مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 خدایا خداوندا! آنچه از درونیّات که نمیتوانم به کسی اظهار کنم، بیان کنم تو خودت بشنو،... گاهی سخت است به تعبیر درآوردنشان، گاهی میشود طریقی برای خروجشان پیدا کرد ولیکن حاصلی نیکو دربرندارد، گوش شنوایی فهم نغزی وجود ندارد جدا از اینکه فایده‌ای ندارد و شاید از جهت اخلاقی هم اشکال داشته باشد.. خویشتنداری خیلی مشکل است، گاهی دوثانیه سکوت، دندان به جگر گرفتن، بلوا نکردن از خواندن هزار رکعت نماز دشوارتر است... گاهی پرده روی آتش نهادن حاصلی جز رسوایی سوختن ندارد..

 

 

 امروز روز جمعه‌ای از صبح پادگان بودم و اکثرش هم توی حیاط با سرما و لرز و سردرد مشغول ... البته در پایان هم همان حوالی غروب دلگیر جمعه مزدم را گرفتم، در آن حیاط به آن بزرگی، کفتری با ارتفاع ۵۰ ۶۰ متر بالای سرم روی سیم آنتن نشسته بود که دیدم تپ صدایی اومد. کلاهم رو برداشتم  و دیدم که بله، بزرگوار کار خرابی کرده، شلیک تمیز و بدون خطا... اونی که به ما نریده بود، کلاغ چیزبریده بود ... خسته‌ام؛ گاهی خسته‌ای و خشنودی از خستگی چون میدانی کاری کرده‌ای که باید و خسته‌ای، در مسیر هستی، رضایت داری حتی اگر خسته‌ای، فراغ خیال داری حتی اگر هنوز دل مشغولی... اما گاهی خسته‌ای و میدانی چرا ولی نمیدانی چرا باید خسته باشی، این خستگی حق تو نیست مال تو نیست، از این فکر که چه سود خسته بودن تازه خسته‌تر هم میشوی.. احساس بیهودگی از خود بیهودگی بدتر است.. دور ملال‌انگیز تکرار، فشار مداوم هرچند کوتاه و کم، جانفرسا میشود، تو خسته میشوی ولی آنچه در فکرت در گذر است و تمام دل‌مشغولی‌هایت هنوز پابرجاست و این تو را در کنار خستگی‌ای که نمیدانی چیست و از کجا آمده مستهلک میکند، روحت را سمباده میزند...

 

 

من غریب‌ترین غربت نکشیده‌ی جهانم، من جاهلترین تنها، تنهاترین جاهل به سوی حقیقت روانم، من گوهری هستم که در صدف نیستی نهانم، من نژندم آغشته به گزندم بر خویشتن نخندم، غمم خوشحالی است و شادی‌ام غم، انزوایم محشر هستی، هشیاری‌ام در خلوت مستی، من که هستم جان درد افروخته من که باشم شمع چون گل سوخته... هستم و نیستم من انسانم؟ باورم نیست کسی باورم ندارد باوری نیست کسی باوری ندارد، من باورم من تردیدم من شکستم من امیدم من سیاهم چون شبم من، کوکبم نه تباهم من شبیه روز گرمم از نفسهایم بسوزد شب من غروبم روشن صبح سپیده من کبودم...

 

 

دلم شکسته‌تر از شیشه‌های شهر شماست، شکسته باد کسی کاین چنینمان میخواست.. ماه غربت کشیده، آسمانی در خاکستر آرمیده و نگاه‌هایی غلطیده به زمین، اشکهایی حلقه‌زده بر دل...

 

 

 راستش مسائل گل درشت زیادی وجود داره که هر چی بهشون فکر میکنم هم جواب خاصّی که دلم رو قانع کنه، ذهنم رو ثابت کنه، براشون‌ ندارم.. راستش روزگار دلخوش بودن به حصار امن یک مزرعه هم ‌گذشته، ایمان به روشنی طلوع فردا چندان خیره‌کننده نیست، نجوای عندلیب و شکرفشانی زنبورها از راز و رمز خبر نمی‌آورند، وحی بر جان شاعر قطع شده، رود مستقیم پیش نمیرود، هر دو قدم سرش به سنگی آجری شاخه درختی میخورد و راهش کج میشود... انگار آسوده زیستن، بیخبر بودن، دلخوش بودن، امیدوار بودن دیگر چندان معنایی ندارد چون همه چیز به نوعی روشن است امّا نه شفّاف، مات...

 

 

 نی اهرمن به یاد وی و نه فرشته‌ای، از یاد روزگار فراموش شد حمید... بهتر، والا. این همه شلوغی الکی، همه در حال فک زدن، همه در حال دویدن، همه در حال غصّه خوردن، حسادت کردن حسرت کشیدن، همه خودبزرگ‌پندار، نصف بیشتر غصّه‌هامون هم از خودبزرگ پنداریه وگرنه که من اگر اون علمی که دارم به جهل و کوچکی و عیبم رو آن به آن متوجّه باشم و واقف باشم که نمیام بگم چرا فلان چرا بیسار.. همه ماسک زننده، مجبورا و اختیارا، از خوف خطر ابتلا و از خوف از بین رفتن توسّط اعدا، هکذا این مشکل ماست و نوع نگاه و منش ما نسبت به خودمان، همه چیز از رفتار ما با خودمان و حقیقت‌مان ناشی میشود، تمام هم و غم و فلانمان برای این است که احمقیم، احمقیم و نمیدانیم احمقیم... همه در حال سبقت زدن، لباس بغلی رو کشیدن و به فکر زودتر به خط پایان رسیدن، غافل از اینکه تقلّای بیهوده میکنی برادر، نفس خالی میزنی الکی الکی نفس میزنی مرشد، این راه را هی میری میگی نشد، جاده عوض میکنی میبینی هی چی شد چرا اینطور شد، دودقیقه بشین روی یه تخته پاره قطعه چه میدونم سنگی آجری چوبی تنه‌ی درختی نگاه کن به رنگ آسمون کف پوش برگ خزون نگاه مهربون و نامهربون بشناس کجایی وانگهی بشناس که هستی ببین از کجایی وانگهی ببین به کجا باید بروی که اگر نکنی و هی ورجه وورجه‌ی بیهوده بکنی خب خیلی خری :) به هر تقدیر به هر صورت به هر سیرت اگر واقف شدی که هیچی در این عالم شاید از بند پوچی رها شوی، اگر بفهمی که تمام حیثیّتت در نسبتت با حقیقت است، اگر بفهمی اگر معرفت پیدا کنی به خدا و قدرت او که همه چیز دائر مدار اراده‌ی اوست، اینقدر در بند منم منم گرفتار نمیشوی، مست آب انگور شدن و تریپ روشنفکری برداشتن که نشد هنر.. اینقدر دست به گریبان بیهودگی‌ها نباش، هجمه‌ای آمد جاخالی بده و جانت را از تهمت دشمنی کردن برهان.. ای آقای من عزیز من گرفتار خودت نباش تا الکی خودت را گرفتار هیچ و پوچ نکنی... همه چیز جدّی است ولی تو جدّی نگیر خیالاتت را تا وهم بر واقعیّت مستولی نشود، در عالم خیال همه چیز را جدّی میگیری گمان میکنی به مجرد گفتن کن، کون و مکان به هم میریزد بعد در عالم عمل با سرسری گرفتن و حالا بریم چی میشه و زندگی خودمه و تجربه باید کرد و به تو چه اصلا و حال کن عشق کن لذّتت رو از زندگی ببر و مگه من سرت رو گول بمالم چی میشه و قس علیهذا گه میزنی به خودت و حقیقتت و ملّت همیشه حاضر در صحنه‌ی قهرمان و دین و دنیا و آخرتت بر باد فریاد... چه عرض کنم که تو طفل مدرسه‌ی دنیا اراده‌ای بر فهم نداری وگرنه خوب چیزی هستی...

 

مثل همیشه:

فرقی نمیکند کجای زمین ایستاده‌ای، آسمان را که بنگری او را و جمالش را رصد میکنی، حظ میکنی. کوهستان باشی یا صحرا، دشت باشی یا کنار دریا، هر جا، ماه را می‌بینی، ماه، ماه را می‌بینی ماه، آه را می‌بینی آه، ماه را می‌بینی، آه...

 

امشب که رفتم کمی پیاده‌روی تا مگر کمی باد به کلّه‌ام بخورد و سرم کمی از درد و حرارتش بکاهد در آن سرمای استخوان سوز، با دیدن ماه، این ایده تکراری و کار شده به ذهنم آمد که واقعا برای دیدن ماه فرقی نمیکند کجای زمین بایستی، با کمی تفاوت ماه برای همه یکجور است و یک کارکرد را دارد و اصل آن روشنایی است و تحمّل پذیرتر شدن تاریکی شب.. به هر حال، در حال قدم زدن بودم که در تابلوی اعلانات قسمتی از روزنامه‌ی روز نصب شده بود که در آن آگهی مفقود شدن مردی مسن با سبیل و قیافه‌ی معمولی نقش بسته بود: فرد مذکور از روز و ماه و سال فلان از خانه خارج شده و به خانه برنگشته و هیچ اثری دیگر از او یافت نشده، باتشکر خانواده فرد مذکور" دقت کردم، چندین سال بود، فکر کنم متجاوز از ده سال بود، راستش یکّه خوردم و اندکی در آن سرما و تاریکی خلوت خیابان کمی هم ترسیدم، اینطرف و آنطرفم را نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی چه شده، دزدیدنش، فرار کرده، راه گم کرده، مرده یا... چه میشود که یکنفر دیگر برنمیگردد؟ اگر بمیرد اینقدر حسّاس و سوال برانگیز نیست که اینگونه...