مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

چقدر صورتهای استخوانی زیاد شده‌اند! چقدر کودکان کم سن و سال کیسه‌ی زباله به دوش زیاد شده‌اند! چقدر پیرمردهای تکیده‌ و سر به زیر زیاد شده‌اند! چقدر زنان رنگ پریده و جامه‌ی رنگ باخته به قامت زیاد شده‌اند! چقدر صورتهای بیروح و لبخندمرده زیاد شده‌اند! چقدر شبهای ما شبیه روزهای ما و روزهای ما شبیه روز مصیبت شده است! و چقدر شرف این مسئولان کم شده است...!

 

 

من عصبانی نیستم، من زخم خورده‌ام، من متنفّرم از این حالت تکراری و اعمال اگزجره‌ی شما، من خسته‌ام از این ماتم راکد و من خسته‌ام از این به فراموش سپرده شدنی که زندگی نامش است، من عصبانی نیستم من آدمم، منطقی‌ام، احساسی‌ام و دیگر بیش از این تحمّل این شرایط آشفته و بی‌معنی را ندارم!...

 

 

دلم گرفته دلم قدر آسمونا گرفته.. بی‌اختیار به گریه می‌افتم، با دست جلوی دهانم را می‌گیرم تا نمازم به هم نخورد، کسی در این خانه صدای گریه مرا خوش نمی‌دارد، کسی دلسوز من نیست، کسی با من و طرف من نیست، حتّی از خدا هم انتظاری ندارم، دلم دلم را به که بسپارم؟ لباس می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم، چند قدم برمیدارم، میخواهم در ایستگاه اتوبوس خستگی راه نرفته را در کنم. مرد غریبه‌ای نشسته است، صورت و ریش ناموزونش را برانداز میکنم! هیئت سیاهش را نمیشناسم، دلم نمی‌آید کنارش بنشینم. هیچ کس را نمی‌شناسم یا خودم را نمی‌شناسم؟ نمیدانم! درگوشه‌ای می‌ایستم و سیگاری روشن می‌کنم. در تاریکی سایه‌ای با من است، غم! نگاهم رنگی ندارد. چند قدم برمی‌دارم. در باغچه‌ی جلوی دریک ساختمان دوگربه چشم در چشم هم خشکشان زده، نمی دانم این آغاز معاشقه است یا محاربه! به راهم ادامه می‌دهم، کسی دنبالم نیست و نه کسی در پیش روی من است. می‌رسم به چند نیمکت و یک حوض دایره‌ای که آبنمایش خاموش است. می‌نشینم. غم به تمام وجودم می‌نشیند و آن سایه نه در کنار من که در برابرم می‌نشیند. موبایلم را درمی‌آورم. چند نقطه‌ی خیس روی صفحه موبایلم می‌افتد! باران آسمان به گریه آفتاده و من دیگر چیزی ندارم که گریه کنم! می‌نشینم، تا ابدالدهر می‌نشینم و فکر میکنم! نه منطقم راهگشاست و نه احساسم! همه به چوب دشنام و سکوت مرا می‌رانند. به گذشته‌ام به گذشته‌ام، به اینکه آیا این حرف درست است، ایکاش نزاییده بودمت، چرا؟! نکند این جواب آفرینش به تمام سوالهای شبانه‌ی من است، آیا من اشتباهی آفریده شده‌ام؟! نمی‌دانم! یک بچه گربه‌ی سیاه از دور خیز برداشت و خودش را پرت کرد در حوض کم آب! کمی آب تنی کرد و در مقابل نگاه بهت‌زده‌ی همه به بیرون پرید! باران در پس‌زمینه قطع میشود...

 

اله من! پناه من!

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش، صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند؟!...

 

 

باید زندگی‌ام را منزّه کنم، از خیلی چیزها، از خیلی شلوغی‌ها...!

 

 

پشت هم خبر بد حال بد حال بد حال بد، حتّی خوشی و خوبی هم رنگ می‌بازد، چقدر حالم بد است، چقدر ناامید و ترسانم از این مردم، یکچیزی روی سینه‌ام سنگینی میکند، نفس جز در راه دهان و سینه نمیچرخد، هوا در بقیّه‌ی بدنم مغزم قلبم حبس است، احساس زندانی‌ها را دارم که خودخواسته خودم را حتّی از فریاد بیحاصل پشت میله‌ها منع کرده‌ام، حالم بد است و حالم بد است که چرا حالم بد است!...

 

 

 هیچوقت درست و حسابی به پلن بی فکر نکرده بودم تو زندگی، گر چه همیشه پیش پیش راه‌های مختلف رو میسنجم و حوادثی که احتمالا میخواد بیفته رو تشخیص میدم یا صرفا تخیّل میکنم که تشخیص میدم! پلن بی خیلی مهمه عزیزان، وگرنه مجبور میشی برای تحمّل‌پذیر‌تر کردن کلاسهای مدرسه‌ات، زنگ تفریح‌هات رو پر و پیمانه‌تر و کشدارتر بگذرونی، اینطوری زندگی فقط میشه بازی، ادامه دادن بازی برای ترس از رو دست نخورن و بازی نخوردن، اینطوری میشه بازی تو بازی، بعد اگر بخوای خسته هم بشی باید برای عوض شدن حال و هوات برگردی سر همون کلاس فیزیک خسته‌کننده‌ی خشک! میفهمی؟ مجبور میشی مستقیم بری تو دامن همونی که ازش فرار میکردی!..

 

 

مشکل من اینه که خیلی خسته‌ام! خیلی خیلی خسته‌ام و نمیدونم چطور این خستگی رو از جسمم جدا کنم! شده حکایت اون لباس سیاهی که مرد عنکبوتی پوشیده بود و جان داشت و هر چی میخواست از خودش بکنه جدا نمیشد! خستگی یک چیز جاندار چسبناک است که جداکردنش از روح سختتر از آنکاری است که مرد عنکبوتی کرد! آدم خسته از هیچ فرصتی نمیتونه به خوبی استفاده کنه، میخواد یه شب باشه یا در حکم هزار شب!... باید دعا کنیم خستگی برود و شاید برود!..

 

 

داستان تکراری، بدون تعلیق و نقطه‌ی اوج خاصی و به شدّت بچّگانه! بابا فیلم ساختن که فقط جلوه‌ی بصری نیست! من تعجّبمه سال ۲۰۲۲ هنوز یه هم چنین چیزایی ساخته میشه، کی واقعا میبینه ذوق میکنه، با اون بودجه‌ی هنگفت، حتّی اگر عاشق این ژانر به خصوص هم باشی و دلت برای بتمن و دیوونگی‌هاش پر بکشه هم باز لوسه، نزدیک سه ساعت فیلم، روایت داستان به شدّت بچگانه و پر از زد و خوردها و تصویرپردازی‌های کمیک!... :)