و برای بعضی دیگر غریب باشد که مگر غیر از این است! آن کس است اهل بشارت که اشارت داند، لکن بد واقعه‌ای رخ داد، به چیز سفت و سختی، به دیوار بلندی برخورد کردیم، به مانع تظاهر و ریا و افراط و تفریط که در برابرمان قد برافراشت.. شاید شرح این فاش گویی و رمزگشایی از این رازگویی در جای دیگر فرصت افتد، نفی آنچه بوده‌ایم و بیان اینکه انگار زندگی را تماما اشتباه آمده‌ایم به معنای نفی آنچه به فهم کم‌مان آمده نیست _چه اینکه همان نم‌نم ترکتازی‌های کوچه خلوتی روشنی ضمیر این روزهایمان است_ و نه تایید راه و نظر دیگران است که بگویند دیدی گفتیم که شما بر سبیل خطایید و ما بر صراط مستقیم! چه بگویم، این حرف یک بچّه نیست گر چه خود اذعان دارم که در مقام ثبوت، طفل راهی بیش نیستم و در مسیر سلوک تکّه گوشتی خام که از محسوسات بهره‌ی چندانی نبرده چه برسد به معقولات! اذعان داریم که اشتباه کرده‌ایم ولی تمام مصیبت این نیست بلکه گویا فرصت را از دست رفته می‌بینیم برای پیدا کردن مسیر واقعی و دیدن آنچه باید می‌دیدیم و ندیدیم! چقدر در مقام حرف حرّافیم، چقدر در مقام فکر بیهوده فکوریم، چه قدر در مقام عمل محتاطیم! شاید تا تبرّایی نباشد تولّایی معنا نداشته باشد پس لازم است اعلام برائت کنیم از اهل ظاهری که آنچنان زشت عمل کردند که همگان را به گونه‌ای به این انتهای نامیمون کشاندند، به آنها که از قدرتشان تفرعن‌مآبانه استفاده کردند و بر گُرده‌‌ی دین نشستند و داس دیوآسای خود را بر حلق خیرطلبی کوبیدند و جز خویش و ریش‌شان چیزی ندیدند! از آنهایی که سیادت‌شان آنها را به ریاست کشاند و جهالت‌شان آنها را به رذالت و خیانت... 

 

 

 ذهنم یاری‌ام نمیکند! انگار تمام انرژی‌ام را گذاشته‌ام در جایی که نمیدانم کجاست! باید قدم اوّل را دوباره بردارم امّا چگونه، ذهنم یاری‌ام نمی‌کند و تنهایم و خسته‌ام و آنچنان خسته‌ام که خودم هم نمی‌دانم تاوان کدام پیری را بر دوش می‌کشم! کاش جرقّه‌ی امیدی بزند، تنها یک نشانه رخ بنماید که بدانم چه باید بکنم! فکرم به جایی نمیرسد، کاش نفس حقی مرا از این لاشه‌زار مرده نجات می‌داد، حال که همه‌ی ما خسته‌ایم و درمانده، کاش بی‌هدفی از آن من نباشد، که زندگی مرگبار و بی‌مقصود مرگی دمادم است....

 

 

فرسایش بیهوده‌ی متوالی... عاقبت در تله‌ی همانچیزی که از آن فرار میکرده‌ای می‌افتی...