مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۳۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد، بسوختیم در این آرزوی خام و نشد... این مطلع غزل یجوریه انگار خود حافظ بعدش گفته ریدم تو این زندگی و مابقی شعر رو ادامه داده..

 

 

حقیقت این است که حوصله‌ی هیچ چیز را ندارم! مستعدّ جنگیدنم و هم گریختن، بخشیدن یا رودرروشدن، شاعرانه گفتن و فحش و فضاحت نثار کردن.. دیگر ترسی ندارم از این بودن، فهمیده‌ام که بهترین راه برای آرامش دست و پا نزدن است، پذیرفتن همینکه هیچ، فردایی نباشد که نباشد، دست کشیدن در حدّ اعلی از آرزوهای کوچک و بزرگ آبدوخیاری! پیش از این گفتم که دل خوشی ندارم کلا از هیچکس، اگر با کسی ایاقم به خاطر همدردی است، دوست گرمابه و گلستان دارم ولی گلستانی ندارم، چیزی برای ساختن دارم ولی حالی ندارم، گمان میکنم در ویرانه زیستن، نه نمیخواهم از فعل و قید انتخاب و انتخاب کردن حرف بزنم، کار بی غلّ و غشی است! دوست دارم یعنی نیاز دارم به محفلی برای خواندن شعر، فکر میکردم پیشتر که این تمایل و علاقه است ولی حال می‌بینم که این نیاز درونی و طبیعی من است، من به نیازهایم پشت کرده‌ام همانطور که عشق با تمامی معنایش و ساحت وجودی و نمودی‌اش در عالم برایم به من پشت کرده است، شاید این واکنش طبیعی من بوده است، یک اجبار و چاره از بیچارگی، باید پشت کنیم به هم، مایی که حتّی حال حرف زدن قشنگ قشنگ نداریم، بیجانیم بیحسیم، لااقل من، باید از خودم حرف بزنم، نمیخواهم بیانیه صادر کنم و خاطر کسی را با گروه‌بندی‌های کلّی بیازارم، من جان اذیّت کردن ندارم، کاش اگر کسی دقّ دلی دارد سر من خالی کند که مانند تکّه زباله‌ای در خرابه‌ای رها شده‌ام، ولی کاش بگوید قبلش که چرا و از چه رو و به کدامین نیاز، از تعارف بیزارم از لبخند و از محبّتی که گم است، طفلی به نام شادی شاید به قول م سرشک، تنها مینویسم، تمام سعی‌ام این است که با کلمات دوست بمانم تا آنها روی از من برنگردانند، سکوت زیاد بد است، کلمات به ما پشت میکنند هر چقدر هم بخواهیم بر جریده‌ی صفحه ثبت‌شان کنیم.. من مرید مکتب بی‌امیدانم، این درویشان حقیقی بی‌تعلّق به عالم سفیل ناسوت یا عالم علوی ملکوت... 

 

 

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌ برم، زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست!

 

 

بدترین حسّ دنیاست اینکه می‌بینی، انگار در یک برهوت رها شده‌ای، می‌بینی بی‌اعتنایی همه‌ی کسانی که گمان میکردی میتوانند دستی به سویت دراز کنند یا لااقل دستی که تو به سویشان دراز کرده‌ای را پاسخ بگویند! حقیقتی است، دیگر توانی در خودم نمی‌بینم، نزدیک شدن به انسانها را بیهوده‌‌ترین کار میدانم، شاید این خاصیّت اتمسفر این دوره و زمانه است، هر چه هست لااقل من یکی دچارش شده‌ام، دیگران را نمیدانم، هر که بتواند خودش را رهایی بدهد و ذهنش را از این فکر بیهوده آسوده کند برد کرده است! گاهی ایکاش‌هایی در ذهنم شکل میگیرد، ایکاش‌هایی که هیچ حاصلی ندارند و صرفا ساخته شده‌اند برای خراب کردن همان ویرانی برپامانده، خیلی سعی میکنم خیلی سعی میکنم به آن من دیروز برگردم گرچه میدانم ایده‌آل نبود، اینکه ببینی جز در مسیر نابودی و محو شدن قدم نمیگذاری حس بدی است، اینکه میدانی سخن گفتن در چنین جایی از تنهایی و استیصال تو برمی‌خیزد، اینکه میدانی مشکلی برای ادامه دادن نداری ولی نمیدانی چگونه میشود که هم‌چنان بر زمین مانده‌ای، اینکه میدانی چیزی از دیگران کم نداری، اینکه میدانی زندگی تجربه کردن تلخی‌هاست پس چاره‌ای نیست جز از خاطر بردن تلخی‌ها، اینکه میبینی در جستجوی عشق بوده‌ای ولی اینقدر دست خالی و خام قدم زده‌ای که تنها خودت را خراب کرده‌ای، کسی اهمیّت نداده و نمیدهد، اینکه میبینی هیچکس را نمیشناسی انگار، ارزش‌ها واژگون شده، اینکه میبینی تو هیچوقت مشی‌ات بر انکار و رد کسی نبوده ولی این دلیل هم نمیشود که احساس نزدیکی با کسی بکنی و کسی و کسی تنها تماشاگر ویرانی‌ات نباشد، واقعا هیچ واقعا، اینکه شاهد باشی که انگار داری تباه میشوی، روزت شبت و چقدر احساس غربت و دلتنگی میکنی برای هیچ، میخواهی بروی در تنهایی گم بشوی و گریه کنی و هیچ کار مهمّی نکنی، بخوری و بخوابی و بخوابی و بخوابی و بمیری و آنگاه بدانی که هیچ است همه چیز...

 

 

نیستم ولی دوست دارم بگویم بیزارم از همه، انگار هیولایی در وجودت رشد میکند یا چون سایه‌ای در تاریکی رنگ میگیرد و سیاه‌تر میشود و تو میترسی، میترسی از خودت و از همه که جز یاری و قوت دادن به این هیولا کاری از دستشان برنمی‌آید! چقدر بد است که ببینی حاصل همه‌ی احساساتت هیچ بوده است، عمرت هیچ بوده است و بدتر از آن احساست این باشد که اگر خلاف این هم رقم میخورد باز هم هیچ بوده است! چقدر بد است این حس دلزدگی و بغض در گلو که هر چه رنگ و امید زیستن را مغلوب سکوت بادگونه‌اش میکند! ایکاش همین باور بود تنها همین بود، امّا تو میدانی اشتباه است، فکرت و قلبت مردان دنیادیده‌ای هستند که منطق خودشان را دارند و این جدال، امان از این جدال درونی... بگذریم که همین هم بیهوده است، تنها مینویسم که غمباد نگیرم...

 

 

یادم باشد درباره‌ی آن سگ بنویسم: یک آن که در صبح راه مدرسه حیران و گریزان در خیابان میدیدم که زیر نگاه متعجّب خلق‌الله از این سو به آنسو میرفت، دو آن سگی که آنسوی کره‌ی زمین در آستانه رسیدن و از ماشین پیاده شدنم چونان یار وفادار بیست‌ سال در هجران به سر برده به سمتم شتافت و روبرویم خودش را دلبرانه و نازدانه به خاک مالید!... شاید غربت شاید تنهایی شاید سرسپردگی بی‌آلایشی غم محبّت شاید.. آخ که انسان آوخ که سگ، زمانه زمانه‌ی در غربت گریستن!..

 

فیلم نجات سرباز رایان رو بعد مدتها پشت گوش انداختن بالاخره دیدم و بعد از آن در کمال تعجّب متوجّه شدم دقیقا در چنین روزی سربازان آمریکایی در ساحل نرماندی پیاده شده‌اند، همان چیزی که دست‌آویز اصلی فیلم برای شروع و افتخارآفرینی برای پرچم آمریکاست!..

 

 

من اگر بتوانم این را بفهمانم که سفر مقوله‌‌ای الابختکی، زورکی و الکی نیست برد کرده‌ام!

 

 

چیزی درون قفس هست که آزاد نمیشود!..

 

 

من اگر شجاع و عاقل باشم در سال پیش رو، باید قید خیلی از دوستی‌ها رو بزنم! اصلا زمانه زمانه‌ی دوستی نیست، دزد و پلیسیه قصّه، دوستی‌ای که در حد آگهی باشه و بعضا در همین حد هم نباشه به چه دردی میخوره! اصلا نمیدونم برای چی اینقدر روح و روانم رو اذیّت میکنم با این قضیّه، چرا اینقدر خودآزاری دارم، گور بابای بقیّه اصلا کی خوشش میاد کی نمیاد، جاسوس که استخدام نکرده آدم، قربون صدقه رفتن اصلا به چه دردی میخوره، همین آدم پشتت صفحه هم میذاره از عیبات و اشتباهات هم میگه، چرا فروتنی چرا خودت رو کوچیک کنی عیوب خودت رو گوشزد کنی؟! ای مرده‌شور چیزایی که گلوگیر آدمن، گذشته به جهنّم اصلا، من هیچ پیوندی با هیچ قسمت از گذشته نداشته باشم بهتر از اینه که از غصّه خوردن خدای نکرده بیماری لاعلاج بگیرم بیفتم یه گوشه‌ای! اصلا نه به کسی کار داشته باش و نه تعلّق خاطر به کسی داشته باش، کسی آدم حسابت بکنه سمتت میاد، دوستت داشته باشه هم صحبتت میشه، دلتنگت بشه پاپی‌ات میشه، تو چیکار داری به اینکارا، مردم از حال و هوای خودشون برمیان تو کجای این میدان بازی هستی اصلا، تو که نه رنگت نه شکلت نه حالت.. ول کن بابا، باید تمرین کنم دل بریدن رو، سوهان روحته به خدا، حرف نزن، حرف بزن، ول کن بابا تهش مردنه دیگه چی میخواد بشه، با خودتم نمیشه حرف بزنی، مردم اینقدر گه‌کاری‌های بزرگتری دارند و به یه ورشون هم نیست، ککشون نمیگزه با اعتماد به نفس خودشونن، به جهنّم که حالت هرجوریه زندگیت هر شکلیه، مرده‌شور کل واژه‌ی رفاقت و عشق تو این دنیایی که دلمشغولی و شلوغی جایی براشون نمیذاره.. غصّه‌ی دوستی دورادور کسانی که دوست داری رو نخور، بلف هیچکس هم جدّی نگیر، این برای صدمین بار، جدّی بگیر جون جدّت، ول کن بابا...