مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

کاف‌ه دل دال رد یا ریس تپ یام یا نون فائر سین تا دال

یعنی اینقدر حال بهم زن بودم و هستم، اینقدر ترسناک که از من فرار کنند که محبت و مهربانی‌ام هم جزایش سنگ زدن باشد که بهترین حالت برخورد با من نادیده گرفتن من باشد؟ من که توقعی از هیچ کس ندارم و مطمئنم ۹۹ درصد افرادی هم که امروز دور و برم هستند و جواب سلام میدهند و احیانا اظهار محبت فرداروزی زود یا دیر نه یادی از من میکنند و نه چیزی.. وقتی شایسته دوست داشته شدن نباشی وقتی وجودت حال خوب کن نباشد وقتی چیزی نداشته باشی که دیگران به تو نیازمند شوند، چرا باید وقت گرانبهایشان را به پای وجود بی‌ارزشت هدر دهند؟ وابستگی و دلبستگی چه معنایی پیدا میکند وقتی مزیتی در تو نیست؟.. تفو بر تو و خاک دوعالمی بر فرق سرت که نه متصل به راستی و نه چپ و نه در میانه خدایی که بندگی تو را به خودش بچسبد.. انسان اینقدر تهی، بیحاصل، بیفایده، پست، وحشتناک، حال بهم زن...؟! تو حتی حالت از خودت هم بهم میخورد چه انتظاری از بقیه.. و بدان و آگاه باش که روزهای فلاکت‌بار تنهایی و مذلت بیشتری در انتظار توست وقتی امروزت این است.. تو شایسته هیچ چیز نیستی، اعتنا به تو در حد اعتنا به مردار سگی جذامی هم به‌جا نیست..‌ خاک بر سرت که نه آیین مهر میدانی و نه طریق زهر و هوس... تفو بر تو و ای کاش با این حرفها از حجم ناراحتی و نفرتت کاسته میشد.. غبار ره بنشید ولی سواری نیست...

چه روزهای غمباری است... مترو بودم، چقدر چهره‌ها وحشتناک بود برایم.. من از این ساعات میترسم و چیزی نیست که رهایی‌ام دهد... ای کاش کور بودم کر بودم لال بودم و فردی بی‌اراده و تحرک..‌ چرا باید ای‌کاش‌هایم تا این حد ناامیدوارانه باشد؟ نه آرزویی دارم، نه خواسته‌ای دارم.. من هیچ نمیخواهم... آن مصطفای قانع راضی خوش‌باش به چه وضع شکسته حقارت‌باری افتاده است.. ای کاش میشد سفر کرد، گذشت و رفت.. ای کاش ما را خاصیتی بود سوای بودن این لحظه‌مان، حسنی که هنوز نقاب از رویش کنار نزده باشیم و تازه هویدایش کنیم که اول به خودمان بفهمانیم که هنوز چیزی هست که ما را به خودمان دلخوش کند... نمیدانم چه بگویم و چه بخواهم.. کاش این اوضاع خیلی زود عوض شود.. چرا اینگونه شد.. چرا به این سمت آمدم.. چرا اینقدر دست بسته و خسته‌ام.. چرا سرافکنده‌ام.. خدایا! به تو هم چشم امیدی ندارم، چون قرار نیست معجزه‌ای اتفاق بیفتد.. حداقلش این است که لیس للانسان الا ما سعی.. تو هم بار حال بد مرا به دوش نخواهی کشید... دستی به یاری و قلبی به همدلی کجاست.. من نمیخواستم اینگونه شوم و اینگونه شود..

ما درد پنهان با یار گفتیم؛ نتوان نهفتن درد از طبیبان...

مابقی ابیات.. ما بقی غزلها.. ما بقی رمان‌ها.. چقدر گفتن کفایت میکند؟ و چقدر نگفتن چاره‌ساز است... من هیچ نمیدانم...

به یه نکته‌ای رسیدم الان که همون مقدار میل به خواب هم بود پراند.. آخه الان؟ ولی خب حقیقت رو هر وقت بهش برسی خوبه؛ حتی اگه جاخالی بده بیفتی تو هچل و ببینی که شدی مچل و ای‌بابا موهات ریختن شدی کچل...ساعت واقعی‌ه متاسفانه یا خوشبختانه..

خلاصه اینکه روراست بودن خیلی خوبه، تظاهر به هیچوجه و با هیچ استدلال و صلاح و هدفی خوب نیست...

از اول شب که برگشتم در حالت استندبای‌م؛ هی چرت میزنم و از خواب میپرم، اونم با چراغ روشن؛ به امید اینکه خبری بشه.. نه حواسم به گرسنگی است و نه بیخوابی دیشب و نه... کتاب به دستم نمی‌نشینه...بدنم یخ‌ه، دست و پام عرق میکنه،روی سینه‌ام یه چیزی سنگینی میکنه، قلبم درد میکنه رمق نداره...

....

...

...

میری به سمتی که اوج حساسیت‌ه.. نسبت به خودت و رفتارت و اعمالت و حتی نوع نگاهت و ... بعد چی؟ خب بحث اینجاست که میخوای ببینی ما‌به‌ازاء رفتار تو در قبال دیگران چیه؛ میگی بی شک هر عملی عکس‌العملی و رفتاری واکنشی داره و نمیشه خارج از این رابطه تلازم و ربط نسبت به هم باشند.. خب؛ یعنی واقعا اون بنده‌خدا که تو خیابون بهم تنه زد من قبلا بهش یه جایی تنه زده بودم؟ یا نه به نفر دیگه زده بودم این بنده خدا تلافی اون بنده خدا رو داره سر من درمیاره؛ این بنده خدا پس تلافی نمیده و فقط مجری تلافی‌کردن دیگری بر سر من‌ه؟ .. خب تو به من میگی چه ربطی داره بلم‌جان؛ همه چیز که لزوما نباید پیشینه چیز دیگه و ما‌به‌ازاء‌چیز دیگه باشه. خیلی خوب، باشه اصلن من ساکت حرفت درست، ولی تو رفتی اون سمتی که نباید میرفتی. میفهمی چی میگم؟! حرف اینه که تو الآن دنبال این نیستی که به اون کسی که بهت تنه زد و رفت که اون موقع این بود حالا که دویده و خیلی دور شده، شده اون، بگی بابا خیلی ایول، دستت درست که دهنم رو صاف کردی، باشعور جلوی چشمت رو نگاه کن خدا دستت رو بشکنه که صورت دهن و آمال و آرزویم رو شکستی و داغون کردی، تو میگی وای من، آخ من، تقصیر من‌ه لابد، خدا از سر تقصیراتم بگذره، حتما جزایم شکستن دنده پنج و ششم بود عوضش الان فکم اومده پایین.. میفهمی چی میگم؟ میگی من بدم من اخم من کور بودم نکشیدم کنار فرز نبودم هشیار نبود؛ خلاصه آدم بدبخته منم آدم بده منم، حقم هست لابد، زندگی منصفانه‌ای ه که وقتی نان برای خوردن نداری دندانتم شکسته بشه...

گل بخودی یه جاهایی بی‌ارادی میشه، از سر ناچاری‌ه، از روی بیچارگی‌ه... اگه فهمیده باشی من چی میگم...!!