مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۴۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

 

این زندگی برای روح من کفاف نیست...

 

 

 حافظ چه رک و پوست کنده میگه: (شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست) جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت.. من هم به همه‌ی عزیزان و دوستان همین را میگویم، این بیت را خطاب بدیشان میگویم، قشنگ نیست غم خواستن برای دیگری ولی برای کسی که چشم دیدن شادی و خوشحالی غیر را ندارد، شاید چاره این باشد که خود به غم دچار شود که ببیند عالم غم چه شکلی است؛ البتّه نمیدانم، شاید اینکه شادی کسی را خوش نداشته باشی از این باشد که خودت به غم دچاری آنگونه که در حسرت قطره‌ای چشیدن از شیرینی شربت شادی هستی، سخن درست بگویم نمیتوانم دید /که می خورند حریفان و من نظاره کنم، تصوّر میکنم که منظور حافظ در اینجا بحث حسادت و خوش نداشتن حسودانه نیست، چیزی از جنس حس فقدان و دلسوزی برای خویشتن است، برای این من نیازمند نوعی غبطه خوردن چیز چندان غریبی نیست، اینکه ببینی و بدانی وجودت آگاه است و همچنان محتاج است، مشتاق است و هم‌چنان بی‌بهره.. گفت پیغامبر که چون کوبی دری، عاقبت زان در برون آید سری (!؟) .. در شرح حال عارفی می‌شنیدم که چهل سال در پی گنجنامه‌ی مقصود بود، طالب بود، سالک بود، آخر به یک کرشمه‌ی عنایت از هوش رفت، باید کشش باشد، آنقدر جانت را به خویش بخواهد، آنقدر این روح هوای پرواز بگیرد، مانند مرداری بی اختیار، چشم بسته از رسن بالا برود، دستی طناب را بالا بکشد تا عاقبت از چاه برون کشیده شود و در آغوش گرم محبوب تمام جان شود، خورشیدی شود سراسر گرمی، امّا تا آنزمان، ماه خورشیدنمایش ز پس پرده زلف،آفتابی است که در پیش سحابی دارد.. باید سبک شد تا مناعت پرواز زیر پر و بالت بیاید، باید چشم بر هر رقص گیسویی ببندی تا زلف یار تو را از سیاهی بی‌نیاز کند، شب و روزت نورانی شود اگر محبّت محبوب تو را، تمام تو را، قلبت را فکرت را خیالت را اقصا نقاط جانت را در بر بگیرد.. نمیدانم چه شد که این نوشته‌ام عرفونی شد :) خواستم از شادمانی واقعی بنویسم و از غم، مصراع حافظ به ذهنم خطور کرد، ولی شاید خوانش شعر کوتاهی از دکتر شفیعی کدکنی که درمضمون شادمانی عارف بود، در بالندگی معنا بی‌تاثیر نبود...

 

بعضی وقتا نمیدونم دارم پر میشم یا خالی میشم...!

 

 

 شب در من نفوذ کرده است.. چیزی تا صبح فردا از من باقی نخواهد ماند..

 

 

چیزی که سنایی میگوید، باطن و حقیقت و مبیّن این عبارت از قرآن شریف است که، ولا تلقوا بایدیکم الی التّهلکه... "عاشق نشوید اگر توانید، تا در غم عاشقی نمانید".. انگار که نگاهش به آن عبارت بوده.. 

 

 

زندگی، هر کدام از ما را به سبک خودمان گرفتار کرده است، هر کدام از ما را از یک راه بخصوص کیش و مات کرده است.. پاشنه آشیل ما را می‌داند، چیزی که حتّی خودمان هم خوب نمی‌دانیم که اگر بدانیم هم باز شکار آن صیّادیم!...

 

 

 هرگونه درددل با خانواده به تخریب، به آتش کشیده شدن، طعنه و شماتت می‌انجامد.. اصلا طوری که گمان میکنی یک کلمه (همین من) همان گرایی است که ستون پنجم به دشمن می‌دهد تا منطقه را با دقّت زیر آتش توپ و خمپاره بگیرد :)

 

 

گاهی حاضری درد نابودی را تحمّل کنی و مورد شماتت قرار نگیری..‌ به این میگویند استیصال حاصل از تنهایی.. این تحمّل از خود نابودی مخرّب‌تر است..

 

 

‌فعّالیّت مفید (لااقل) برای من، نسبت به یک هدف جمعی و آرمانی بزرگتر از حصار تنهایی خودم تعریف میشود. البتّه شدیدا به خلوت مثبت و اهمیّت آن چه به ذات آن و چه مقدّمه‌سازی‌اش برای آن فعّالیّت مفید که گفتم معتقدم.. و من چندی است که از هر نظر در یک خلوت ابدی مرگبار مانده‌ام، هر چقدر هم به دنبال شکستن دیوار و ساختن یک پنجره و بزرگتر کردن دریچه به ابدیّت از این زندان خوش آب و رنگ باشم، باز هم در سرم هوای پریدن به سوی بوی لاله‌های وحشی و در دماغم دست شستن در جوی موی گندمزار می‌تراود...

 

 

 هیچ چیز به اندازه یک مرگ دفعتاً حالم را خوب نمیکند.. این کیلومترشمار که اینگونه دیوانه‌وار کنتر می‌اندازد باید صفر شود و از اوّل به شماره درآید.. باید قطع تعلّق کرد از همه چیز، شاید معنی موتوا قبل ان تموتوا همین است... نیاز به یک حماسه‌ی شورانگیز دارم که به این بیابان جانم قدری آفتاب بپاشد، باشد تنی از ورطه‌ی ابتذال تکرار ملال‌انگیز این روزها و شب‌هایم بیرون کشم.. خسته‌ام، در جستجویم و نمیدانم چیست و کجاست و چرا اینقدر بی‌محابا و مشتاق... میروم، گاهی میخواهم بشنوم، رو به هر سو میکنم سکوت در و دیوار و مجسّمه‌های بلا ارواح است.. چگونه امید به زنده بودن را در خودم زنده نگه دارم (!) حال آنکه همه را در نفاق و تظاهر می‌بینم.. با خودم عهد کردم کمتر چشم در چشم این مردمان کنم، کمتر رو در روی این مردمان نامردم شوم.. خدایا! مرگم را سهل و آسان کن و اگر فرصت عمری به دستم داده‌ای، مرا از فواید آن مغتنم کن!