چه حرفهای خوبی برای گفتن دارم و نمیتوانم بزنم؛ چه کلمات خوبی برای نوشتن که... چه کارهای خوبی برای انجام دادن و حوصله هیچ کدام را ندارم... فقط ای کاش پیش از این مرده بودم.. پیش از اینکه کارهای نکرده و حرفهای نزده هردم خودی نشان بدهند.. بیشتر میشود و زورشان میچربد و ناتمامها به سمت ابتدا کشیده میشوند و سایه روشن به سوی تاریکی میرود و من به هنگامه خاموشی و دیوانگی... هیچ باور نداشتم که از موسم باریدن و بریدن جان سالم به در ببرم؛ با خودم گفتم وقت خوبی است در طوفان به آسمان پیوستن، اما نشد. در مقابل آیینه ایستادهام مات و بیتحرکتر از همیشه و در جستجوی چشمانم میگردم، خیس از گریه.. جنگجویی هستم که در میدان جنگ سلاح از دستانش افتاده، هر ثانیه از اصابت شمشیری و تیری و نیزهای نقش بر زمین میشود و یا خودش را بر زمین میزند تا مگر جان سالم به در ببرد اما هم چنان میایستد، فرار نمیکند، میایستد تا ضربات مهلک بیشتری نصیبش شود و میشود.. شاید میخواهد کار یکسره شود اما نمیشود. زیستن برای یک جنگجوی مبارز شجاع ننگ بزرگی است آنهنگام که پیروزی در مقابل چشمانش سر بریده میشود و پرچم سرنوشت هرلحظه ممکن است قاب دیدگانش را بپوشد.. شجاعت اندازهای دارد و داشتن اندازهای غیرکافی از آن تنها به مرگ سوق میدهد.. او هم چنان زنده است تا زخمیتر شود بی امید بازگشت از جنگ، ناتوان از درمان آلامش، خستهتر از آنچه او را به التهاب مردانه جنگیدن وادارد.. تنهاتر از آنچه رزم او را بدل به حماسه کند و مرگی که از او اسطورهای رویایی بسازد... من زندهام تا جنگیدن مرگ را دربرابرم ببینم. مرگ برای من شمشیر میزند تا من زنده بمانم و من در خون خویش در خاک میغلطم تا مزاحم زیستن نباشم. او چشم از من برداشته حتی دریغ از التفاتی از من دور میشود و من همچنان خستهتر در قفای او میدوم چون هردم در جانم تشنگی افزون شود و روحم به او آغشتهتر و قلبم به او آشفتهتر... بر خاک میافتم بیآنکه نویدی از مرگ به جانب من رسد، تنهاتر از اسطوره در تلاطم پیروزی و ناامیدتر از آنچه امید مرا نجات دهد، در التهاب بودن و نیستی...
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۰