مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

چه حرفهای خوبی برای گفتن دارم و نمیتوانم بزنم؛ چه کلمات خوبی برای نوشتن که... چه کارهای خوبی برای انجام دادن و حوصله هیچ کدام را ندارم... فقط ای کاش پیش از این مرده بودم.. پیش از اینکه کارهای نکرده و حرفهای نزده هردم خودی نشان بدهند.. بیشتر میشود و زورشان میچربد و ناتمام‌ها به سمت ابتدا کشیده میشوند و سایه روشن به سوی تاریکی میرود و من به هنگامه خاموشی و دیوانگی... هیچ باور نداشتم که از موسم باریدن و بریدن جان سالم به در ببرم؛ با خودم گفتم وقت خوبی است در طوفان به آسمان پیوستن، اما نشد. در مقابل آیینه ایستاده‌ام مات و بی‌تحرکتر از همیشه و در جستجوی چشمانم میگردم، خیس از گریه.. جنگجویی هستم که در میدان جنگ سلاح از دستانش افتاده، هر ثانیه از اصابت شمشیری و تیری و نیزه‌ای نقش بر زمین میشود و یا خودش را بر زمین میزند تا مگر جان سالم به در ببرد اما هم چنان می‌ایستد، فرار نمیکند، می‌ایستد تا ضربات مهلک بیشتری نصیبش شود و میشود.. شاید میخواهد کار یکسره شود اما نمیشود. زیستن برای یک جنگجوی مبارز شجاع ننگ بزرگی است آنهنگام که پیروزی در مقابل چشمانش سر بریده میشود و پرچم سرنوشت هرلحظه ممکن است قاب دیدگانش را بپوشد.. شجاعت اندازه‌ای دارد و داشتن اندازه‌ای غیرکافی از آن تنها به مرگ سوق میدهد.. او هم چنان زنده است تا زخمی‌تر شود بی امید بازگشت از جنگ، ناتوان از درمان آلامش، خسته‌تر از آنچه او را به التهاب مردانه جنگیدن وادارد.. تنهاتر از آنچه رزم او را بدل به حماسه کند و مرگی که از او اسطوره‌ای رویایی بسازد... من زنده‌ام تا جنگیدن مرگ را دربرابرم ببینم. مرگ برای من شمشیر میزند تا من زنده بمانم و من در خون خویش در خاک میغلطم تا مزاحم زیستن نباشم. او چشم از من برداشته حتی دریغ از التفاتی از من دور میشود و من همچنان خسته‌تر در قفای او میدوم چون هردم در جانم تشنگی افزون شود و روحم به او آغشته‌تر و  قلبم به او آشفته‌تر... بر خاک می‌افتم بی‌آنکه نویدی از مرگ به جانب من رسد، تنهاتر از اسطوره در تلاطم پیروزی و ناامیدتر از آنچه امید مرا نجات دهد، در التهاب بودن و نیستی...

از اتوبوس پیاده شدم. داشتم در حال و هوای خودم قدم میزدم که یکدفعه دیدم از دور می‌آید. کیفی بردوش، با همان سبیل تاب‌داده قشنگش.. نزدیکتر میشد و با خودم گفتم اگر صدایش نزنم حسرتش را خواهم خورد. گفتم آقای ...؟ با همان صدای گیرا و زیبایش و چشمانی که برایم ابهت دلچسبی دارد گفت بله بفرمایبد. انگار لبخندی در صورتش حل میشد. یکدفعه آن احساسات غلیان کرد و ناگهان به زبان آمد که، ارادتمندم، من شما رو خیلی دوست دارم، شخصیت شما رو.. با همان دوچشم خیره مهربان مرا مینگریست. و گفتم‌ توفیقی بود دیدارتون و بی توقف گفت توفیقی برای من بود و تمام و دور شد.. بیش از این مرا قدرت تکلم نبود... و دودی که بعد از آن به پا کردم کمی بیشتر چسبید...
...
آن استاد را دیدم؛ با همان لباسهای رنگارنگ. مدتها بود ندیده بودمش و بهتر بگویم برخوردی نداشتم با او. از دور خنده‌ای کرد و خندید. به سمتش رفتم. گفت سلام آقامصطفی و با خنده متصلش بی مقدمه و درنگ گفت لاغر شدی، چه میکنی؟ با لبخند گفتم حرص میخورم. گفت کجای کاری؟ گفتم آخرای کار. دارد تمام میشود. گفت خوشحال شدم از دیدنت و تمام..
...
دیدمش. از دور صدایم کرد، مثل همیشه. مرا به نام دیگری که خودش گذاشته میخواند. احوالپرسی گرمی کرد و اندکی درنگ تا چشم در چشمم حالم را بپرسد. گمان میکند حال و وضعم آنچنان خوب نیست. احساسم این است .. و دور از انتظار هم نیست. شاید هم‌ در عمق نگاهش گمان میکند به همان چیزی گرفتار آمدم که آن پسرک را النهایه از پا درآورد. نمیدانم ولی ناسازگار هم نیست. حتی آن دیگری هم که سلام گرمی میکند و دست میدهد هم با او بود و سلام‌کرد و دست داد و رفت ولی او میماند. مرد خوبی است، مرد رفتن نیست، ماندن را بلد است...
...
این چیزها را گفتم‌چون همه این‌ها در وجودم ته‌نشین میشود. نگاهها، حرفها، پچ‌پچ‌ها، سکوتها، عبورکردن‌ها، ایستادن‌ها، نشستن‌ها... و اینقدر در ذهنم بازآفرینی میشود که گنگ میشود. مغزم با حسم به هم می‌پیچد و دلم که در این میان نمیدانم کجاست، نبودش را به رخم میکشد. وقتی که به خود می‌آیم و میبینم که نیست احساس خلا میکنم‌. احساس اینکه چیزی در درونم نیست، و جایی در بدنم‌ و روحم خالی‌ست. خم شدن روحم، خمیدگی کلمات را در ذهنم متبادر میکند... و به خستگی دچار میشوم. میمانم، درمی‌مانم، با خود می‌خوانم، می‌دانم صداهایی که میشنوم واقعیت ندارند، اما باور میکنم که نیستم؛ جایی در این حوالی نیستم و هستم؛ سخت هستم...
...

آی ای عین‌القضات! کاش در کنارت بودم؛ نه که ای کاش من تو بودم، کاش جای تو می‌زیستم، به جای تو میمردم...

...

(من گاهی خودم را در هیبت تو میبینم، میخوانم و مینویسم. اما میخواهم شبیه تو پرواز کنم، با دستان تو وزش باد را لمس کنم و با پوست صورتت گرمای صبحگاهی را احساس کنم.... به آغوش کشیدن دریا لذتی دیگر دارد. کاش خودم را کنار دریا می‌دیدم و دریا را کنار خودم. کاش پیش از آنکه من به سمت او بروم، او به سوی من آید. با دریا یکی شدن، شادمانه‌ترین ثانیه زندگی‌ست. دست در موهای دریا ببرم پیش آنکه زلفین او موجوار مرا برباید. مرگ دلچسبی است در چشمان دریا غرق شدن...)



خب اون پرده لامصب رو بزن کنار بذار نور بیاد. خورشید که سرزده نمیاد، بااجازه میاد. تو باید بخوای که بیاد وگرنه اینقدر پشت این دیوار و لحاف میمونه تا زیر پاش ستاره سبز بشه. اگه بره رفته‌ها، از ما گفتن بود... نور میره محبت میره وفا میره گرمای... میره... از شب اجازه بگیر بذار خورشید باشه. شبا! اجازه هست یه امشبی خورشید کنارمون باشه؟ نور لازمیم؛ ماه هم باشه ولی خورشیدم باشه، چه اشکالی داره.. امشب به راستی شب ما روز روشن است.. ای خدا! یعنی یه شب میشه اینطور بشه؟ این مصراع رو زیر لب‌مون زمزمه کنیم و بعد زل بزنیم تو چشم هم و ریسه بریم از خنده؟! یعنی میشه؟...

سلام خوبی؟ خب، سلام! خوبی، سلام؟! خب خوبی، آخ سلام... خیلی خوب، سلام..


یعنی حتی یه نفرم نیست بشینم باهاش شعر بخونم؟ بله، که چی شه، ولی چیکار کنم ذوق و احساسی که داره کور میشه رو؟ عجب بلایی به سرم اومد... کاش میمردم‌ و پرپرشدن شعر در مقابلم‌رو نمی‌دیدم.. چیکار کنم؟ تو که هیچی نمیگی بگو؟ ثواب داره..‌مثل بقیه بشم، مثل بقیه هستم؟ چیکار باید بکنم؟ ... تو خواهشا هیچی نگو، تو که چیزی نداری بگی؛ تو که فکر میکنی میفهمی ولی نمیفهمی، تو که تظاهر به احساس میکنی ولی یه ذره حس نداری... مرده متحرک شدن راه و چاره نمیخواد، فقط دوتا چشم بسته شده میخواد... حس گناه دارم، عذاب وجدان شدید، حتی از کار نکرده، حرف نگفته... آشوب دل از دیدن ضمیر و باطن این مردم، از شنیدن حرفهای خرابشون از بوبردن از نگاههای تهی خودم و دیگران.. همه چیز قابل فهم نیست، پس لااقل فهم چه چیز ضروری است؟ تو میفهمی حرف دلم را، آه نگاهم را؟ وقتی جای سخن‌گفتن نیست و توانش، وقتی اشتیاقی به شنیدن نیست پس چه باید کرد؟ مگر میشود دهان دل را بست و گفت ساکت باش، حواسش را پرت کرد به پرواز پرستویی یعنی دل برکن و برو؟ دل است، اگر به حرف ما بود که نمیگفتند کار دل، ...

خارج از چارچوب میخوای بشی بشو، فراتر از قابها و کادرها میخوای عمل کنی بکن، قواعد رو میخوای بالا و پایین بکن، راههای جدید تجربه کن تا به قول حافظ طرحی نو دراندازی... ولی بیرون از انصاف نزن، انصاف رو ذبح نکن، میانه رو نشانه بگیر...

وقتی میرسی به آخر شب و میبینی ای دل غافل امروزم همون دیروزی بود، هیچ غلطی نکردی، هزارتا حرف بیخود تو کله‌ات می‌جنبه، زورت تو بازوهات گندیده، پنج‌هزارتا ای‌کاش و اما داره جیگرت رو شخم میزنه، بدشانسی‌های امروزتم همون کرمای دیروزن که زاییدن و دارن وول میخورن.. ده‌هزارتا دلهره ترس چه شود و علامت سوال برای فردا.... همه اینا کنار، هیچکسی نیست بشینی مثل آدم بگی دردت چیه، اون کسی که نبودنش حسرته و نیست و مشکلت و گیج و ویج روزتم برای همینه... چرا خودم رو گول بزنم؟ چرا خودمون رو گول بزنیم؟ من به شخص‌ه میخوام بگم من آدم بدبختی‌ام، فلک‌زده‌ام، بیچاره‌ام، من که اینطوری علافم اصلن حقمه که بگم گه بزنه به این زندگی، شاشیدم تو قسمت و تقدیر و انسان و زندگی... من که به جایی نرسیدم باید بشینم گل بگیرم چال و چشمم رو، خاک بپاشم رو سرم، خودم رو بزنم به در و دیوار.. با این وضع من ترجیح میدم تو اون هواپیما میخوردم به نوک کوه تا لااقل به ظاهر تو اوج خداحافظی کنم، اونم درست نزدیک قله... ایهاالناس، آی آدما حیوونا عوضیا، گه بزنه که زده به این زندگی، لعنت به من و این زندگی گه، آره حق دارم یه جا اعتراض کنم خودم رو خالی کنم یعنی دراین حد هم آزاد نیستم؟ ... حالا میخوام تسبیح بردارم بگم گه گه گه... خاک تو سرم خاک تو سرم خاک تو سرم... به فلانم به فلانم به فلانم.. برید به جهنم برید به بهشت برید عشقتونو بکنید به من چه به کسی چه خودتون باشید پست نباشید تو سری خور نباشید بیعرضه نباشید مثل من نباشید زبونم لال... ببین تو رو حضرت عباس چی میگم، یه بار توجه کن ادا نیا برام زندگی گه...

بابا پشت هم صفحه نذاریم، نکنین این کار رو خوبی‌ت نداره.. ول کنید کله یارو رو.. بابا ول کن.. کور نکن چشمش رو چون ابروش کمونه، جیبش رنگین‌کمونه.. نکنید، جلوی من پشت یه نفر دیگه حرف نزنید، نقد و تحلیل نکنید بالا و پایین نکنید... دوروز متوالی چیزایی شنیدم که.. بابا من دوستتون دارم خیرتون رو میخوام میگم یقه یارو رو ول کن، بابا ناراحتیم عقده‌ای شدیم درست، کله‌مون به کاج رفته درست، شیکمه رفیقت هم پیاله‌ایت هم تنفست رو چرا سفره میکنی.. بخدا به خودت که هیچی نمیرسه بیشتر اعصاب خودت رو خرد میکنی.. دلگیر از خودت باش از عملت باش از فکرت باش از تهی بودن خودت شرمسار باش.. گور بابای دنیای و پول و مافیها.. مرد باش.. لااقل درد داری میبینی حل نمیشه فکر میکنه بدبختی سیخ نزن به بغلی.. به خودت فحش بده به دیوار مشت بزن ولی آخرش بدون دلگیر الکی نباش وحشی نشو... چی بگم والا فایده نداره... ناراحتی تمومی نداره.. امان از اینکه یه چیزایی عقده باشه تو گلو بمونه اونوقت نسبت به زمین و زمان جری میشی و طلبکار و سرخورده و بی‌اعتماد و سه‌نقطه...

دراز به دراز افتاده بودم. مامانم آروم شروع کرد از اون سر آشپزخانه که لالا لا لا گل پونه.... انصافن این هیکل دیگه گل پونه براش صدق نمیکنه، خر زهره‌ای، خارشتری، خار مغیلانی حتی.. والا.. 


ولی اینو بدون، خندوندن تو خیلی هنر نداره، هنرمند کسی است که گریه‌تو بتونه دربیاره... آدم به خنده روحش زنده نیست، این گریه است که نشان از زنده بودن دل میده... یه انیمیشن کوتاه خارجی هم خیلی وقت پیش دیده بودم باحال بود، الان یادم اومد. یه خپل مانندی بود که به آدمیزاد هم نمی‌اومد. این کارش این بود چشم‌ه سربازا رو میبست از یه بلندی پرتشون میکرد پایین. یه قورباغه هم بود یادم نیست دقیقا نقشش چی بود، اونا رو می‌بلعید یا هرچی؛ سقط میشدن دیگه بدبختا.. اصلن درست خیلی یادم نیست،(اینقدر بدم میاد تعریف یا بیان چیزی که نصف و نیمه میدونم یا یادمه یا بلدم، ایششش).. خلاصه لب مطلب اینکه حال میکرد، جیگرش حال می‌اومد و خنده مستانه‌ای میکرد.. به قوس شیکمش و زیرشکمش هم نبود که اون مادرمرده‌ها مثل پرتقال، پق میترکن...قسی‌القلب شده بود، بی‌رحم شده بود، بی‌تفاوت بود، چشمه چشمانش و وجدانش خشکیده بود، عاطفه و مروت از سینه‌اش رخت بربسته بود، آدم خودخواهی شده بود،..... اگر اگر قطره‌های اشک به دلش می‌رسید کم کم دل سنگش نرم میشد، شکاف برمیداشت، جوونه میزد... البته یه پایان اخلاقی خاصی هم داشت که باز یادم نیست چی میشد عاقبت این خپل، بالاخره دلش شکست، لرزید، به خودش اومد، خدا میدونه... الحاصل..


میخوام به یاد ابراهیم سینمای ایران بگم که، (:) عشق آموخت به من شکل دگر گرییدن.‌. (علاوه بر خندیدن و خوردن و خوابیدن و دویدن و نشستن و سخن‌گفتن و روم به دیفال ریدن و گندزدن و ...)