مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

خبر خرابی من، ز کسی توان شنیدن / که دلی خراب و حالی ز غمش تباه دارد... سلمان ساوجی

 

 

  کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای، جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند؟! 

 

  سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی، دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی... در این بیت چهارکلمه اصلی وجود دارد: درد/ مرهم، تنهایی/ همدم؛ امّا چو خوب بنگری تنها یک کلمه است که وجود دارد: درد و بدی درد می‌دانی چیست؟! آنکه نمیتوان گفتش. از دستی که دراز شده و جوابی نشنیده و سرمای پاسخ را دیده، از چشمانی که گشوده شده ولی چیزی برای شنیدن ندیده چه می‌دانی؟!... هی... مساله درد نیست، مساله کرختی‌ای است که در پی درد، آفت جان شده... از حرف بگذریم که هر چه می‌کشیم از حرف بیهوده و به زمین افتاده است. باید سوخت و سوخت، جز این چیزی نمی‌دانم... آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم، احساس سوختن به تماشا نمی‌شود...

 

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد، اندیشه آمرزش و پروای ثوابت... 

 

هیچوقت فکر نمیکردم خراباتی بشم...

 

یکی از ایرادهای جدی من اینه که خوش سر و زبون نیستم؛ خیلی وقتها حرفهایی دارم که میتونم بزنم، خریدار هم داره یا احتیاط می‌کنم و به جهت نگاه موشکافانه‌ام به کلمات دست‌انداز میخوره بهشون در فکرم و از خیرشون میگذرم یا بای‌دیفالت خجالتی بودنم ضایع میکنه مساله رو... یعنی تو بگو من بوعلی، مولوی، میرفندرسکی، هرکی، نمیشه در عمل آنچه که باید بشود.. الحاصل ماییم و این صفت ضایع.. البته که به نظر من مستمع سر ذوق آورنده‌ای باید باشد که من حرف دلم را با شور و شوق بگویم وگرنه برای کسی که از حرف من فهمی ندارد و به من به دیده تردید و ابهام مینگرد چه بگویم... القصه حضرت حق ماییم و جمال منورت، دریاب ما رو...

"بعون‌الله‌تعالی و مشیته"

 

به یاری و عنایات خدا بر آن هستم که من بعد، نه از روی تکلف، که ضرورتی که حس میکنم، نکاتی چند ارزنده و آموزنده و قابل استفاده و فیه تاملی و قوت جان و قوّتِ قلب‌ دهنده _آنچه در طول روز بعضا برخورد دارم و از مقابل دیده میگذرانم و میخوانم_ از آیات کتاب شریف و بیانات نورانی معصومین و سخنان حکمی متاخذ از صاحبان سخن و اندیشه را بر این خامه بی‌رمق ثبت کنم؛ باشد که برکتی شود در عمر و فکر و زندگی خودم و خوانندگان گرامی...

به حکم آیه شریفه ۴۲ از سوره مبارکه نحل که در معرفی مومنان میفرماید: الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون. 

والسلام علی من اتبع الهدی و تجنب طریق الضلاله و الردی

خسته‌ام، خسته خسته خسته خسته.... امروز یک کاری کردم که علی‌الظاهر مثل قدیم می‌شد حالم را خوب کند، اما نکرد. کار خوب هم بکنم پشیمانی در پی‌اش می‌آید. سر ذوق بیاورد، دید بدهد،‌ نه... در محفلی شعر خواندم و تشویق شدم ولی انگار دیگر منتظر تشویق هم نیستم، یعنی نه اینکه به خودم تلقین کنم که مصطفی خودت را نگیر و نباز و ذوق نکن نه، انگار مهم نبود اصلا، چیزی به من افزوده نشد، انگار هیچ چشمی را طلب نمیکردم، انگار هیچ چشمی برای من نبود، مرا نمیشناخت، دیگر کسی را نمیشناسم، حتی آنان که میشناختم هم دارم تردید میکنم در شناختنشان... در شلوغی‌ها گم میشوم، در شلوغی هضم میشوم، دیگر این من یک من سرافراز نیست که مانند پرچمی برای خودش در هر جایی در اهتزاز باشد و رخ بنماید.. خسته‌ام، خسته‌ام، روحم جسمم، کاری نکنم خسته‌ام، کاری بکنم خسته‌ام، از فکر کردنی که فکر کردن نیست خسته‌ام، از خوابیدنی که خوابیدن نیست خسته‌ام و از بیداری که تنها مرا گیچ میکند... از اینکه می‌خندم و میخندانم و در آخر هنوز اینقدر ناراحتم... خدایا خدایا خدایا! نفسم بالا نمی‌آید انگار، به صورت هیچ کس نمیتوانم نگاه کنم، به جایی خیره میشوم که مات است، تصاویر شفاف نیست، اصوات واضح نیست، چقدر این احساسات ناب کدر است، چقدر آسمان اینجا تاریک و خاکستری است... از قیافه‌ام از خودم... خدایا خدایا... من چه انسان بی‌ارزشی هستم که آفریده‌ای؟! بود و نبود من، وجود من چه اهمیّتی داشت که..‌ عجب عدمی است این وجود من... همه این حرفها کصشر محض است، حالم گرفته است، دلم گرفته است، از خودم بدم می‌آید، از همه کارهایی که کرده‌ام بدم می‌آید، از من دیروزم، من امروز و فردا و انگار همیشگی‌ام.. از اینکه مجبورم در این وبلاگ لعنتی چیزهایی بنویسم که با عزت نفس و شخصیتم در تضاد و تقابل است بدم می‌آید.. از این تنهایی لعنتی بدم می‌آید، از اینکه دوستان مرا یاد میکنند بدم می‌آید، مگر من که هستم که هنوز در یادتان هستم؟!... از حرفهای الکی‌ای که میتوانست زده شود و اینقدر بغرنج نبود، از این تنهایی هم‌زده، از این زیستن ناهموار بیهوده‌ی بی‌هدف... مرا ببخشید، نه چرا ببخشید، به جهنم که نبخشید، من نیز نمی‌بخشم... می‌بخشم، چه فرقی میکند اصلا... یک گام جلوترت را اگر دیدی و می‌بینی خدایت را شکر کن... از اینکه هیچ چیزی دیگر نمیخواهم... خسته‌ام...

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم، گرگ دهن‌آلوده‌ی یوسف‌ندریده... بیت معروفی است دیگر، از سعدی...  شاید حکایت من نوعی همین باشد؛ همان آش نخورده و دهن سوخته خودمان...