مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر، ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید...


مابقی ابیات... فعلا این غزل به نوعی نزدیکترین سروده حافظ به حال منه...


در زیر گفتگویی می‌آید که کاملا ساخته و پرداخته یک ذهن مریض است و واقعیت ندارد و صرفا به صورت دیالکتیکی و گذرا و بدون تمرکز به مفهوم یا غایت خاصی پیش میرود... چه بسا ارزش چندانی نداشته باشد ولی خواندنش شاید خالی از لطف نباشد... قطعا نکات بدیهی یا اصولی‌ای وجود دارد که متوجه ذهن خواننده میشود به جهت اصلاح، اما شاید بد نباشد که مشارکت خواننده را هم به نوعی به دنبال خواهد داشت.. رد و قبول یا تکمیل و اصلاح برعهده مخاطب.. این بیشتر یک مونولوگ است درقالب یک دیالوگ...


× گاهی فکر میکنم خدا هم داره به من میگه، چشم تو چشمام میکنه و میگه: مشکل خودته خودت یجور حلش کن...

+ خب؟!

× خب حس خوبی نیست، هست؟

+ خب اشتباه میکنی هم‌چنین فکری میکنی. نمیکنی؟

× یعنی خدا یه هم چنین حرفی نمیزنه به آدم؟

+ خدا!؟ تو منظورت از خدا کیه؟ طرف حسابت، منظورت کیه؟ میخوای خدات چطوری باشه یا الآن فکر میکنی خدات چه جوریه؟

× خب خدا بهترین چیز برای آدم‌ه، یعنی منظورم همراه...

+ بهترین آدمه؟! تو تصورت از خدا یه آدم خوب و خوش‌اخلاق و بی‌شیله و پیله است که همه دنیا زیر فرمانشه؟

× من کی هم چنین حرفی زدم چرا تو دهنم میذاری این کفریات رو.. منظورم اینه بالاخره تنها کسی موجودی نمیدونم چه واژه‌ای به کار ببرم، که ما رو آفریده و همه چیز ما رو میدونه و به کسی نیاز نداره پس حسد و بخل و این مسایل براش معنا نداره...

+ باشه، باشه بابا.. چرا ناراحت میشی، اخماتو واکن... ولی اینکه تو میگی خدا میگه مشکل خودته یعنی ناخودآگاه تو یه هم چنین خدایی تو ذهنت هست...

× چی پس بگم؟! یعنی خدا نمیبینه ما رو؟ این همه صداش میکنیم پس کجاست جوابش؟ هان؟! دعا، نماز، کار خوب، احترام به والدین، چی؟! تو فکر کردی تو این زندگی به جایی میرسی؟

+ یعنی تو واقعا انتظار داری به صرف گفتن به همه چیز برسی؟ لنگ رو لنگ بندازی خود خدا بسازه تقدیمت کنه؟ تو اصلن چیکار کردی چیکار میکنی که انتظار معجزه داری برای زندگیت؟

× من انتظاری ندارم. یعنی خیلی وقته دیگه هیچ انتظاری ندارم. من حرفم اینه، بابا من نمیگم چیزی میخوام، این حال‌ه بد رو ببین، این بی‌اعصابی رو ببین، من باید قرصی بشم باید سیگاری بشم باید خودم را با چندتا چیز دیگه گرم کنم که خودم هم میدونم هرز‌ه، عمر بر باد دهنده است، پس کجاست خدایی که ما رو از حال بد بیرون کنه، از دنیازدگی نجات بده، ما پس به کی پناه ببریم.. انصافا این همه گریه و خواهش و اراده هیچی به هیچی؟

+ اراده؟! تو از چی داری حرف میزنی؟ هیچی به هیچی؟! دقیقا هیچی چیه چیز چیه؟! تو خیلی پرتوقع شدی، حواست نیست، نمیدونم شاید از یاس‌ه از ترس‌ه، دست خودت هم نیست حقم شاید داشته باشی، ولی من میفهمم که راضی هم نیستی به این شرایط.. پرادعابودن طلبکاربودن پرتوقع بودن..

× چیه؟! میخوای بگی من اینا هستم؟ من پرتوقعم؟! خیلی بی‌انصافی، نه تو خیلی بی‌انصافی. تو هر فحشی رو که میخوای به من بده ولی این سه‌تا کلمه و مثلش رو به من نچسبون که از صدتا فحش خواهرمادر بدتره...

+ من میفهمم. این حالت بدت خیلی چیز بدی‌ه. من میفهمم که تو با همه این غرایی که به عالم و آدم و خودت میزنی باز خودت میدونی که اینا از ناراحتی‌ه، این حرفا واقعی نیست میشه با شرایط عوض بشه، که تو همه‌ات طرف حق نیست، همه حرفات حق نیست..

× جمعش نکن. من اومدم باهات حرف بزنم دلم باز بشه ولی.. فایده نداره حرف زدن. هیچ کسی حرف هیچ کسی رو نمیفهمه. تو هم ریدی به اعصاب من، گند زدی به هیکل من..

+ ببین چرا اینطوری..

× نه بذار حرفم رو ادامه بدم. تو اگه میدونستی من چی میگم و چی میخوام و تو درونم و وجودم چی میگذره اینطوری خردم نمیکردی. تو فکر میکنی من بلد نیستم این حرفایی رو که تو میزنی رو بزنم؟ یه نفر بیاد پیش من از تو چندبرابر بهتر راهنمایی‌اش میکنم تازه به هیکلش هم گند نمیزنم..

+ کرامت و این حرفا دیگه :)..

× شوخی نمیکنما دارم جدی میگم. خواهشا شوخی نکن تو این شرایط. آدم لال میشه گاهی. تو یه بحبوحه قرار میگیری، دهنت بسته میشه. کلمات از جلوی چشمت رژه میرن ولی نمیدونی چی باس بگی. فقط تو دلت همه‌اش میگی اینجا چرا اینطوری‌ه؟ من کجام؟!.. به در و دیوار میزنی اما چیزی باز نمیشه. تو میدونی کجایی ولی نمیتونی باور کنی. نمیدونم چرا اینطور میشه گاهی. تو میدونی ولی نمیفهمی، تو حرف میزنی ولی ساکتی. بچه که بودم بعضی وقتا کابوس میدیدم؛ میخواستم حرف بزنم صدام در نمی‌اومد. هرچی زور میزدم حنجره‌ام انگار توان نداشت، چیزی ادا نمیشد، صدام به گوش هیچکسی نمیرسید. یه چشمایی من رو انگار می‌پایید که من بالاخره میتونم یا نه؛ چشمایی که من نمی‌دیدمشون درست. یه صدای قهقهه از دور هم می‌اومد گاهی. آه اگه بدونی چه وحشتناک میشد احساس اینکه لال نیستی ولی حرف هم نمیتونی بزنی. اینقدر فشار می‌آوردم به خودم، از شدت ترس تا از خواب میپریدم. من تو اون کابوسا از گلوم فقط چند فرکانس بی‌معنی و نامفهوم بیرون می‌اومد. صدای خیلی ضعیف.... حالا که فکر میکنم میگم شاید این روزام تعبیر اون کابوسا باشه.. مادرم میگفت خواب بد رو برای کسی تعریف نکن، ولی حالا که تعبیر شده چی؟ خوابها انگار تاریخ انقضا ندارن؛ خوابها زمان مشخصی ندارند، مدت ندارند و شاید مفهومی نداشته باشند ولی خیلی مهمند، حتی جذابتر از بیداری...

+گفتی ساکت باش منم هیچی نگفتم. اشکالی نداره که بهت بگم منم درکت میکنم؟ که منم گاهی فکر میکنم چندقلو زاییدم؟ بابا، مگه من خواب نمی‌بینم؟ اصلن تو میدونی من شبا قرص میخورم تا به زور خوابم ببره؟! همونم دکتر گفته دیگه نخور برای قلبت بده. نمیدونم شب تا صبح فشار بیماری دخترم، قرض و قوله چکام، غصه‌های مبهم و احساسات لاینحل قدیمی رو برای خودم بشمرم یا قرص بخورم. تو میگی باید چیکار کرد؟ جز کنار اومدن؟ جز راضی بودن و مبارزه کردن؟ جز خوش باشی و خیررسوندن و خوبی کردن بی‌چشمداشت؟ جز دوست‌داشتن با چاشنی چشم‌پوشی فراوان؟ عزیز من! نمیخوام حرف کلیشه‌ای بزنم که دنیا دار مکافات‌ه، میخوام بگم تو باید حال خوب رو بسازی. میگم تو باید کنار بیای، تو باید بفهمی که ناکامی و یاس برای همه است. ..

× باشه، باشه. دوباره شروع کردی به یکسری حرف که هیچ نتیجه‌ای هم نداره. برو کتاب خب چاپ کن..

+تیکه میندازی؟

× خب تو که اینقدر خوب حرف میزنی پس حتما خیلی هم باید خوشبخت باشی. هان؟! خوشبختی؟! یا منظورت از این حرفا اینه بمیر و بدم. بالاخره زندگی کن تا زمانی که بشی یه پیر خرفت. زندگی به چه قیمتی، واقعا به چه دلیل و انگیزه‌ای؟

+ تو اصلا میفهمی زندگی چیه؟

× نه من نمیفهمم، اون آقایی که با ماشین فلان میره یا اون پسر و دختری که دست تو دست هم میرن به چپشون هم نیست میفهمن. چرا من جای اونا نباشم؟

+ چرا تو جای اون دانشمند بیچاره نباشی که صبح تا سحر سرش تو کتاب نسخه خطی و گردوخاک و چراغ مطالعه کم سو، هیچکسی هم بهش کار نداره اون هم به کسی نداره..

× چون اون لذت میبره از کارش. دقیقا مساله همینه. خوشبخت کسی‌ه که لذت میبره از موقعیتش و امکاناتش.

+ یعنی فکر کردی بقیه مشکل ندارن، همه خوشبختن فقط تو بدبختی و بدشانسی بالا آوردی؟ خوشبختی یعنی همه چیز مطابق میل و خواست من باشه و جور بشه؟ اصلا میشه؟ یعنی آدم خوشبختا، اگه قایل باشیم به اینکه یه هم‌چنین فردی کامل میتونه باشه، خودشون لذت میبرن یا بهشون میگن لذت ببرین؟ میخوری یا میبری:)

× نمک نریز خواهشا شور نکن این آش شلم‌شوربا رو. من چه میدونم. اصلا ببره بیارن واسش، من الان تو موقعیتی نیستم که ببرم. من معادلاتم بهم خورده. در بسته است، قفل و زنجیره، چارچوب و قواعد خارج از خواست منه..

+ خودت میدونی که چقدر حرفات گنگ‌ه؟ میدونی که این حرفها میتونه به ضرر خودت تموم بشه. میدونی این حرفها ته نداره مزخرفه..

× اینکه حرفای منه که تو میزنی؟! چی شد؟

+ خب تو روم تاثیر گذاشتی. البته که منم از اول قبول داشتم که فایده‌ای نداره این حرفها چون پایه و اساس خاصی هم نداره. ولی گفتم شاید با یه کم حرف زدن خودت رو از حرفها و افکار الکی خالی کنی و یه ذره به خودت آرامش بدی..

× واقعا؟!

+ بله، واقعا..

× یعنی تو راه‌حل خاصی نداری؟!

+ میدونی؟! دقیقا تو مشکلت اینه که دنبال یه راه حل کوتاه و مختصر و راحتی که به جواب کامل برسی. ما یه معلم ریاضی‌ای داشتیم یه حرف خیلی خوبی میزد. میگفت درست‌ه که فلان فرمول شما  رو به جواب میرسونه و من بهتون میگم حفظش کنید ولی این دلیل نمیشه که حتما بخواین از همین فرمول استفاده کنید. یه نفر حال میکنه اصلن از یه راه طولانی‌تر به جواب برسه، اینطوری خیالش هم راحته که حتما به جواب درست میرسه. یا تو امتحان هرچی زور میزنه یادش نمیاد، خب یه نفس عمیق بکشید یه کم تمرکز با آرامش صحیح و غلط کنید تا به یه راه‌حل برسید. شاید کامل به یه جواب نرسید یا جوابتون کلا اشتباه باشه ولی خب به اندازه‌ای که تونستین نمره خواهید گرفت. تازه‌شم خود راه حل هم فارغ از پاسخ نهایی نمره داره... خلاصه میخوام بهت بگم راه‌حل خودت رو پیدا کن، آره تا میتونی زور بزن و عرق بریز ولی یه کاری بکن. بدون تو هم میتونی اگه بخوای تو هم کارهات بی نمره و جواب نخواهد ماند، تو هم یه راه خاص خودت رو داری.. از این صحیح غلط کردنا، تجربه کردنا، از زندگی‌ات که واقعا مثل درس ریاضی پر است از مجهولات و فرمول‌ها لذت ببر.. ولی این رو بدون که اگه همون اول کار با دیدن مشکل بودن سوال خودت رو ببازی و از تک و تا بیفتی و تمرکزت رو از دست بدی، باختی همه چیز رو. اونوقت هیچ کس هم نمیتونه بهت کمک کنه به جواب برسی حتی اگه راه‌حل درست رو بهت تقلب برسونه. تا وقتی یادنگیری که فهم درست سوال خودش نصف‌ه جواب‌ه، تا وقتی یادنگیری درست شنیدن و دیدن یه قسمت از اینه که تو درست بتونی بگی و بنویسی، قلم تو دستت نمیمونه.. تو میخوای فقط زنگ امتحان بگذره و تموم بشه و خودت رو از بار فشار یاس بیرون بیاری.. نترس و راهت رو پیدا کن، که نه بساز...

× ممنون، واقعا ممنون...

+ ولی باز هم فکر نکن با این حرفها چیزی حل شد یا میشه‌ها. با قطع شدن این حرفها و سکوت دوباره خیلی چیزا هجوم میاره. خیلی خوب آماده باش و خودت رو آماده کن تا غافلگیرنشی. یه جنگجو نباید هیچوقت غافلگیر بشه وگرنه ضربه هلاکت رو خورده. تو چیزهای خوب رو منتظر باش و چشم به راه ولی اگه چیزی خلاف میلت از راه رسید متعجب نشو. کسی تو این زندگی موفق‌تره و بااعتماد‌به نفس‌تر و صبورتر که بدونه که اتفاق یک اتفاق‌ه. هیچ پدیده‌ای بعید نیست، تا این حد... ولی خب قواعد هم همیشه حاکمه و این اصل قوت دهنده و امیددهنده برای جبران‌ و پیش رفتن‌ه..

× هاهاها ممنون..

+ الان خوبی؟ شوخی اجازه هست بکنم؟!

× راستش دوباره این آخری به شعاری حرف زدن و پشمی گفتن افتادی ولی اشکالی نداره. با اغماض نمره قبولی سخن‌وری رو میگیری:) حله ایشالا...

+ عشقی تو پسر بخدا..

× قربونت.............

............

................

............


...

..

اما به راستی او با چه کسی حرف میزند؟! دستی چراغها را خاموش کرد....




میدونی؟! آدمی که لال نیست و میتونه حرف بزنه، درست مثل یک سرباز در میدان جنگه... هر کلمه یک گلوله، هر جمله یک خمپاره، هر نطفه‌ای که در ذهنت ساخته میشود یه جراحت.. تو هیچوقت نمیتونی آدم قبلی باشی؛ تو ثانیه به ثانیه تغییر میکنی و این دست تو نیست...میمیری و زنده میشی، پوست میندازی و از نو متولد میشی... تو بیش از آنکه بر دیگران تاثیر بگذاری و از دیگران اثر بپذیری، بر خودت اثر میگذاری.. هر کلمه یک انفجار است و هر انفجار هم معنادار است و هم ادامه‌دار؛ و این ادامه‌دار‌بودن خاصیت خاص کلمه است... حتی کلمات گاهی پیش از چکانده شدن آسیب میزنند و مشکل دقیقا همینجاست...

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم؛ آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند..


این هم مساله و دردی است. راست میگه حافظ...

دیگه واقعا به اون دانشکده خاکستر مرده پاشیدن... خیلی دلم گرفت... همش با خودم میگم کاش کاش کاش کاش... زرشک.. کشمش.. خماری، خرابی... هرجا هستین حالتون خوب باشه.. گرچه یاران فارغند از یاد من، از من ایشان را هزاران یاد باد...

من نمیخواستم دل کسی رو بشکنم، کسی رو ناراحت کنم، وجودم عذاب‌آور و زجرآور برای کسی باشه؛ نمیخواستم به درد نخور و بی‌فایده و بلااثر باشم.. خدای تو خود شاهدی که من خودم را از اینکه برتر از کسی بدانم برحذر داشتم و می‌دارم، خدایا تو خود شاهدی که من از رنجاندن و رنجیدن فرار کردم... خدایا! شرم را کوتاه کن، سایه شرم را از سر خلقت کم کن، سایه رحمتت را بر سرم بکش و مرا کمال ببخش... 


آیا خاطره مهمتر است یا آرزو؟ زور کدام بر کدام میچربد؟ هر کدام از کجا و کدام بعد انسان نشات میگیرند؟ چه نسبتی با هم دارند؟ و ...


آهنگ رندوم اول متن: آهنگ قدیمی، شد خزان گلشن آشنایی...

آهنگ رندوم آخر متن: رفتم بار سفر بستم، علیرضا قربانی

آهنگ شاد هم دارما نمیدونم چرا یه دفعه اینطوری درمیاد:) انگار میطلبه و خودش متناسب به حال و هوا انتخاب میشه...

یه زمانهایی نمیشه هیچ چیز گوش بدی؛ نه عاشقانه، نه غم‌انگیز، نه حماسی نه سنتی نه صنعتی نه پاپ نه راک نه جاز نه لودگی نه وطنی نه ایرونی اون‌ورآبی نه خارجی انگلیسی لاتینی نه ساده نه شکلاتی نه خامه‌ای نه عارفانه نه ... هیچی و از هیچکی.. هرکدوم یه جات رو انگولک میکنه، وقتی حالت گرگ و میش‌ه، قلقلکم کتک برات میشه...

این زندگی وحشتناکتر و عجیبتر از اون چیزی بود که من فکر میکردم...  الآن که اینها رو مینویسم یک ذره پاهام درد نمیکنه با اینکه تا تجریش یه ضرب پیاده رفتم و تازه بعدش هم دوباره پیاده رفتم؛ اما وقتی تو ماشین نشستم که شریعتی رو با تموم شلوغی‌اش سیر و سیاحت کنم و از مترو فرار کنم و یه کمی چراغ ببینم مردم رو ببینم خودم رو ببینم چیزی گوش بدم، بقدری تنگم گرفت که همه چیز برام سخت شد. موندن و سریع رسیدن، زمان از دست رفته و فرصت ماشینی که توش نشستم... وقتی پیاده‌روی میکردم یک‌ذره احساس خستگی و اذیت نکردم، ناراحت نبودم چون این حالت رو دوست داشتم، چون میخواستم.. تازه اگه خیلی تا خونه راه نبود میخواستم تا خونه رو قدم به قدم گز کنم و برم و نسبت به خودم میدونم که یقینا خسته نمیشدم.. لاجرم از ماشین پیاده شدم چون دیدم فرهنگسرای ارسباران شاید گزینه خوبی برای شاشیدن باشه... وضویی هم گرفتم بلکه نمازم رو هم بخونم ولی خب قراری بود با رفیق دیرین که دیر هم شده بود و قرار بعدی معلوم نبود به چه تاریخی موکول بشه... جدا از اینکه همکلاسی دبستان و رفیق حال این رفیقم هم بود و سلام و علیکی کردیم و اینکه گفت تو همیشه ایام همین استایل آرام بودن و مودب بودن و ... رو داری و حرفها و ماجراهای دیگه امروز که اگه بخوام دقیق همه‌اش رو بگم طومار طویلی میشه...

خسته نشدم چون فکر میکردم دارم خودم رو جلو میبرم؛ در اون شلوغی من یه نفرم برای خودم و چه حسی بهتر از اینکه آدم حس کنه که او هم یکی‌ست مانند بقیه؟!

به زور بار آشغال پلاستیک و ضایعات رو به دوش میکشید.. گفتم آخه چه بار سنگینی‌ه که به دوشش میکشه؟ چرا، چطوری آخه؟ دوستی گفت چون زندگی سخته.. خیلی حالم بد شد، هوا سرد بود ولی من یه جور دیگه لرزیدم، ترسیدم... زندگی؟!! وقتی داشتیم از خط عابر رد میشدیم یه نگاه به اونطرف یعنی خیابون پایینی کردم، او هم به ما نگاهی کرد، نگاهی مات و غیرشفاف.. او سریعتر از ما راه میرفت...

حرف بسیار است...

آهنگ رندوم اول متن: آرزوها، محمد نوری

آهنگ رندوم آحر متن: شب عاشقان بیدل، حسام‌الدین سراج ؛ خیلی وقت بود نشنیده بودم؛ شاید از تابستان سال قبل... چه چیزایی یاد آدم میندازه نیم وجب آهنگ...


شعر برای محمدکاظم کاظمی است.. من هم چیزی گفته بودم خیلی قبل در این فضا و با استفاده از این مصراع که...

ای فسنجان عزیز من! ای بزرگوار و عزیزتر از جان! آنهنگام که به نزدت آمدم و دیدم تو را که ترش‌رو بودی و با چهره درهم‌کشیده که روغن شرم از صورتت میریخت، بسیار اندوهناک و آزرده‌خاطر شدم..

ای فسنجان! تو خود میدانی که من تا چه اندازه تو را دوست دارم، حتی بیشتر از قرمه‌سبزی مامان‌پز؛ دعا میکنم که زندگی هماره به کامت شیرین باشد، وجود نغز پر از مغزت شکوفا شود و چشمانت تا سقف آسمان پابرجاست درخشان از ستاره‌‌‌های آلویی باشد..

به امید آنروز که تو را ببینم که چونان کودکی پر‌جنب و جوش و روان و همچون جوانی خوش رنگ و رو و بانشاط و مانند پیر کهنسالی جاافتاده و سرشار از گفتنی‌ها و خوردنی‌های روحی هستی...

خیلی دوستت دارم؛ من به قربان تو ای فسنجان...

خام‌ کام بار سین رم نان نون کار کاف هار هاین گاف و نه شید شین دار دال....

گرفتمش با یه حالت معذبی گفتا غمت سرآید... گفتم ای عجب دروغگویی هستی تو، خریط فنی تو... امشبم میگذره ولی وای به حال فردا..‌ نه، داره کم‌کم یه چیزایی تو وجودم تکون میخوره؛ شاید تازه دارم یه کم یاد میگیرم مرد باشم؛ منظورم اینه که، نه بذار صریح حرف بزنم، نه ولش کن اینکه جدیت و وحشی بودن و بی‌تفاوت بودن و و و از نشونه‌های یه مرد این دوره و زمونه است... باید خوشگل هم البته باشی، خوش بر و رو و قد و بالا و باشگاه رفته و زبان انگلیسی بلد و حتی‌الامکان یه گیتاری کیبوردی پیانویی هم مسلط... اه که چقدر حالم بهم خورد از این حرفایی که شنیدم؛ از خودم و احیانا نگاه بقیه؛ شکاک‌تر شدم بی‌اعتمادتر دارم میشم، وضع خوبی نیست. کراش کراش فلاش..(کاش میشد بی‌پرده و یه کم بی‌ادبانه حرف بزنم)... میگفت مردم گاون؛ سرت رو که پیششون خم کنی شاخت میزنن.. یه جاهایی تواضع کنی نمیگن آفرین چه آدم خوبی‌ه نه بابا تاج سرین، فکر میکنن خودشون ازت بالاترن، کله تو هم کاسه توالت ته حیاطشون... نادیده‌ات میگیرن میگن طرف به‌دردنخوره این کاره نیست این چیه بابا کپلت رو جمع کن عمو؛ هرچی از دهنشون در بیاد میگن پرتت میکنند کنار سطل آشغال دیوار طویله‌شون... میشنید تواضع تنها صفتی‌ه که بهش حسادت نمیشه؛ چرا بشه آخه تو این دوره و زمونه؟! کله‌ت خب، چیز میشه دیگه، سینه‌تم شاخی...