مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را...  سررشته از دستم خارج شده، توانم به هدر رفته، عمرم ضایع شده، امیدم خاکستر شده، انگیزه‌ و شوقم بر باد رفته، خوش‌بینی‌ام دود شده.. به تو چه اصلا؟ به چه کسی چه ربطی داره که من کی‌ام، چیکار میکنم؟ میخوام عمرم رو به بطالت بگذرونم تا ته تهش رو، چیه انتظار دارید خرج شمایی بکنم که فردا که زیر خاکم‌ کردید بعدش دنبال برداشتن دوغ و سوناب غذای هفت دعوا کنید با هم؟ چه کسی لایق این است که اظهارنظر کنه درباره من؟ کدوم پفیوز دوزاری‌ای جرئت داره درباره‌ی من حرف بزنه، نشونش بدید تا خشتکش رو بکشم سرش.. مرده‌شورمرده‌های دوزاری... حالم از همتون بهم میخوره آدم کوتوله‌های الکی خوش..

 

 

 خب بعدش؟!

 

 

 غرق دل بر سر مژگان چو به خود می‌نگریم، رشح خونیم که از تیغ غم آویخته‌ایم... طالب آملی

 

 

 واقعیّت این است که اگر اخلاق حسنه اجازه می‌داد نصف بیشتر این افرادی که هستند را بلاک میکردم.. اعتقادی به بلاک و این حرفها ندارم ولی حقیقتا دیگر حوصله کسی رو ندارم.. یعنی ترجیح میدم کلا کسی نباشه تا باشه و نباشه... فعلا فضا اینطوره دیگه، وضع ما اینه، شمایی که حالت خوبه مفت چنگت، سفت بچسب، الکی حال خوبت رو با فکر کردن و دیدن این و اون خراب نکن، هر کسی هم که گفت کوفتت بشه و سوسه اومد یا حسادت کرد بگو شادی من چیزی از تو کم نمیکنه، برو خدا اصلاحت کنه.. ترجیح میدم با خودم‌ تنها باشم، تا امروز بودم از امروز میخوام درستتر و بهتر و کاملتر تنها باشم.. حیف که نصف آگاهی ما و حال خوب ما از همین راه تکنولوژی و بند و بساطش درمیاد وگرنه شخصا اگر میشد همه چیز رو کنار میگذاشتم و همون زندگی کهنه‌ی قدیمی رو انتخاب میکردم، واقعا میگم این رو ولی حیف که نمیشه چندان... تصوّر میکنم باید تنها باشم، تنها نه اینکه تنهایی متضاد با کسی بودن از نوع جنس مخالف، نه عزیز من نه قربونت برم، داستانی که من دارم برای وجود ذیقیمت حضرتعالی تعریف میکنم از یک سنخ دیگه است... علیهذا همینکه خودم رو تحمّل کنم و خودم رو راست و ریست کنم و به فکر قبر و قیامت خودم باشم خیلیه... وقتی چیزی پایدار نیست خب بذار بره بکَن اصلا بذار نباشه رها شو از این تکلّفات دنیای بی در و پیکر امروزی... فردا که هر کسی دنبال زندگی خودش رفت، فردا که هر کسی دنبال حسابرسی اعمال خودش رفت، تو امروز و فردای خودت رو بچسب... شدیدا تاسف میخورم به روزهایی که از دست دادم و این بار اندوهی سنگین بر سینه‌ام است.. و خب ماجرا اینه که قرار نیست چیزی درست بشه یا باری برداشته بشه از روی دوشت بلکه آن به آن اضافه شدن مسئولیّت است و تکلّف و زحمت و نگاه متوقّع این و آن و زمانه و خاک و آب و آسمان.. نه تنها تو را مسئول سرنوشت خودت میدانند که پایت را به سلامت خانواده و فرزند و همسر و جامعه و بشریّت و کلیّت کره‌ی زمین می‌کشانند.. خب ما چقدر سر داریم که این همه سودا داشته باشیم؟! شما تنها بشریّت را حیرانتر و در کار خویش سردرگم‌تر کرده‌اید، چه کند بدبخت با این همه فشار فلسفی و روانی و سیاسی و اقتصادی؟! حاشا و کلّا... و کم‌ من فادح من البلاء اقلته و کم من مکروه دفعته و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته، اگر درست عبارات را آورده باشم... خب قصّه اینه، هیکل سراپا گه، سراپا نقص، سراپا شر، نه یکی هزار در هزار انسان در کنار هم اینگونه، از بمب اتمی خطرناکتر نیست؟! خب افسار ما را کسی گرفته، معلوم است لگام ما در دست کسی است که رم نکنیم وگرنه هیچ استخوان سالمی از هم باقی نمیگذاریم.. عجب عجب عجب...

 

 

 

بارون نم نم اومد و

رو قلب من غم اومد و

من دیگه دخلم اومد و

ازت خبر نیست که نیست…

..

ناف ما رو با غم بریده‌اند بالام جان! بیچاره ما، بیچاره دیگرون..

 

 

 نمیدونم واقعا چیکار باید بکنم... و این اقرار ساده‌ای نیست، چیزی است که از هر لحاظ انگار فلجم کرده است...

 

 

 از الان استرس گرفته‌ام.. نه صرفا برای خودش، برای همین بریدن و پیوستن به یک محیط جدید نه چندان دلچسب..

 

 

 این روزها به سربازی نیز فکر میکنم... خیلی چیزها اگر نبود و یا لااقل به نوع دیگری بود شاید زندگی ما شکل دیگری بود و می‌شد.. بعضی وقتها هر چقدر هم فکر کنی نتیجه‌ای نمیدهد و اصلا نمیدانی چه کنی، خود زندگی پیش میرود امّا من میدانم که اینگونه زیستن تنها عمر تلف کردن است ولی گاهی مانند آنکه به گوشه‌ای خیره بشوی مبهوتی و منگی و ماتی و گاه فکر میکنی همه چیز از کنترلت خارج شده و یا اصلا از ابتدا آنطور که فکر می‌کرده‌ای اختیاری نداشته‌ای... زندگی ما تنها لحظات رخوت‌انگیز کشیده‌ای است که هر کدامم‌مان در تنهایی دهشتناک‌مان با غصّه‌های کوچک و بزرگ مسخره‌ی‌مان سر می‌کنیم، چقدر رقّت‌انگیز و چقدر مفلوکیم ما... نمی‌دانم، از حجم انبوه و متراکم آنچه تا به حال نبوده‌ایم چه خواهیم شد؟ به مرور چه باید کرد.. برای چه چیزی دست و پا میزنم این روزها نمی‌دانم، امّا چیزهایی است که همیشه گوشه‌ی ذهنم باقی است، رسوب کرده است انگار و به مجرّد اندک سکونی که در این اقیانوس متلاطم خیال رخ می‌‌دهد، رخ نشان میدهد... هر چه جلوتر میرود میفهمم که هر چه قسمت ما باشد، حسرت نصیب ما نیست چرا که قاعده‌ی این دنیا همین است که آنچه تو بخواهی را نخواهد و تو را به آشوب بکشد و به جدال با تو برخیزد... حسرت اگر هم باشد برای روزی است که برای همیشه بخواهی از این دنیا کوچ کنی... امّا باز همین هم آتشی بر جانم میزند و ناراحتم میکند.. قصّه همین است، تو به سمت چیزی میروی به گمان آنکه حالت را بهتر کند ولی همان چیز پس از مدّتی تنها گرهی بر گره‌های کور ندانستنت اضافه میکند و دسترسی به انقطاع از همه چیز و همه کس را دشوارتر می‌کند... حقیقت ماجرا آن است که نه می‌دانم کجا بوده‌ام تا به حال و چه بر سرم گذشته است، نه می‌دانم کجا هستم و نه می‌دانم در ادامه کجا خواهم بود و چه بر سرم می‌آید... نسبت به آینده که طبیعی است، نه پیشگو هستم که حرف مهملی بتوانم ببافم نه با عالم غیب سر و سرّی دارم؛ گذشته نیز هر چه بود از دست رفته است ولی این اکنون، این زمان چرا اینگونه است و این ابهام از کجا می‌آید؟ از نخواستن از ندانستن یا آنکه اشتباه فهمیدن یا ندانستن چگونه خواستن یا نتوانستن عوض کردن خواسته‌ها یا نتوانستن تغییر دانسته‌ها یا از خواستن و توانستن و نخواستن؟!.. معلوم نیست، هیچ چیز معلوم نیست و این عجیب اذیّت کننده است‌‌... کاش انسان جزیره‌ای بود، طبعش تنهایی بود و اینقدر وسعت‌طلب و عالمتاب نبود؛ نهایت عالمتابی نمی‌کنی در گوشه سرمای شب، شبتابی می‌کنی امّا برای چه کسی؟! برای خودت که قدم از قدم برنمی‌داری و اگر برداری به جایی نخواهی رسید چرا که همه جا همینگونه است که تو در آن قرار داری و تو آنقدری که بخواهی و بتوانی هم تا جایی خواهی رفت که با شب اکنونت یکرنگ است و اگر گام برداری زمینی که خواهی رسید به همین سفتی زمینی است که در آن مشغول فکر کردن و تخیّل هستی.. به راستی که ناامیدی یعنی قرار گرفتن در وضعیّتی که تو تغییر آنچه که باید را خارج از اراده‌ی خودت ببینی و تو بدانی یا لااقل فکر کنی که می‌دانی که تلاش هر چند لازم است ولی نهایت چیزی هست که از بین برنده‌ی همه چیز است و آن شرایطی است که بر ما مستولی شده و ما هر چقدر دم از موسی بزنیم و ید بیضاء کنیم و عصا بر پا کنیم و معجزه‌ها کنیم، یک لبخند جنون‌آور از نمی‌دانم کجا جلوی‌مان سبز میشود و می‌بینیم باطل‌السحر همه‌ی شکوه و ابّهت‌مان یک کرم کوچک سیاه بوده است و ما نه موسی بوده‌ایم و نه عصایی در دست داشته‌ایم؛ ما یک شاخه‌ی بی‌رمقیم که گیر طوفان افتاده‌ایم و شکستن تقدیر ماست و بر خاک افتادن در سرشت ما و طالب گریه‌ی بهار سرنوشت ما... بهاری هم اگر برسد، بهاری هم اگر باشد چه کارش با من و ما، ما خزان زده‌ایم و اگر باغبان دست نجنبد و کاری نکند، سرمای زمستان دمار از روزگارمان درخواهد آورد و عجیب است که با اینحال چیزی درونمان وول میخورد که نکند راه همین باشد؟ تمام درد این است که ما اسیر خواستن زمستان میشویم و تن در می‌دهیم به آمدنش و به پیشوازش حتّی میرویم، شاید که از خجلت سبزنشدن پیش روی ماه بهار هم درآمدیم...

 

 

 یه آدم درست و حسابی و برنامه غیرتکراری خوب نداره این تلویزیون، مرده‌‌شورمرده‌های درِ پیت... نه فرهنگ‌تون نه مذهبتون نه سنّت‌تون نه صنعت سرگرمی میدونید چیه نه سینما و فیلم یعنی چی نه برنامه علمی میدونید چیه نه میزگرد بلدین چطوریه نه گزارش ورزشی‌تون به قاعده است.. هر چی دارید کپی‌برداری‌های ناقص و کجکی از نمونه‌ی خارجی‌ه.. یک مشت حرفی که خودتون هم درست نفهمیدین‌شون یا باور ندارید بهشون رو با یک زبان به شدّت مسخره و لوس و بعضا مبتذل میخواهید حقنه کنید به ذهن همه.. نه می‌فهمید نه طریق نمایاندن و فهماندن رو بلدید.. حیف بیت‌المال که خرج هیچ و پوچ میشه.. دلقک‌های کاغذی آبکی...

 

 

 ایکاش هیچکس مرا نمیشناخت، نه شناخت واقعی که همین شناخت ظاهری.. نه دلتنگ دیدار کسی هستم و نه در آرزوی داشتن چیزی... هر چه ناله سر دهم بیهوده است، من به چیزی گرفتارم که با من است، منم!...