مثل همیشه:
فرقی نمیکند کجای زمین ایستادهای، آسمان را که بنگری او را و جمالش را رصد میکنی، حظ میکنی. کوهستان باشی یا صحرا، دشت باشی یا کنار دریا، هر جا، ماه را میبینی، ماه، ماه را میبینی ماه، آه را میبینی آه، ماه را میبینی، آه...
امشب که رفتم کمی پیادهروی تا مگر کمی باد به کلّهام بخورد و سرم کمی از درد و حرارتش بکاهد در آن سرمای استخوان سوز، با دیدن ماه، این ایده تکراری و کار شده به ذهنم آمد که واقعا برای دیدن ماه فرقی نمیکند کجای زمین بایستی، با کمی تفاوت ماه برای همه یکجور است و یک کارکرد را دارد و اصل آن روشنایی است و تحمّل پذیرتر شدن تاریکی شب.. به هر حال، در حال قدم زدن بودم که در تابلوی اعلانات قسمتی از روزنامهی روز نصب شده بود که در آن آگهی مفقود شدن مردی مسن با سبیل و قیافهی معمولی نقش بسته بود: فرد مذکور از روز و ماه و سال فلان از خانه خارج شده و به خانه برنگشته و هیچ اثری دیگر از او یافت نشده، باتشکر خانواده فرد مذکور" دقت کردم، چندین سال بود، فکر کنم متجاوز از ده سال بود، راستش یکّه خوردم و اندکی در آن سرما و تاریکی خلوت خیابان کمی هم ترسیدم، اینطرف و آنطرفم را نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی چه شده، دزدیدنش، فرار کرده، راه گم کرده، مرده یا... چه میشود که یکنفر دیگر برنمیگردد؟ اگر بمیرد اینقدر حسّاس و سوال برانگیز نیست که اینگونه...