برف میبارد ولی جان ندارد، جان من دیگر جان ندارد!... چگونه میتوانم نگاهم را، این معنای نگاهم را بنویسم؛ هیچ، حرف خاصی برای گفتن ندارم، گوش شنوایی نیز برای شنفتن... نگاهم را کسی نمیخواند، در تاریکی قایم میشوم...
- ۰ نظر
- ۱۵ دی ۰۰ ، ۲۳:۰۰
برف میبارد ولی جان ندارد، جان من دیگر جان ندارد!... چگونه میتوانم نگاهم را، این معنای نگاهم را بنویسم؛ هیچ، حرف خاصی برای گفتن ندارم، گوش شنوایی نیز برای شنفتن... نگاهم را کسی نمیخواند، در تاریکی قایم میشوم...
امروز هوا نه چندان سرد و نه چندان گرم، بلکه تا حدودی معتدل بود! بیشتر در حال و هوای خودم بودم و آنجا که نبودم سعی کردم که سخت نگیرم و راحتتر با قضایا کنار بیایم که راهگشا هم بود! حال که مینویسم امّا حالت خوبی ندارم، صبح هم که از خواب بیدار شدم همینگونه بودم، حالت از خود بیخودی که نمیدانی از کجا میآید و یا چطور باید با آن کنار بیایی! مجبوری نادیده بگیری ولی نمیشود، احساس لعنتیای که انگشت روی نقاط حسّاس میگذارد، تا آنجا که تو را در حقیقت زندگی دچار چالش کند و گوشه ذهنت بلوایی درست کند که آخرش که چه، آخرش چه چیزی است، تو کجا هستی و هزار سوال خوانده و ناخوانده که چه و کجا و چرا! استغفار میکنم از چیزهایی که شنیدهام امروز، کاش به قول گفتنی ما شریفتر به هم نگاه میکردیم و احترام بزرگترها را نگه میداشتیم! از این وضع بلاتکلیفی خستهام، از بعضی از دوستان دلگیرم و با خودم شرط کردهام که تا قدمی به سویم برندارند دیگر یادی از ایشان نخواهم کرد! کاری به کارشان نخواهم داشت، انگار نه انگار اصلا وجود داشتهام! اصلا چه فرقی میکند باشم هم!.. جملهی طلاییای که امروز به آن برخوردم و بیربط به این معنا نیست: آنها که برای از دست ندادنت تقلّایی نمیکنند، احتمالا هیچوقت دوستت نداشتهاند! (احتمالا را خودم اضافه میکنم، از روی احتیاط! درحالیکه نوشته بود، "هرگز" تو را دوست نداشتهاند!)... هرچند روزگار راحت نمیگذرد، روز و شبم به هم متّصل است و به نوعی مسلوبالارادگی و بردگی نام خوبی است بر این روزهایم امّا احساس حیف نون بودن میکنم! میدانم که هیچ شرایطی توجیه خوبی برای توقّف نیست امّا من حقیقتا خستهام و امیدی ابدا به چیزی ندارم که بخواهم تحرّکی برای رسیدن به آن در خودم ایجاد کنم، دلسردم، در یک کلمه دلسردم دلسرد.. جالب اینجاست و جای عجب اینجاست که حتّی از شکوفهی هر گل امیدی هم به نوعی میترسم و دلم میخواهد تا آنجا که میشود فرار کنم و اجتناب کنم از دیدن هر صبح کاذبی، انگار که فهمم شده باشد حقیقت بالا و پایین زندگی همین چیزی است که به آن دچار شدهام، از دست دادن و احساس از دست دادن!... بودن با من سم است، میدانم چرا خیلیها دورم زدهاند و فراموشم کردهاند و میدانم تا چه اندازه دل چرکینم از خیلی چیزها و نگرانی این روزهایم تنها اطرافیانم هستند، من به کسی نیاز ندارم، جز خدا چشم امیدی به کسی ندارم و جز به اندک به چیزی بیشتر از این دنیا چشم ندارم، دروغ نمیگویم، همهی اینها هست و ترسی از رفتن نیست با اینحال همچنان دلم راضی نیست و خوشدل نیستم...! وقتی کسی را دوست داری و او نه تنها التفاتی نمیکند که حتّی به چپش هم نمیگیرد میشود این! ما آدمها بازیچهی احساسات و دودوتا چهارتا کردنهای بچّگانهیمان هستیم، خودمان را گول میزنیم که فلان و بهمان است، درحالیکه زندگی در ذات خودش هیچ چیز ویژهای برایمان تدارک ندیده است و شاید وقتی این را بفهمیم دست به ویژه بودن و کارهای خارق العاده بزنیم که فلسفهی شخصیمان است! آخرش میشود اینکه برای ارضای گرسنگیمان کاسهی دریوزگی به سوی هر بی سر و پایی بگیریم و در سطل زبالهها دست به اکتشاف میزنیم و برای یک پلّه بالاتر ایستادن زمین را با زمان به آسمان میدوزیم تا دوثانیه ناممان پررنگتر و درخشندهتر بر تارک زبانهای سرخ این مارهای چنبرهزدهی حسود اینجا و آنجا برده شود! حاشا و کلّا از این حماقت و سادگی! فلان کسک فلان گفت، به جهنّم که گفت، فلان کسک بهمان کرد، به نار صقر که کرد، گه خورد، وقتی هیچکس در جای خودش نیست و تاج و عمامه کارشان یکیست، وطن و غربت زهرش یکیست، مرگ و حیات ثمرهاش یکیست، من یکی ریدم به سر قبر، لاالهالاالله، میخواهم بگویم از آدم ابوالبشر تا حالا که احتراز میکنم از این جسارت! خاک بر سر چون تویی و چون منی که به یاد نمیآوریم کجا بودیم و به کجا خواهیم رفت...
به اندازه غم این آهنگ همیشه غم با من است، غم در من ریشه دوانده، قلبم پردرد است، روحم آزرده است از زندان تن، سرم پر از سوال است و وجودم گمگشتهای است در دشت حیرانی... هر عیدی، هر آغازی برایم مرثیه میخواند، حتّی اگر برای من خبری نیاورده باشد آن نفخ صور...
امروز خبر خاصی نبود، به چندتا از دوستانم زنگ زدم که حالشان را بپرسم که البته بیشترشان برنداشتند، احساس خوبی است شنیدن صدای کسانی که دوستشان داری آنهم بعد از مدّتها فترت، با خودم فکر میکردم شاید واقعا قسمتی از درد من همین مهجوریّت از دوستانم است، گرچه تنهایی فواید بزرگ و درسهای زیادی برایم داشته است...! قدری خلوت داشتم برای خودم و یک فیلم نه چندان خوب و متوسّط دیدم و به فردایم فکر کردم که آغاز جدیدی از گرفتاری است ولی با این وجود امروز نسبتا آرامتر از همیشه بودم، خدا را شکر میگویم... هوا سرد بود ولی من گاهی گرم بودم و نفهمیدم، به واسطه پستی در اینستا قسمتی از آهنگ دل به دل طلیسچی به گوشم خورد، کاملش را در اینترنت زدم گوش دادم، حسّ خاصی داشت برایم، مرا یاد کسی انداخت انگار، مرا یاد کسی که نمیشناسم!.. میدانم هوای امروز بهتر از فرداست ولی این دست من نیست، چاره چیست، ساکت میمانم و در خلوت خودم فردا را به انتظار مینشینم، با روح گذشتهای که احاطهام کرده است...
هوا امروز سرد بود. صبحی مجبور شدم بعد از چندروز خانه نشینی به خاطر ویروسی نامعلوم بیرون بروم که به در بسته خوردم و سریع با ماشین و گامهای پیاده خودم را به خانه رساندم. دست و پایم هم چنان سرد است، از خستگی و سرمایی که به بدنم زده شد! نمیخواهم بگویم روز بدی بود، امّا هر چه به روزهایی که خواهند آمد فکر میکنم شیرینی اندک خیالی که آسوده بود در فراق سربازی، در دهانم گس میشود! زندگی من درست مانند خرمالوست، هرچقدر هم شیرین شود باز تلخی خاصی در انتهایش مذاقم را تلخ میکند، تلخی نه خواستنی که گاهی بایستنی!
نه خبر نه خبر، واقعا نه خبر بالام جان!.. رکود بزرگ یعنی این!..جز ترس، استرس، تشویش، نامعلوم بودن و سرد و ساکت بودن همه چیز.. با هواشناسی هرروزه ما همراه باشید!..
دریغ از یک چیز کوچک خوشایند! برای فرصت استراحت هم باید حتما بیمار شوی!.. هیچوقت فکر نمیکردم به این وضع اسفبار روحی و بیانگیزگی برسم و نه تنها کک خودم که کک هیچکس هم نگزد! شاید از اینکه خودم در یک خمار عمیق گیر کردهام بیشتر متعجّب باشم، با اینحال هیچ فرصت جدید و تجربهی سازندهای رخ نخواهد داد، حال تو میخواهی ترجیعوار تکرار کن که از پس ویرانی آبادی برمیآید، مزخرف است..! این جملات مانند این است که بالای گور خودت بایستی و برای خودت فاتحه قرائت کنی و ایضا خودت را به باد شماتت بگیری که چرا خوب نزیستهای!! هیچکس این تصویر را درک نمیکند و نهایتا شاید از سر عدم درک لبخندی به کنج لبانش بنشیند و نگاهی عاقل اندر سفیه بندازد که وات د فاز؟ آری، وات د فاز حکیم فرزانه، ریدم سر قبرت!...
و میرسی به اینکه خودت را به خاطر چیزهایی سرزنش کردهای که در دیگران هم وجود دارد و آنها نه تنها خللی درشان به وجود نمیآید که با پررویی و وقاحت تمام به عنوان امتیاز از این چیزها استفاده میکنند! و میبینی طوری اعمال دیگران را توجیه کردهای که حتّی اگر خودشان هم بدانند خندهیشان میگیرد! خودت را فراموش کردهای حال آنکه دیگران فراموشت کردهاند! رها کن گذشته را..
به خندهی دوروزهی این و آن نه تنها غبطه و حسادت نمیبرم که اصلا اعتنایی ندارم... ما کجاییم در این بحر تعمّق تو کجا...
لیاقت هیچ چیز را نداری، لیاقت زندگی، نفس کشیدن حتّی... خستهام، گمان میکنم به نقطه آخر راه رسیدهام و بی حرکت و ترسی روی سنگی نشستهام، تنها برای خودم و نگاهم را به هیچ جا دوختهام و قلّاب فکرم را به خودم چسباندهام، خیالم به خودم نگاه میکند و فکرم مرا برانداز میکند، رفیق تو کیستی؟ هر سه در سکوت کنار هم نشستهایم و به هیچ جا نگاه میکنیم در حالیکه بازویمان را به زانویمان تکیه دادهایم، دوشادوش.. خیالم گاهی کامی از سیگار میگیرد و فکرم با انگشتانش ور میرود و من سرم را میان دو کف دستم گرفتهام و غصّه میخورم؛ به من نگاه میکند خیالم و بعد نگاهش را به افق میدوزد!...