مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

یکجاهایی اگر ضایع بشوی، هیچوقت نخواهی توانست که جبران کنی؛ هیچوقت هم باور نخواهی کرد...  درست مثل آن است که چیزی که شکست شکست‌. این شکستن به دیدن نیست به لمس کردن است یعنی برای دیدن نیست از جنس لمس کردن است... یکجاهایی اگر گاردت را باز کردی و ضربه‌ای خوردی این ضربه دیگر ناغافل نیست گر چه برای تو ناغافلانه است.. پس اگر بر روی زمین افتادی و شمارش آغاز شد، شکست را بپذیر، بپذیر یعنی باور کن که شکست خورده‌ای حال این شکست یعنی مرده‌ای؟ آری، میشود این معنا را هم بدهد ولی مساله اینجاست که هرچقدر هم که بگویی چرا شمارش از حرکت نمیفتد... هیچوقت خودت را در معرض اتهام و هم چنین ضایع شدن قرار نده بالام جان...

سحر نیکو سخن میگفت جناب ساعد باقری، حفظه‌الله‌تعالی... آری، شبکه چهار...!

به نظر من انسانها دوگونه‌اند؛ یا چشمهایشان برق میزند و یا نمیزند...

 به قول دوست شاعر خوبم آقا سجاد شهیدی: برق چشمان تو یکجور دگر میگیرد...

کاش شاعر بودم، برایت شعر میگفتم...

همه چیز تمام شده است، بی‌آنکه شروع بشود...

_ این یعنی مرگ؟!

نه! این یعنی زندگی.

صبح، خواب دیدم...

نمایش دو قسمت بود. من نقش پیری شخصیت اصلی را بازی میکردم. سال دوم راهنمایی. به نوعی میتوان گفت نقش من مهمترین نقش نمایش بود چرا که پایان‌دهنده و نتیجه‌بخشی نمایش به نوعی برعهده پارت دوم نمایش بود. ریش سپیدی هم برایم گذاشته بود و گریمی که صورتم به آنچه که باید نزدیک شود و چقدر بد که حتی یک عکس هم از آن نمایش و گریم ندارم چه برسد به فیلم. سالن مملو از جمعیت بود. جدا از دانش‌آموزان که همه جای سالن نشسته بودند پدران تعدادی هم بودند انگار. من کمرو و خجالتی که در حالت عادی هم آرام و آهسته و شمرده و نیم‌خورده معمولا حرف میزنم، باید طوری رسا حرف میزدم که احتمالا در نبود بلندگو هم صدایم به جمعیت برسد. خب تمرین کرده‌ بودیم، زیر نظر بزرگتری که خود اهل نمایش بود و کاربلد بود. این از نقاط مبهم زندگی‌ام محسوب میشود. هیچوقت نفهمیدم دقیقا اجرا چگونه بود. بخصوص در قسمت نهایی نمایش که نشستم و زانو به زمین زدیم و حالت ناراحتی به خودم گرفتم چگونه بودم. وقتی صدایی پخش میشد و من با او به تکلم در‌می‌آمدم و نماهنگ آخر قصه. بعد از نمایش به سمت اتاق گریم رفتم تا صورتم را پاک کنم. کارگردان با یکی از معلمان حرف میزد. حتی اینقدر جرئت نداشتم که بپرسم نمایش چه طور بود. من چه طور بودم. حتی یادم نمی‌آید که سلام و احوالپرسی هم کرده باشم، او هم چیزی نگفت. آنروز نمایش طولانی شد آنگونه که بچه‌ها بعضی‌هایشان در آن شلوغی و گرما و احتمالا اشتباه بزرگ در تعبیه نکردن به موقع سیستم صوتی خسته شده بودند و البته بعضی‌هایشان بیتوجه به زحمت و وقتی که ما گذاشته بودیم بیرحمانه شروع به سر و صدا و همهمه کردند و بیتوجه به صحنه نمایش شروع به حرف زدن با هم کردند. آنروز وقتی در مینی‌بوس نشستم یکی دو نفر به طعنه از مسخره بودن نمایش میگفتند و چه بسا نمیدانستند من نیز که زیر گریم بودم و شاید شناخته نشده بودم هم یکی از بازیگران بودم؛ اگر میدانستند شاید چیزی نمیگفتند البته اگر و شاید. این یکی از چیزهایی است که مرا از هر لحاظ به فکر فرو میبرد و مرا فراتر از یک تجربه عادی بر روی صحنه و بازی کردن مقابل یک عالمه چشم از کودک و بزرگسال، به اندیشه بزرگتر یعنی اصل زیستن وامیدارد... پریروز وقتی فیلم Birdman را بعد از مدتها توانستم ببینم ناخودآگاه یاد خودم افتادم، یاد آنروز. همیشه دوست داشتم بفهمم چه میکنم، چگونه نقش خودم را انتخاب میکنم و به شکلی که دوست دارم دربیایم و در مقابل بازخورد شفافی از احساس تماشاگران ببینم. دوست دارم بازی کردن بر روی صحنه را چونکه تو برای دقیقا خود معمولی‌ات نیستی اما به یک نوع دقیقا خودت هستی، جنبه مغفول مانده و فراموش شده خواسته و ناخواسته و هم‌چنین رشد داده نشده‌ات. این تقدیر است که دگمه میزند و انتخاب میکند تا تو به چه شکل و خلق و خانواده و محیط و ارتباطات و داشته‌هایی برسی. وقتی بازی میکنی به نوعی رو دست میزنی به خودت و از حالت تکلف سرنوشت و رنگ عادت درمی‌آیی و خودت را گونه‌ای دیگر بازشناسی میکنی. هم شکوهمند است و هم بصورت شگفت‌آوری جالب و ترسناک.. اما بگمانم گاهی راهگشاست.. و البته حرفهای بیشتری که بماند...

و گاهی هم البته با خودم میگویم خوش به حال شما که پدرانتان مکلایند... بعضا جوری مردم نگاه میکنند گویا ارث پدری‌شان خورده شده است و پدرکشتگی دارند.. بماند که از بعضی جهات به خاطر همین شرایط و نگاهها و تصورات و حاکمیت... و البته حفظ شان لباس و الزامات این زندگی از بعضی امکانات و همراهی‌های پدرانه هم محروم بوده‌ایم.. به هر حال این هم یک نوعی است...

ما رو ببین که یاسین در گوش خر میخوانیم... مهجوریم آقا، متروکیم... یک مشت فضول و چشم از حدقه بیرون آمده فقط دور مایند، دریغ از نگاه شفقتی... هرکسی آنچه برد پس نیاورد و هر که زخمی زد و بی معالجه عجولانه رفت...

بارها با خودم قرار میگذارم و حالی به حالی میشوم که همه چیز را کنار بگذارم، نسبت به همه چیز دلسرد شوم، از همه چیز و همه کس ترک تعلق کنم، آشنایی و دوستی را برای روزهایی فراموش کنم، کلا همه چیز را فراموش کنم، خیالات آینده را هم به کناری بنهم، ترس را به هرچه بادا باد بدل سازم، برای درستی و غلطی ذره‌ای تره خرد نکنم، بلکه از این حال به در آیم، لااقل برای خودم باشم به فکر صلاح خودم باشم مصلحت را از مفسده بازشناسم عقل و دل را بر یکدیگر لزوما تقدم ندهم... (درست، تو باید بی‌اعتنا باشی که بتوانی به زیستن ادامه دهی؛ البته زیستن عاقلانه، عقل دودوتا چهارتایی، معاشی..‌ اگر بخواهی فکرت را پرت هر چیزی کنی که حواس‌پرت میشوی،...) خود را به جریان رود بسپارم، شنا بکنم لکن اگر خواست مرا به دریا برساند و اگر نه به تالابی رهنمون کند... باز چیزهایی در درونم نمیگذارد..‌ زندگی شوخی نیست که اسم رمز برای خودت بگذاری و در قالب هویت مجهول قدم به راه بسپاری.. آنچیزی که مهم است مردانگی و جرات است.. اصلا بگمان من بگذارید هرکسی شکل خودش باشد، آنطور که هست بنماید، زندگی تظاهری و نمایشی را باید تمام کرد، باید صادق بود... به نظرم اگر این هدف این خصیصه در من مترتب شود و بتوانم از بند بعضی چیزهای به ظاهر نه بندنما درآیم، میتوانم‌ گام در راه فلاح خودم بگذارم. اصولا تصور میکنم برای هرکسی این اصل و اساس است.. باید بند بعضی چیزها را برید، بعضی ظواهر دوریختنی است، بعضی چیزها درحد و اندازه انسان، باید لیاقت و شایستگی و امکان و استعداد و قابلیت هرچیز را سنجید بعد عمل کرد... الحاصل، چه فایده که این حرفها به ظاهر راحت است و در بطن ماجرا پر از پیچیدگی و گره..‌ گاهی مغز انسان سوت میکشد که چطور میشود و دقیقا چه چیز برعهده ماست و چه قسمت از نتیجه از عهده گرده ما برآمده است؟!.. شک کرده‌ام در این نکته که در این دنیا چیزی اصالت دارد؟ چیزی اصولا خلوص دارد؟! این این سوالات و فکرها شاید زایشش به جهت وضع خاص آدمی باشد ولی بی‌ارزش نیست.. اصولا چیزی در این دنیا ارزشمند هست؟ به چیزی میتوان بالید و دلخوش بود؟ همه چیز از دست رفتنی است.. ذات انسان به یادماندنی است یا فراموش‌شدنی؟! کدام انسان و کدام زندگی... گند بزند در همه چیز، در این وضع برزخی، در این زندگی دوزخی.. ابهام سرآغاز دردمندی است نه ابهام سرانجام  خوشدلی است. هرچیز در پرده ابهام پوچ میشود حتی اگر ماه باشد به سایه محاق میرود... تو نداشته‌هایت را شاید بدانی ولی داشته‌هایت را نه.. شاید داشته‌هایت جزو نداشته‌هایت باشد و نداشته‌هایت تنها داشته‌هایت...دردمندی در شب آن است که در طول روز آن مقدار که باید از کلمه سیراب نشده‌ام؛ آنهم نه هر کلمه، کلمه ناب، کلمه‌ای که سینه را صفا بدهد و ابواب ذهن را بگشاید... رنج من در نبود کلمه است... هر چیز غیر از کلمه حقیقی به دردنخور و بیفایده است.. حتی زندگی اگر غرق لذت هم که باشد در فقدان کلمه حقیقی و عدم مانوسیت با آن محکوم به تکراری شدن و از رمق افتادن است.. چه باید کرد که لذت کلمه را در نمی‌یابیم و هر شب اینگونه سر بر بالین میگذاریم.‌ به راستی خود را به خواب چگونه ممکن شود حال آنکه ذهن در یک کلاف سردرگمی از سکوت کلمه گرفتار است و وای آنکه به خواب چه نیازی است وقتی بیداری ما سراسر خواب است..‌ دریغ از کلمه واقعی.. هرروز عمر را از دست میدهیم و از وجودمان کاسته میشود، سبک میشویم اما چه سبک‌شدنی! وقتی در حضور کلمه نیستیم همه چیز گنگ و بی‌معنی است. جهان همهمه‌ای است.‌ اگر سنگینی کلمه را دریافتیم آنهنگام سبک شدن ما بی معنی و بیفایده نخواهد بود چونکه آرام آرام دوبال پشت کتف خیالمان شروع به رشدکردن و بلندشدن میکند... چه کنم با این زندگی بیهوده...