مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

.. پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار، غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش، ای مدعی نزاع تو با پرده‌دار چیست...


البته که، هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار، کس را وقوف نیست که انجام کار چیست...

مابقی ابیات... کاش میشد روی ابیات این غزل با هم سخنی داشته باشیم که مطالب عرفانی و حکمی خوبی میشود استخراج کرد... مثل بقیه شعرها که آوردم و گفتم... اما وقت خوش یعنی چه؟ از کجا میاد، چطور درست میشه...؟



خیرندیده یعنی چی؟ خیر یعنی چی، دیدن و ندیدن یعنی چی...؟ به کی میگن؟ اصلن گفتنش خوبه، یه حقیقتی‌ه یا نه بیشتر یه فحش‌ه؟ چه کسی میگه، برای چی میگه، از روی چی و چه احساسی میگه؟... کسی به من نگفته‌ها، به ذهنم افتاد که خدایی نکرده نکنه منم شاملش بشم، والا...

..ای‌دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش، پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را...

راز درون پرده ز رندان مست پرس، کاین حال نیست زاهد عالیمقام را ...


مابقی ابیات...

نه؛ این قوز بالا قوز نیست، این تیر خلاص‌ه... نمیشه جمعش کرد، مسببش هم خودتی، چاره‌ای هم نداره، کمکی هم نیست مساله، تو فکر کن باشه، چطوری؟ تمام... فقط گندخوردن در چه ابعادی خدا میدونه... این دم آخری‌ها، مثل همیشه، یه دونه دعا میشه کرد؟ عوضش چی میشه، چی میده؟... حالا تو این وضعیت بدن هم اتوماتیک ول میده؛ یه حالتی‌ه گرفتم دوساعت هم از شدت فشار روحی نعش شدم که بلکه بپره، نمیپره که... روحا و جسما خراب، چقدر خواستنی‌ام من، واقعا پِرفِکت ( perfect ) ..

یه کله هم نیست تاییدم کنه، این چه وضعیه تو رو حضرت عباس...


...مست است یار و یاد حریفان نمیکند، یادش بخیر ساقی مسکین‌نواز من...

حافظ ز غصه سوخت بگو حالش ای صبا، با شاه دوست‌پرور دشمن گداز من

مابقی ابیات...


این زندگی نکبت کی تموم میشه، من نکبت راحت بشم...

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا، ناامید از در رحمت مشو ای باده‌پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد، زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست..


مابقی ابیات...

... نمی‌خورید زمانی غم وفاداران، ز بی‌وفایی دور زمانه یاد آرید

کمنددولت اگر چند سرکشیده رود، ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید..


مابقی ابیات...

یه طنز تلخی پشت این غزل هست، بخونید مشهوده...

... در پاش فتاده‌ام به زاری، آیا بود آنکه دست گیرد
در بحر فتاده‌ام چو ماهی، آیا بود آنکه شست گیرد...

مابقی ابیات..

مختصر و مفید، واقعا...

...دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت، الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود..

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ؛ یارب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود"


مابقی ابیات...

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت، یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد...

شوخی نگر که مرغ دل بیقرار من، سودای دام عاشقی از سر بدر نکرد...

مابقی ابیات....

....

یادش بخیر قاصدک‌ها. آن قدیمترها بودند، حالا دیگر همانها هم نیستند... البته پیام کجاست، یار کجاست... قاصدک! تو مگر سبکبال نبودی؟ بیخیال نبودی؟ به من هم سری بزن، پیامی بیاور و شمیم مشاهده‌ای.. من مشتاق دیدار توام و آرزومند با تو پیوستن و به تو دلبستن، میخواهم خودم را به تو گره بزنم، مرا خواهی برد به آنجا که باید ببری... جداشدن ازاینجا که ایستاده‌ام، خودش شاهکاری است؛ اعجاز آمدنت و قدمهای معطرت را میخواهد..‌ میخواهم با کاروان لطافت و پاکی، به دشت یکرنگی سفر کنم. کجایی قاصدک!؟ صداقت نصیب تو باد... از یاد نرفته‌ای، عشق را به یاد ما بیاور...

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی، جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم

در نیل‌غم فتاد و سپهرش به طنز گفت، الآن قد ندمت و ما ینفع الندم...


و به تو میگویم پس از آن خواب متلاطم که بعد از هربار پریدن لاینقطع ادامه‌دار و موج‌کش می‌خروشید: برخیز و بیا یکدم... یکبار به دلداری، تا ما که هواداریم، سر پیش تو اندازیم..

در جلسه‌ای بودم. معلم به دوستان میگفت که هزکدام دعایی بکنند. یک نفر برگشت به جای اینکه بگوید اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین گفت اللهم افسد کل صالح من امور المسلمین.. ما خندیدیم و خودش هم خندید ولی حالا فکر میکنم میبینم در عمل خیلی از ما اگر نخواهم بگویم همه‌مان بگونه‌ای رفتار میکنیم اغلب که انگار همین مدنظرمان و نتیجه عملمان است...


ما میخواستیم مصلح باشیم بیخبر از اینکه اول مفسد اول و آخر خود ماییم...

همه‌مان یک کرباسیم چون به هم متصلیم و یک رشته‌ایم...

چه کسی میگسلد و از نو می‌پیوندد؟ که خودش را بسازد و در پی خیرخواهی برآید؟


خدایا! بیشتر از آنکه در ناممکن کردن ممکن‌ها خودت را به ما نشان دهی، در ممکن‌کردن غیر‌ممکن‌ها خودت را به ما نشان بده...


گمان میکنم نه کسی آمده و نه کسی رفته، نه خانی سفره انداخته و نه خانی خون ما را در شیشه کرده... گمان میکنم همه چیز خوب است، من بی‌نهایت خوشبختم و نه نانی کپک‌زده و نه نمکی دز نمکدان گندیده و نه کاسه بشقابی بر سرم حراب شده... گمان میکنم دست تقدیر مرا به این نقطه رسانده و من به اشتباه قدم به این وادی نگذاشته‌ام... آه..


تا حال همینطور بوده است و از این پس هم همینگونه خواهد بود...

انتظار چیز خوبی نیست، توقع داشتن مفسد اخلاق است...

و من هم چنان همان که هستم،... ویل علیّ

نمیدانستم این دریا چه موج خونفشان دارد، نمیدانستم این وادی نشان در بی‌نشان دارد...

حال که خودم هستم میگویم که خسته‌ام.. مابقی خوبی‌ها برای شما..


یاالله، یا رب العالمین، یا رحمن الرحیم...