مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


تو رو خدا! بفهم‌ مصطفا. خسته‌ام کردی بخدا. بفهم نفهم، احمق، ابله، قصه تا آخرش همینه، اینجا آخرش‌ه اصلن... افهم یا فلان فلان‌شده.... چرا نمیفهمی چرا درک نمیکنی.‌. لااحد و لا شخص.. یعرف هذه المساله الشاقه.. و انت فرد وحید فی هذاالوادی‌الغریب... بسه..‌دوره‌ی مزخرف‌گویی تمام شد،  فصل قریحه‌پردازی به سر رسید.. به فکر کاسه کوزه‌ها باش که چگونه بر سرت بشکنند... مطلع عزت افول کرد.. حال مغرب خفت است...

حافظ: میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق، ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...
اخوان: سوزد دلم به رنج و شکیبت، ای باغبان بهار نیامد...
نه آقاجون! فهم زورکی نمیشه. همانطور که کار دل زورکی نمیشه، احساس زورکی نیست. عقل و دل در این مساله متفقند. روح با اجبار سازگار نیست. جسم ولی هم با اجبار سر خم میکند و هم خودش از عوامل بیرونی تاثیر میگیرد و جالب اینکه بر تمامیت خودش و انسان فشار می‌آورد. این جسم جز زحمت و اذیت، لذت و آسایشی نداده است؛ لااقل من اینگونه فکر میکنم. وقتی چیزی قرار نیست فهمیده شود، فهمیده نمیشود. یعنی که چی قرار نیست؟! یعنی دوچیز: یا انسان از فهم آن ابا دارد؛ یک لجاجت ریز پنهان یا به جهتی فرار میکند؛ یا اینکه مستعد فهمیدن نیست... به هر جهت چه گوش و چشمت را ببندی که چیزی را نبینی و نشنوی و چه اینکه نتوانی بفهمی یا نخواهی بفهمی، نخواستنی سوای آن بستن راه ورود فهم، نتیجه یکسان است، نفهمیدن...
....
یک راهی را که میدانی از یک جایی به بعد نمیتوانی قدم از قدم پیشتر نهی و ادامه دهی، یا نهایتی برای خودت متصوّر نمیدانی یا اینکه پایان معلوم آن مطابق اراده یا میل تو نیست، باید چه کنی؟ نادیده بگیری؟ عقلانی این است که اصلا ورود پیدا نکنی؟ از گزینه تجربه چشم‌پوشی کنی؟ این به نظر من یک انتخاب است... واقعیّت این است که تفاوت انسانها به انتخابهایشان است.. حتی، حتی اگر که در یک موقعیت مساوی، دوانسان یک چیز را انتخاب کنند و برگزینند، با این وجود انتخاب‌هایشان یکی نیست؛ چون آنچه که آن دوانسان را بر این انتخاب داشته است، افکار و امیال یکسانی نیست... پس لاجرم انتخابها متفاوت میشود. میگویم لاجرم چون دلم برای حرف دیگری میسوزد که همگان میگویند و اشتباه متداولی است و بگمانم گفتنش جایش اینجا نیست، بماند تا بعد اگر شد. این مقدار تفصیل علی‌الظاهر کفایت میکند...

سکوت میکرد و حرفها میزد؛ حرف میزد ولی چیزی نمیگفت...

بیدار بود مانند مردگان و در خواب میرفت مانند زندگان...

از ظهر چشمانم شروع کرد به درد گرفتن.. حتی به نور شدیدا حسّاس.. حتی تا همین حالا هم.... ولی وقتی اینطور میشوی هیچکس نمیفهمد که اینطور شدی.. مگر از تو سوال بپرسد که چرا صورتت در هم رفته است.. یا خودت بگویی که اینطور شده.. اگر کسی باشد که بگویی.. و صبح وقتی از در ...گاه میخواستم سرازیر بشوم درحالیکه میدانستم کارتم را جا گذاشته‌ام، از پشت شلوغی خواستم یواشکی بگذرم تا نگهبان از من چیزی نپرسد..اما پرسید؛ گفت آقا کارتتون؟ ایستادم.. برای اطمینان دوباره جیب‌هایم را گشتم.. گفتم ندارم.. قبل از اینکه بگویم گفت کارت نداری بگو ندارم ولی اخم نکن.. با یک حالت لبخند پژمرده نیشخندی گفت.. شاید هم جایی وقتی طلبکار بود... گفتم بخاطر نور آفتاب است، چشمانم حساس است... خود بخود بسته میشود.. اما دیگر تاییدم نکرد.. او تنها نمیخواست اخم مرا ببیند تا حال خودش خراب نشود... با خودم گفتم حتی‌الامکان سرم را پایین بیندازم تا کمتر کسی را ببینم‌تا شاید کسی گمان نکند به رویش اخم کرده‌ام.. اما خب.. وقتی بعد مدتها سکوت میخواهی حرف بزنی، وقتی دهانت به سختی خشکیده است مانند آنچه از یک خواب دهشتناک پریده باشی، کلمات تا در دهانت جا بگیرند طول میکشد، تا چشمانت به درست دیدن و صورتت به دلچسب خندیدن واقف شود زمان میبرد.. و امروز هم همینطور بود.. اما همینطور هم ماند.. چه فرقی میکند.. دیگر چه فرقی میکند.. پس از این سکوت با فریاد یکی است.. از چه چیزی بگویم؟ از مصطفایی که دیگر یک ذره باورش ندارم؟.. یک ذره قبولش ندارم؟  .. عذاب این روزهای من این است که با هم چنین کسی شب و روز دمخور هستم.. اما شمایی که محبتتان این روزها نادره گوهری است..‌با شمایانم که دوست می‌پنداشتم‌تان.. با شمایانم که دوست دارمتان.. هرچه میکنید بکنید.. هرچه میخواهید بکنید.. هر چه بر زبانتان می‌آید بگویید.. دق دلی‌هایتان را کمبودهایتان را خستگی‌هایتان را عقده‌هایتان را دردهایتان را محکم به صورت من بکوبید.. من مستحق هر آنچیزی هستم که شما میکنید.. من عاشق تمام‌افعال و حرکتهایتان هستم.. من با تمام وجود پذیرای شما هستم.. اما بخدا اگر نوع دیگری هم رفتار کردید خیرش را می‌بینید... من از بریدگی می‌آیم، من سخت بریده‌ام.. مانند شیری که بجوشانی‌‌اش و در نهایت هم ببرد..‌هم به جوش اضطراب افتادن و هم بریدن.. سرنوشت غم‌انگیزی نیست برای روسفیدان؟ برای روسفیدانی چون شما قابل قبول است؟ ما میرویم، یکی دیرتر و یکی زودتر.. امروز یکی از عزیزانم رفت.. از این دنیا رفت.. شاید گمان کنید که از آشنایان بود ولی نه، کسی بود که دوستش داشتم.. همین کفایت میکند که رفتنش چارستون بدنم را بلرزاند که در کدام نقطه ایستاده‌ام.. حال شما هم چنین کسی را پس میزنید؟ هلا ای دوستان عهد ماضی! حتی به اندازه‌ی چای و خرمایی هم آشنایتان نیستم؟ عجبا... خدا را صدهزار مرتبه شکر میکنم که مرا از یاد برده‌اید.. من را با شما چه کار و من به چه کار شما؟ الاهی بر این منوال بمانید.. کسانی باید به یاد انسان باشند که دلبستگی‌شان از جنس دوست داشتن باشد نه خاطره.. من به حق مصداق از همه جا مانده و رانده‌ام.. و به هیچ جا نرسیده و بر این امر باز هم خدا را شاکرم..  من انسان پررویی نیستم؛ یعنی گمان میکنم اینگونه است.. من جسور نیستم.. من بیعرضه‌ام.. افتاده‌ام......

وفاداری انسانها زمانی مشخّص میشود که اشتباهی در حقّشان انجام دهی و مرام‌شان هنگامیکه محبّتی در حقّشان بکنی...


تو هم به نصیب ازلی اعتقاد داری؟ حافظ میگه: دلا منال ز بیداد و جور یار که یار، تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست... کنون به آب می لعل خرقه میشویم، نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت...  میدونی من چی میگم؟ میگم یه چیزایی، یه چارچوبایی در زندگی هرکسی مشخص‌ه، عوض شدنی نیست تغییرکردنی نیست، به خواست و اراده ما نیست و نخواهد بود.. عوض نمیشه دیگه هست.. زور نباید زد الکی.. و خب یه قسمت از رضایت ما از زندگی و معرفت ما بستگی به فهم همین نکته داره.. حالا بقیه بحث حضوری اگر اگر وقتی شد... دوتا جاهل با هم بشینیم فقط ببافیما، حالا بباف کی بباف... و متخلفات هم باشه، بهبه :) شکلک خنده و چشمک و دلقک...

چه راحت به تمسخر میگیرید.. از این نگاه‌های لجام گسیخته و این حجم از دریدگی که پشت پنجه‌های هر حرفتان پنهان است، عن قریب است که خودم را به زیر تله‌ای خاک پنهان کنم...

....

ساعت مدتهاست ایستاده است؛ دقیق روی دوازده و پنجاه و دودقیقه و ده ثانیه.. هربار که چشمانم را در پی یافتن گذر زمان بسرعت روی آن متمرکز میکنم، از ایستایی آن می‌ایستم و متعجب از اینکه چگونه همچنان از یاد میبرم که عقربه‌ها دیگر حرکت نمیکنند و من به چه انتظار و امیدی به ساعت مینگرم. ولی باز به ترکیب آن دست نمیزنم؛ میگذارم در خواب آسوده خویش باشد، بی‌التهاب از دیرشدن و عقب ماندن از زمان و فروماندن از وظیفه‌ی گذشتن و گذشتن و گذشتن... من از جان ساعت چه میخواهم؟ و زمان از جان من...

....

صدای پر و بال زدن پرنده‌ها می‌آید؛ برای چه به پرواز درمی‌آیند و به کدام سمت میروند؟ صدای بر هم خوردن در فضای خاموش ساختمان پخش میشود؛ چرا و به کجا؟ صدای بازشدن شیر آب می‌آید؛ این آب از کجا آمده؟ چه قدر طول کشیده تا بدینجا برسد، آیا در اینجا باید می‌آمده یا بهتر بود به پای درخت و بوته‌ای برسد؟ صدایی از آشپزخانه می‌آید؛ برای چه اینقدر غذاخوردن برایمان مهم است؟ چرا برایمان غذا درست میکنی؟ به قابها نگاه میکنم؛ کدام هنرمند و در چه حال و هوایی این اثر زیبا را خلق کرده است؟ آیا بگمان خودش هم زیباست؟ گربه‌ای را میبینم که آهسته گام برمیدارد؛ آیا به روزی خود دست یازیده است؟ بچه‌ای در دست نان سنگک برشته‌ای دارد اما خود قیافه‌ای درهم و خواب‌آلود؛ به دستور چه کسی به نانوایی رفته است؟ پیرمردی سر کوچه بر صندلی نشسته است؛ به چه امیدی و در چه فکری روز را میگذراند؟ ماشینی لوکس با سرعت از کنارم رد میشود؛ آیا زن و شوهر داخل ماشین با هم خوشبختند و از هم احساس رضایت میکنند؟... و هزاران سوال که حتی تنها با شنیدن به ذهنم می‌آید و تصاویر بی دیده شدن تخیل میشوند و ذهنی که به این در و آن میزند و گرفتار میشود و در هم می‌پیچد و بازمیماند...من اینجا چه میکنم؟ کجا میتوانستم باشم؟ کجا باید باشم که نیستم؟ کجاها میتوانم بروم که نرفته‌ام؟ آیا وقتش نرسیده که یکبار رفتن را تجربه کنم؟ چرا جای آن بچه نیستم، بجای آن پیرمرد، بجای آن زن...؟ چرا اینگونه‌ام؟ چرا اینگونه میشوم؟ چرا اینگونه است... چرا چرا چرا...


مشکل اینجاست که از یه طرف داری، از یه طرف هم میگی خب ندارم. اگر جیبت خالی بود یا سوراخ بود شاید خیالت راحتتر و حسابت با خودت مشخصتر بود...

...

باری، من همیشه دوست داشتم حالتهای مختلف رو امتحان کنم. حداقلش اینه خیلی تو فکر یه حالت خاص نیستم که همیشه اونطور باشم. گاهی شلختگی حتی لازمه ولی تمیزی همیشگی باید باشه. برای من تمیزی و پاکی خیلی مهمتر از خوشتیپ بودن‌ه حتی.. شاید یه روز پروفسوری رو و حتی انواع دیگه رو هم امتحان کردم؛ شاید خوشم اومد و یه نفر هم بهم گفت بهت میاد و حرفش به دلم نشست... ولی من نسبت به اونهایی که یا همیشه میزنن و از ته ندارند و یا همیشه به یه اندازه دارند سوال دارم، خسته نمیشن؟ مثلا پدرم حتی... حالا باز برای یه نفر گذاشتنش یه نماد، سنت، وظیفه است یک مقدارش حالا آدم میگه عادت کرده ولی کسی که میتونه حالتهای دیگه رو امتحان بکنه چرا نمیکنه؟ یعنی همین بیشتر بهش میاد که هست؟ شاید یه حالت دیگه بیشتر بهش بیاد و بهش تیپ جالب جذابی بده.. نمیدونم والا.. البته این هم هست که سنین مختلف و حالتهای متفاوت هم دخیل‌ه در این مطلب آمدن یا نیامدن. برای همین میگم باید تنوع رو تجربه کرد... من که دوست دارم حالتهای مختلف رو امتحان کنم، البته هر لحظه به یک شکل شدن نه‌ها که هرلحظه به شکل بت عیّار درآمدن و یا به گونه‌های عجیب و غریب درآمدن نه‌ها... درمورد صورت و ریش دارم حرف میزنم بلم جان...

بنویس، خواهش میکنم! من به نوشتن تو محتاجم...! در پوست گردو، داخل کندو، تو چشم آهو (یا قسمت نافه‌اش حتی) نگذار انگشتان ما را.. ما به کمند گیسو نیازمندیم و تلالو آب بر روی زیبایت.. بنویس خلاصه! ما به نوشتن تو محتاجیم، بسی مشتاق نیز و کم‌صبر...