پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب شود ز سایه او نیلگون، سما..
- ۰ نظر
- ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۰۰
پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب شود ز سایه او نیلگون، سما..
اگر در مقام مواجهه با من قدرشناس میبودی، حال امروز من اینگونه نبود... امّا نگران نباش که این معامله با دیگر کس نخواهم کرد...
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست... هر چه هست و بود دیگر بگذریم اگر جای گذری و راه گذاری باشد.. هر چه بود گذشت و هر چه هست میگذرد، بر سر تو و در دل تو...
ماییم در هیچ صوابی نزده
با تو نفسی به هیچ بابی نزده
افسوس که در خاک شوم باد به دست
بر آتش سودای تو آبی نزده...
هر کاری میکنیم غیر از زندگی و به هر چیز شبیهیم غیر از زندگان... شب هنگام سرباز خسته و سساع چونان سایهاش آرام گام برمیداشت و وسعت غمهایش را وجب میکرد.. سر پلّهی ورودی خانه نشسته بود، پیرزنی فرتوت و لاغر و کوتاه جثّه که قسمتی از ران پایش از زیر چادر کهنهی خاکستریاش مشهود بود. ناگهان در آن هیاهوی شب که پرنده نیز پر نمیزد، به مجرّد نزدیک شدن سرباز، عزم فریاد و نفرین کرد حال آنکه چهار دست و پا به زمین چسبیده بود: خدا ویران کند این ویرانه کشور را که داد زندگی را از من و ما ستانده است." سرباز قصد نگریستن به او را نداشت امّا ناگهان چیزی درون او جنبید، برگشت و شاید به ادب نیم نگاهی به آن عجوزه کرد. هیبت وارفته و شکستهی پیرزن تمام هیکل ناامید سرباز را فتح کرد، از ترس سر برگرداند، چندقدم برداشت، لرزهای به وجودش فتاد، هوا آنقدرها هم سرد نبود...
و هیچ چیز نیست که جبران مافات کند و من بعد نیز چارهای جز صبر و خاموشی نیست...
قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین...
من یک انسان مزخرفم و جز مزخرف محض چیزی نمیگم..
:اطلت الغیاب
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست...
یاد بعضی نفرات روشنم میدارد..
به نظرم یکی از زیباترین شعرهایی است که در باب دوستی و رفاقت گفته شده..
کاش این حال بد به یک نحوی خوب میشد، نمیدانم چگونه ولی در هر صورت به یک نحوی خوب بشود... این را برای خودم تنها نمیگویم، حال همهی مردم، حالی که همهی ما به نوعی گرفتارش هستیم..
شاید وقتش باشد که بگویم دیگر از دوست داشتن انسانها ناامیدم... و این چیزی است که مرا از مابقی عمری که در پی دارم میترساند...
یک عکس قدیمی دونفره را با چه شوقی از این آلبوم سوت و کور خودم که یک عکس خوب از خودم در آن نیست بیرون کشیدهام، به خاطر وجودش در عکس و به خاطر حال خوب خودم با یک رباعی که در حین مطالعه شبانگاهی به چشمم آمده در شبکه اجتماعی به اشتراک گذاشتهام، یک کاره میآید میگوید بردار، حالا به هر دلیلی... کل خلاف ما یک نخ سیگار گاه به گاه است، بود، الان که اصلا فرصت عرض اندامی نداریم، تمام دهن کجی ما به زمانه و نهایت مسخرهبازیمان یک نخ سیگار است که ابدا ابایی نداریم از اینکه این و آن و اکبر و اصغر بداند، بداند که بداند، آنوقت... مردهشور این زندگی نکبتی، مردهشور این آزادی عاریتی، و وای به حال رفاقتی که به اندازه جوی ارزش ندارد... هم چنین ضدّحالی در هم چنین شبی، حقّاً که انسان را سیر میکند از وجود داشتن و حضور، این ترس از زیستن که حقّاً زیستن نام دارد به چه ارزد... آنقدر خستهام، نمیدانم، شده است که از فرط دیده نشدن، از فرط حرف برای گفتن داشتن، از فرط احساس تجربه نشده، از فرط زندگی هدر رفته، از فرط شعری که در سینهات دفن میکنی، از فرط خیالی که اصلا نمیگذاری رخ بنمایند، بخواهی نخواهی چه میدانم جایی داد بزنی نه، یک سکوت ممتد داشته باشی که لااقل یکنفر بشنود و هیچکس نشنود... میخواهم همه خوبیها را با همهی خوبان، با همهی آنان که دوستشان دارم و دوست میپندارمشان تجربه کنم ولی هیهات از فاصله و انشقاق این و آن که هیچکس نیست برای من زیر سقفی برود که ارتفاعش تا آسمان فاصلهای به اندازهی نور مهتاب دارد.. هیچکس برای حرف تو تره هم خرد نمیکند.. چه عرض کنم، میدانم از کاه کوه ساختم ولی گاهی میخواهی از یک گردنه بگذری حتّی به غلط، درد فروخفته رو بگویی حتّی با صدایی ناکوک.. کسی دستت را بگیرد بیانتظار جواب...